واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بازم ضایع شدم!
سال دوم، آخرین امتحان بود و آخرین روز سال. من و شکوفه و سپیده رفتیم پارک اندیشه تا آخرین روز را بیشتر با هم باشیم. سپیده داشت تعریف میکرد که چندبار سر کلاس خانم بختیاری ضایع شده چون همیشه زیر دستش یک کتاب غیر از کتاب عربی بوده و چند بار خانم بختیاری مچش را گرفته. این را که سپیده گفت، شکوفه گفت: پس ضایع شدن ندیدی که به این میگی ضایع شدن. یه ماجرایی اتفاق افتاد که من حسابی ضایع شدمها! بعد تعریف کرد که: دوره راهنمایی یک معلم عربی داشتیم . یک بار من را صدا زدند دفتر. رفتم دیدم مادرم آمده درس مرا بپرسد. مادرم یکی یکی با معلمها حرف میزد و از من میپرسید. همه معلمها نشسته بودند، فقط معلم عربی ایستاده بود و داشت حیاط را نگاه میکرد. من عربیام خیلی خوب بود و دوست داشتم مادرم از معلمعربی هم درس مرا بپرسد. به همین خاطر هی چادرش را میکشیدم و به معلم عربیام اشاره میکردم. چون معلم عربی ایستاده بود، مادرم گفت خب، چی کار کنم؟ از سرایدار مدرسه چی بپرسم؟آقا ما ضایع نشدیم؟ آب شدم رفتم تو زمین.من گفتم حالا من یک ماجرای ضایع شدن تعریف میکنم که پوز تعریفهای شما را بزند. و بعد ماجرای ضایع شدنم را جلوی خانم زندی تعریف کردم. ماجرا از این قرار بود که شادی، دختر خالهام یک جفت کفش کتانی خرید و خوشش نیامد و آن را داد به من. هر چی گفتم شادی تو تپلی، گردی، قلمبهای، من باریکم، ترکهام. لاغرم، گفت: مال تو. میخوای بپوش، میخوای نپوش. من هم گفتم به درک! یک بار امتحانی میپوشم. بعد پوشیدم رفتم مدرسه. زنگ ورزش رفتم فوتبال بازی کنم، تا پام به توپ خورد، به جای توپ، کفشه شوت شد. رفت و رفت و یکهو جری... نگ. خورد به شیشه آزمایشگاه و شیشه را شکست و رفت تو. حالا بیا و درستش کن! منم و یک پا کفش و یک پا جوراب فسفری. بچهها هم که ول کن نبودند. هی میخندیدند و تیکه میانداختند: خوب شد خودت شوت نشدی. حالا دیگه کفشت لنگه نداره. «لیلی کن بهت میآد!» و این حرفها. از توی حیاط راه افتادم طرف دفتر تا کلید آزمایشگاه را بگیرم اما پای بیکفش اذیتم میکرد. بنابراین آن یکی کفشم را هم درآوردم و بردم سر کلاس گذاشتم توی کیفم و راحت پابرهنه رفتم دفتر. در زدم و به مدیرمان گفتم: خانوم! شیشه آزمایشگاه با کفش ما شکست! مدیرمان گفت: چی؟ شیشه رو شیکوندی؟ برو شیشه بر بیار بندازش. گفتم: آخه کفش ندارم. کلید آزمایشگاه رو بدین تا لنگه کفشمو بیارم، بعد مدیر نگاهی به پای من کرد و گفت: پس اون یکی لنگهش کو؟ گفتم: تو کیفمون. یهو گفت: نسیم! گفتم: بله. گفت: آخه من چند بار به شما بگم جوراب فسفری تو مدرسه ممنوعه؟ هان؟ چند بار؟ نه! میخوام بدونم. چند بار؟! گفتم: حالا باشه ولی کلید چی؟ گفت: کلید پیش خانوم زندیه. آخرهای پاییز بود و سوز میآمد. بعضیها لباس گرم پوشیده بودند ولی خانم زندی یک کاپشن سفید بزرگ پوشیده بود. خودش هم حسابی چاق بود. فکر کنید چی شده بود. به خاطر همین بچهها بهش میگفتند: خرس قطبی! بچهها میگفتند این اسم به گوش خودش هم خورده و خیلی هم عصبانی است.مجبور بودم بروم سر کلاس خانم زندی. رفتم و در زدم. خودش در را باز کرد. ماجرا را گفتم. گفت: صبر کن زنگ بخوره، بعد بیا! من نمیتونم وقت بچههای کلاسو تلف کنم. گفتم: کلید دادن که وقت نمیخواد! که یهو در کلاس روم بسته شد! پابرهنه رفتم توی حیاط و منتظر زنگ شدم. حالا مگر بچهها ول میکردند؟ هر کسی یک چیزی میگفت. بالاخره زنگ خورد و خانم زندی از کلاس بیرون آمد. چشمش که به من افتاد، از تو کیفش کلید آزمایشگاه را در آورد. تا خواستم کلید را بگیرم، گفت: نه! خودم درو برات وامی کنم. مسئولیت داره. و راه افتاد و من هم دنبالش. در آزمایشگاه را که باز کرد، شروع کرد به غرغر کردن: شیشه خرده ریخته توی آزمایشگاه. اگه وسایل شکسته باشه چی؟ من با شما بچهها چی کار کنم؟ من دیگه حوصله ندارم. من اصلا چرا باید با امثال تو سر و کله بزنم؟ و همین جوری یه بند گفت و گفت و گفت و بالاخره کفشم را داد. من هم کفشم را گرفتم و پوشیدم و زدم بیرون. سر کلاس که رفتم، حالا هی بچهها میپرسند چی شد و من هی باید جواب میدادم. دلم از دست خانم زندی خون بود. زنگ آخر که خورد، دوستانم از کلاسهای دیگر آمدند و پرسیدند. داشتیم از تو حیاط میرفتیم تو کوچه و باز هم من داشتم بد و بیراه میگفتم. داشتم میگفتم که: عمه غرغرو رو با خرس قطبی مخلوط کنی چی میشه؟ که چشمم افتاد به خانم زندی. درست کنار من داشت راه میرفت و به حرفهای ما گوش میداد. تا آمدم به بچهها اشاره کنم، همه با هم گفتند: خانوم زندی و هر هر خندیدند. همه همینجوری میخندیدند و من یخ کرده بودم. ضایع شده بودم حسابی! زیرچشمی نگاه کردم دیدم خانم زندی همینجور دارد همراه ما میآید و ما متوجهش نیستیم. ایستادم و بقیه بچهها هم ایستادند. بعد خانم زندی از کنار ما رد شد و همه بچهها متوجهش شدند. و این ضایعترین لحظه زندگیام بود. مهدی طهوری مجله دوست نوجوانان*******************************مطالب مرتبطشوتبازی سبد خرید! تا حالا با خودت مسابقه دادهای؟ بوی کباب ماهی ها حوضشان خالی است ...... زباله ها را بردارید تا زمین را پیدا کنیم! بابا باور کن خوشگلی جامه و قافله یک تلنگر کوچک طعم شیرین رشد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 281]