واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سه آرزو : پول ، پارتی ، پرستیژداستان طنز " اخیک" از ابولفضل زرویی نصر آباد یكی بود، یكی نبود، غیر از خدا هیچ كس نبود.
روزی روزگاری، یك مرد خاركنی بود در«پرت آباد» [توضیح مصحح: پایتخت ولایت غربت]. یك روز كه رفته بود برای خاركنی، خسته شد و رفت كنار چشمه و قدری آب خورد و گفت :«اخی!» ناگهان «اخیك» [سلطان هفت دریا] سر از چشمه درآورد و گفت :«سلام بابا خاركن، چه فرمایشی داری؟»بابا خار كن آهی كشید و گفت : «ای برادر، دست به دلم نگذار كه خون است. صبح تا شب در بیابان كار می كنم. كم كم دارم چهل ساله می شوم و هنوز زن ندارم.» اخیك گفت :«این كه مشكلی نیست.» بعد به یك چشم بر هم زدن، یك دختری مثل پنجهء آفتاب، لب چشمه پیدا شد. اخیك گفت :«بفرما، این هم زنی كه می خواستی.»بعد از این حرف، اخیك ناپدید شد. دختر به خاركن گفت :« ای خاركن، بدان و آگاه باش كه من دختر شاه پریان هستم و عقد من و تو رادر آسمان ها بسته اند.»بابا خاركن خوشحال شد و با زنش به راه افتاد كه برود به خانه. یك دفعه با خودش فكر كرد كه ای دل غافل! من كه اصلا خانه ندارم. این شد كه دوباره برگشت سرچشمه و قدری آب خورد و گفت: «اخی». دوباره اخیك از آب بیرون آمد و گفت: «سلام بابا خاركن، چه خواسته ای داری؟» بابا خاركن گفت :« ای برادر، من خانه ندارم. اگر التفاتی بكنی و یك غاری برای زندگی در اختیارمان بگذاری، منت پذیرت می شویم.»اخیك گفت: « پدر آمرزیده، این روزها با ایران رادیاتور، كی دیگر می رود توی غار؟ یك ساختمان ویلایی دوبلكس مبله، با استخر و سونا و جكوزی و پاركینگ و انباری و تمام وسایل منزل، حوالی تجریش و نیاوران برایت سراغ دارم. چطور است؟» خاركن گفت:« بد نیست.» به یك چشم برهم زدن، سند منگوله دار یك ساختمان ویلایی، از آسمان افتاد پیش پای بابا خاركن واخیك ناپدید شد.بابا خاركن سند را برداشت و دست زنش را گرفت و راه افتاد كه برود به طرف نیاوران. دختر شاه پریان گفت: «ای خاركن می دانی از اینجا تا نیاوران چند فرسخ راه است؟ تو كه از اخیك این همه چیز گرفتی، یك چهار پایی هم می گرفتی كه دوتایی تركش بنشینیم و برویم.»خاركن دوباره آمد لب چشمه و قدری آب خورد و گفت: « اخی». دوباره اخیك پیدا شد و گفت: « با عرض سلام مجدد ! دیگر چه می خواهی بابا خار كن؟» بابا خاركن گفت:« ای برادر، هیچ فكر نكردی كه من و عیالم این همه راه را چطور باید برویم؟ یك اسبی، [بلا نسبت خوانندگان محترم این افسانه] قاطری، چیزی ...» اخیك خنده ای كرد و گفت:« آخر بابا خاركن، آدم با این همه دارایی كه دوتركه سوار الاغ نمی شود. بنز شش در مشكی با رانندهء اختصاصی برای خودت بخواه، یك لیموزین آلبالویی هم برای عیالت.» بابا خاركن گفت:« حالا كه چاره ای نیست، باشد.» به یك چشم برهم زدن دوتا ماشین كنار دست بابا خاركن و عیالش سبز شد و اخیك ناپدید شد.وقتی خاركن روی صندلی گرم و نرم و چرمی بنز نشست و تا كمر توی آن فرو رفت، خوش خوشانش شد و زیر لب گفت:« اخی!» دوباره اخیك، سر از آب درآورد و گفت:« بابا خاركن ، این دفعه دیگر خودم می دانم چه می خواهی. بیا. این یك دفترچهء دویست برگی حساب در گردش كه هر چه ازش خرج كنی، تمام نمی شود. این هم یك دفترچهء پس انداز چند میلیون دلاری در بانك های سوئیس، این هم یك تعداد سند و بنچاق كه به درد روز مبادایت می خورد.» اخیك ناپدید شد.بعد از این واقعه، بابا خاركن و دختر شاه پریان ، رفتند كه با هم زندگی خوب و خوشی داشته باشند.خلاصه پرونده اتهامی:
نام :باباشهرت: خاركنموارد اتهام:1. كسب درآمدهای آب آورده2. داشتن روابط نامشروع با خانم (دال. شین. پ) معروف به ( دختر شاه پریون)3. جعل اسناد دولتی.4. و غیره ...رأی دادگاه:متهم به هزار بار حبس ابد محكوم شد.اما بشنوید از بابا خاركن كه همان روز اول كه داشت توی زندان آب خنك می خورد، طبق عادت زیر لب گفت«اخی.» «اخیك سلطان هفت دریا» از توی لیوان آب بابا خاركن آمد بیرون و وقتی حال و روز بابا خاركن را دید، ترتیب آزادیش را داد.بابا خاركن الان دارد با دختر شاه پریان به خوشی و خرمی زندگی می كند. ما از این داستان نتیجه می گیریم كه آدم باید بعد از آب خوردن «اخی» بگوید.قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.نویسنده: ابوالفضل زرویی نصر آباد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1668]