واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اینجا کرب بلاستشش گوشه عرش بر زمین (قسمت دوم)...گفتیم "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا...خواندیم و اشک ریختیم .چه انتظار سختی بود.انتظار دیدن یک پرچم سرخ که گویا بر بلندای آسمان برافراشته.بالغ بر 8 ساعت در اتوبوس بودیم تا به کربلا رسیدیم.ایست های بازرسی دیگر آزاردهنده شده بود.چند کیلومتری شهر،هیچ ماشینی اجازه ورود ندارد.چمدانها را بازرسی می کنند.دستگاههای بمب یاب را از کنار ساک ها عبور می دهند.همه چیز تحت کنترل است.اینها سوغات شهر جنگ زده است.امنیتی که آمریکا به ارمغان آورده را در جای جای این کشور می توانی نظاره گر باشی.امنیتی دروغین و رعب انگیز.آنقدر از این بازرسی ها خسته و کلافه ای که آرزو می کنی ای کاش صدای اعتراضت را به گوش آن سربازان آمریکایی آماده به خدمت،برسانی.
اما وقتی چشمانت با دیدن آن پرچم سرخ، به اشک آغشته می شوند، همه سختی های سفر از خاطرت رخت می بندد.خدایا اینجا کربلاست!!باور نمی کنی به کجا آمده ای.راست گفته اند که اینجا کرب بلاست.سرزمین سختی هاست.اصلا قرار این است که همه با سختی بیایند.خاصیت این سرزمین است.هر قدم که نزدیک تر می شوی،دلت می لرزد.چیزی به محرم نمانده.به روزهای تشنگی،سختی،غربت،مظلومیت،حقیقت،شهادت... ودوباره تفتیش بدنی.یک قدم نزدیک تر.باز هم تفتیش بدنی.قدم بعدی را که برداری باب قبله روبروی توست."السلام علیک یا ثارالله"شش گوشه را از اینجا می بینی.شش گوشه ای که انگار عرش خدا بر زمین است.اول غسل زیارت می کنی و بعد با اذن دخول وارد می شوی.اینجا دیگر انتهای همه چیز است.انتهای عشق و محبت.خصوصا آن زمان که در میانه ای از بین الحرمین می ایستی و گاهی به چپ و گاهی به راست، نظری می افکنی.این چه جذبه ای است که تو را از خود بی خود می کند!گویا اینجا نقطه مرکزی پرگار عشق است.غبار مه آلودی به آرامی گلدسته های حرمین را در برمی گیرد.دلت می لرزد.به این می اندیشی که عصر عاشورا در جای جای این زمین چه رخ داده است.اصلا قابل تصور نیست مصائب وارده بر این خاندان.زیارت کربلا در رو زعرفه و عید قربان، عجایب زیادی دارد که مجال گفتن نیست.لحظات همچون برق و باد گذشتند و نوبت وداع با حرمین شریف، رسید.چه وداع غریب و دردناکی است.انگار بند دلت پاره می شود.با خود می اندیشی،یعنی بر زینب کبری درلحظات وداع با برادر چه گذشته است؟!دور می شوی،قدم به قدم برمی گردی و نیم نگاهی به آن پرچم سرخ می اندازی.آخر نمی دانی دوباره نگاهت به این همه عظمت گره خواهد خورد یا نه؟معلوم نیست رخصت دیدار و تذکره زیارتی دوباره،کی امضا می شود!تمام دلخوشی ات این است که بعد از وداع پسر قرار است نزد پدر مشرف شوی...وبه این ترتیب کاروان به سمت نجف اشرف به راه می افتد.دور می شوی،قدم به قدم برمی گردی و نیم نگاهی به آن پرچم سرخ می اندازی.آخر نمی دانی دوباره نگاهت به این همه عظمت گره خواهد خورد یا نه؟حکایت ایست های بازرسی دوباره تکرار شدند.گذر از کنار سیم خاردار و دیوارهای بتونی وسط جاده، خسته کننده بود.مسافتی که تقریبا 1ساعت زمان می برد، برای ما نزدیک به 4 ساعت طول کشید.در ابتدای ورود از امتداد "وادی السلام" عبور کردیم.چه سرزمین عجیبی است وادی السلام.تا آنجا که چشمانت یاری کنند، مقبره های بلند و کوتاهی را می بینی که کنار هم قرار گرفته اند.گنبد سبز رنگ مقبره پیامبران،هود و صالح به وضوح دیده می شوند.شهر بسیار شلوغ بود.گویا برای زیارت امیرمومنان در روز عید غدیر، مردم بسیاری به شهر نجف آمده و بیتوته کرده بودند.باز هم تفتیش و ایست بازرسی.صف طولانی تفتیش از فاصله ای دور دیده می شد.اما شوق دیدار ایوان با صفای نجف، همه سختی ها را از یادها پاک می کرد.وارد محوطه حرم شدیم.فضای غبار آلودی داشت.عملیات بازسازی حرم به طور گسترده ای در حال انجام بود.گویا قبور اهل بیت در عتبات،تقریبا همگی توسط ایرانیان تحت بازسازی قرار گرفته بود.بعد از غروب کاروان های ایرانی روبروی ایوان طلا جمع می شدند و هر کس برای خویش نوحه ای می خواند و با حضرت سخن می گفت.حال و هوای عجیبی بود.اطراف حرم برای عید غدیر چراغانی و تزئین شده بود.اقامت در شهر نجف،کوله بار معنوی و عبادی پرباری دارد.زیارت مسجد کوفه و مسجد سهله.دیدار قبور یاران باوفای سیدالشهدا،مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و میثم تمار...همه و همه توفیقات و نعماتی است که وصف آن مشکل است.شهر کوفه یادآور تشویش و اضطراب است.یادآور عهد شکنی و بی معرفتی.خصوصا وقتی فکر می کردیم که نزدیک به زمان رخ دادن تمامی آن وقایع تلخ هستیم.لحظات خوش بودن در حریم امن پدر مهربان و بزرگوارمان،امیرالمومنین علیه السلام،نیز به آرامی به پایان رسید.مثل نفس هایی که به شماره می افتند.دیگر دلخوشی نبود.چون قصد بازگشت به وطن داشتیم.به پایان سفر رسیدیم.از حضرت خواستیم یاری مان کنند تا ما مثل کوفیان عهد شکن نباشیم.آخر محرم نزدیک است.به سمت بغداد حرکت کردیم.نوع بازرسی ها متفاوت شده بود.سخت تر و دقیق تر.صبح سرد و هوا سوز خشکی داشت.اواسط جاده با اشاره سربازان عراقی اتوبوس متوقف شد.سربازان آمریکایی کنار جاده ایستاده بودند.ابتدا مردان را پیاده می کردند و سپس دستور به خروج خانم ها از ماشین،می دادند.مردان را به صف می کردند و از همه آنها انگشت نگاری انجام می شد.و سپس سرباز آمریکایی به همراه سگی بزرگ، وارد اتوبوس می شد و تا انتهای آن می رفت و برمی گشت.صحنه خنده داری بود.می خواستم به این سربازان وظیفه شناس بگویم بهتر است به دنبال تروریست واقعی بگردید.بعدا متوجه شدیم که درست در همان لحظاتی که در فرودگاه بغداد منتظر سوار شدن به هواپیما بودیم،یک خبرنگار عراقی کفشهای خود را به سمت جرج بوش پرتاب کرد. پس لرزه های این اتفاق، شامل حال ما نشد.اما برخی از دوستان با لغو پرواز و سرگردانی در فرودگاه بغداد،مواجه شدند. تهیه کننده:فاطمه ناظم زادهگروه جامعه و سیاست
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 287]