واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نامه ای سرگشاده برای رام الله(قسمت دوم)در ادامه مطلب "عرفانی که زنده به گور شد" که به معرفی فرقه انحرافی رام الله پرداخته بودیم، قرار بود که در این مطلب نامه ای از برخی از آسیب دیدگان این فرقه که به عنوان "نامه سرگشاده" نام گذاریش کردند را به رام الله برای شما ارائه دهیم. این نامه را با هم می خوانیم:
به نام خالق زیباییها و رسواکننده زشتیها خدمت جناب آقای "پیمان-ف" معروف به رام الله خیلی خوب بود اگر با همه بدیهایی که در حقمان کردهاید میتوانستم ادب را به جای آورم و با سلام شروع کنم اما افسوس که وقتی یاد روزهایی میافتم که به شما سلام میکردم و شما از روی تکبر و توهم جواب سلامم را نمیدادید و بعد میگفتید "اگر من به کسی سلام بدهم زندگیاش تغییر میکند و دگرگون میشود"، آموزههای اخلاقی را فراموش میکنم و ناراحتی تمام وجودم را در بر میگیرد و همین که توانستم این نامه را با لعنت بر شما شروع نکنم، از نظر اخلاقی کافی است. نوشتن این نامه مرحمی بر روی دردهایم نیست بلکه نمکی بر روی زخمهایم است. باد دادن خرمن کهنهایست که جز خیس کردن چشمهایم و گل کردن غبار غم تأثیری دیگر ندارد اما نگفتنش بدتر از نهفتنش است. حالا دیگر سالها گذشته، ماهها سپری شده و روزها به شبها مبدل گشته است. عمر من و دوستان دوستداشتنیام با خاطراتی شیرین و به یادماندنی از خالصترین مردمان روزگار که برای خدمت به خداوند و لبیکگویی به تجسم و نماینده خداوند جمع شده بودند، مثل رؤیایی خیالانگیز به پایان خودش رسیده و بیداری با همه حقیقتگوییهایش این رؤیای شیرین را به کابوسی دردناک تشبیه کرده است. "عجب بالا و پایین دارد دنیا". زمانی فکر میکردیم پیرو خداییم حالا میبینیم پیرو شیطان بودیم. گمان میکردیم تجسم خدا را، روح خدا را پیدا کردهایم و به خود میبالیدیم و اکنون میدانیم که فریب فریبکاریهای یک کلاهبردار را خورده بودیم و سرخوردهایم. عمرمان را دادیم که ملکوت الهی را در آغوش خداوند جشن بگیریم و حالا باید مابقی عمرمان را در جهت جبران گذشته بدهیم تا بلکه از دوزخ و خشم خداوند نجات پیدا کنیم. تصورمان این بود که آزادیم ولی تلاشهای شبانهروزیمان جهت جابجایی موانع بزرگ، هر بیننده تیزبینی را یاد بردهداری دوران فرعون میانداخت. آنچه انگیزه نوشتن این نامه شد، طعم شیرین آزادی بود. آزادی برای کسی که سالها آن را نداشته، گمشدهای که یابنده مشتاق آن به هیجان آمده و تشنهای که عطش کشندهاش سیراب شده، هم اوست که میداند آزادی یعنی چه. بارها اشتباهاتتان را دیدم و نادیده گرفتم، انتقاد داشتم، توجیه کردید و سکوت کردم، سؤال داشتم جواب ندادید و سرکوبش کردم. احساس بدی داشتم تفسیرش کردید و خود را وادار کردم. ذهنم را، قلبم را و روحم را قفل کردم و حاضر شدم در خودم زندانی باشم اما نسبت به شما تردید نکنم پس انباشته شدم. اکنون جاری شدن لذتبخش است و این بخاطر آزادی است. دیگر روحم آزاد شده و میخواهد در عوض همه سالهای اسارتش بازی و شادی کند. میخواهد با واژهها و کلمات به شما بفهماند آزادی چقدر شیرین و سرورآفرین است تا شما حس کنید شادی او را و غمگین شوید، لمس کنید لذت او را و زجر بکشید، بشنوید صدای آهنگ کلماتش را و کر شوید تا ببینید نور حقیقتگوییش را و کور شوید. آری آری نرفتن با شما رفتن است، دوری از شما رهایی است و زندگی بدون شما جشن و سروری ابدی است. شما استاد بودید اما نه استاد روحزایی بلکه استاد توهمزایی و توهمات خودتان از روح را به ما نیز منتقل میکردید و ما را با خود در این مرداب فرو میبردید شما نه هویا بودید و نه اِلای داستان رؤیای راستین بلکه آن مرغ ماهیخواری بودید که با ترساندن ماهیهای برکهای شاداب با این هشدار که "به زودی شکارچیها به برکه شما میرسند و شما را صید میکنند" و با وعده دادن برکهای بزرگتر و زیباتر و با ریاکاریهای فراوان اعتماد آنها را جلب کرد و راهنمای سفر آنها شد و در میانهراه همه را بلعید و از گوشتشان خورد. شما نیز با سرهم کردن چنین داستانهایی و به بهانه "سرزمین زندگی" ما را به بیراهه بردید و در میان راه از روحمان خوردید و روح زندگیمان را تباه کردید. نگاه کنید آنچه از بیشتر شاگردانتان باقی مانده تکههای استخوان روحشان است. جدایی از اجتماع، دوری از خانواده و نزدیکان، نداشتن انگیزههای فردی و اجتماعی برای ادامه زندگی، درگیریهای فکری و درونی، بینش ملغمهای، و زندگی شخصی نابود شده، این نتیجه تعالیم شماست. متفکرانی که چنان سردرگمشان کردید که دیگر انرژی کافی برای فکر کردن و تصمیمگیری درباره شما را ندارند. آنها نمیتوانند از شما انتقاد کنند و نقاط تاریک شما را ببینند حتی پس از این همه افشاگریها و رسواییها. این است سرزمین زندگی شما یعنی همان جایی که روح آدمها به تردید میافتد ولی ذهنشان نمیتواند آن را تحلیل کند حالتی دوگانه و بیمارگونه که در نهایت به افسردگی، ناراحتی و سرکوب تردیدها منجر میشود. قلب میگوید نه، ذهن میگوید آری زیرا قلب وقتی عاشق شد چشمهایش را میبندد ولی عقل وقتی عاقل شد گوشهایش را باز میکند این تعارضی است که شما در شاگردانتان ایجاد کردید. نه یگانگی بلکه نفاق را در روح آنها کشت کردید و رویاندید.
شما باغبان الهی نبودید بلکه تبری بودید که به جان ریشه نهالهای جوان و درختان کهنسال افتادید و آنها را از رشد و نمو ساقط کردید اما داستان را تا آخر بخوانید زیرا اتحاد همین درختان و نهالهایی که فقط آنها را برای هیزم میخواستید آنرا نابود خواهد کرد. آری برای هیزم، آنها را از ریشه خانواده و اعتقادشان جدا کردید تا خشک شوند و در آتش توهم بسوزند که زندگی شما در سرمای هولناک درونتان در حالی که کنار شومینه صدای خرد شدن و جلز و ولز آنها را میشنوید به گرمی بگذرد. شما عقاب خیرخواه و بلندپرواز افسانه "کک و عقاب" نبودید بلکه کرکس سیاهی بودید که بر سر لاشه متعفن قدرت نشسته بودید ولی افسوس گذشتگان عبرت شما نشدند و ندانستید از این لاشه جز چند لقمهای و چند لحظهای نمیتوان خورد اما اشکالی ندارد حالا شما عبرت آیندگان خواهید شد، باشد تا دیگران درس گیرند. شما استاد بودید اما نه استاد روحزایی بلکه استاد توهمزایی و توهمات خودتان از روح را به ما نیز منتقل میکردید و ما را با خود در این مرداب فرو میبردید مثل کسی که در هنگام فرو رفتن و غرق شدن در گل و لای هر چه کنار دستش باشد با خود پایین میکشد تا بتواند چند لحظهای بیشتر زنده بماند ما را با خودتان همراه کردید تا توهمتان را تقویت کنیم و چند صباحی بیشتر بتوانید در توهم آواتار بودنتان آسوده بخوابید آری راست میگویید که دروغ نمیگویید زیرا شما خودتان هم دروغ هستید و دروغ هرچه را از چشم خودش میبیند راست وانمود میکند و با جهان خودش هماهنگی دارد. اینطور نیست که شما چیزی به ما یاد نداده باشید نه، اما آنچه به ما آموخته شد برای بهرهوری بیشتر از ما بود شما مثل مرغداری که جوجهها را بزرگ میکند، میبینید که برایشان چه زحماتی میکشد، دانه و غذاهای مقوی به آنها میدهد رسیدگی شبانهروزی میکند، بیماریهایشان را درمان میکند، بزرگمان کردید، تا ما را برای خودتان و منافع خودتان قربانی کنید و چه خوب با آنکه سالها در زندان شما اسیر بودم و جز دیوار توهم و فرضی که برایم ساخته بودید چیزی ندیدم قبل از آنکه ما را به کشتارگاه ببرید همان آشنای ناشناس نجاتم داد. پس بیهوده برای بازگرداندن من و دوستانم تلاش نکنید زیرا مرغ رهیده از قفس دیگر بر سر دانه هیچ دامی نخواهد نشست و ترس از اسارت در انتظار مرگ، او را به هیچ قفسی باز نخواهد گرداند. شما باغبان الهی نبودید بلکه تبری بودید که به جان ریشه نهالهای جوان و درختان کهنسال افتادید و آنها را از رشد و نمو ساقط کردید همه این فریبکاریها و قدرتطلبیها و لذتجوییها چه شد؟ از این سالها چه چیزی برایتان مانده است؟ آخرش آبروریزی، ننگ و بدبختی شد. عاقبت، عاقبت به خیر نشدید و همان خیر گریبانتان را گرفت! آیا خدا شما را از نفستان بیم نداده بود؟ چه بد سرنوشتی دارد رهبری که به هشدارهای خودش گرفتار شود و گرفتاری که به رهبری خودش اسیر شده باشد. ای کاش از مادر متولد نشده بودید ای کاش خانوادهتان در دوران کودکی این همه شما را کتک نمیزدند، تحقیر نمیکردند و تخم کینه و شیطنت را در قلبتان نمیکاشتند. ای کاش هرگز به یزد نمیرفتید و با جادوگران و ساحران آشنا نمیشدید. ای کاش هرگز به تهران نمیآمدید و شما را نمیدیدم چه انسانهایی را که گمراه نکردید و چه عمرهایی که تلف ننمودید و چه ذهنهایی که به خواب نبردید و چه قلبهایی که در حسرت محبت آتش نزدید.
برای رسیدن به قدرت، ثروت، باغ پرنده، زنهای زیبا و خدمتکاران وفادار راههای دیگری هم بود، چرا نام خدا را آلوده کردید و دستاویز قرار دادید؟ چرا سراغ سوءاستفاده از چیزی رفتید که بدترین مجازاتها برایش در نظر گرفته شده است؟ چرا ایمانمان را به بازی گرفتید و بازی با قلبها را برگزیدید؟ چرا و چرا و چرا . . .؟ آخرین بار که دیدمتان با گذشته خیلی فرق داشتید. عزتتان به ذلت، غرورتان به حماقت، عظمتتان به حقارت، زیباییتان به زشتی و متانتان به هیجانزدگی مبدل شده بود، دیگر عالمانه حرف نمیزدید و حرفهایتان بوی علم نمیداد، آشفتگی جای آرامش را گرفته بود و معاملهگری حتی به قیمت شاگردانتان، جای حقیقتجویی را گرفته بود. گمان میکردم اگر روزی حساس فرا رسد شما را چون محمد (ص) استوار، چون مسیحا (ع) معصوم و چون علی (ع) مبارز خواهم دید و مانند تمام بزرگانی که از آنها شنیدهام آمادهاید تا برای آن چه حقیقت نامیدهاید خودتان را فدا کنید زیرا ما در پیروی از شما و پایداری در عهدمان کمتر از یاران این بزرگان عمل نکردیم و آنچه به شما از عمر و زندگیمان بخشیدهایم گواه این ادعاست اما شما چه راحت شکستید و چه زود قالب حقیقی خود را آشکار کردید. نگویید که "میخواهم شاگردان راستین خود را تا سال 88 شناسایی کنم" زیرا اینک ماییم که هرکاری از دست و فکر و زبانمان بر میآمد انجام دادهایم و حالا منتظریم تا استاد راستین خود را بشناسیم و ببینیم از شما چه بر میآید؟ میگفتید حاضرید برای خدای خود قطعه قطعه شوید ولی اندکی از بازداشتتان نگذشته بود که همه چیزتان را فروختید و آزاد شدید و برای رها شدن از فشارها و استرسها، راهی استانهای سرسبز شمال شدید! این بود پایداری شما؟ حتی فکرش را هم نمیکردید آن زمان که در زندان اعتراف میکنید، اشک میریزید و راهی برای خلاصی پیدا میکنید عدهای از فداییان شما در حالیکه گویی جانشان دارد از بدنشان خارج میشود نظارهگر شما هستند و خرد میشوند. نه، جملات "نجوا" نمیتوانند به کمکتان بیایند.ادامه نامه را در قسمت بعد بخوانید.منبع: ایرنا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 308]