واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شاگرد ممتاز
جایگاه هشام در محضر امام صادق (ع) نمونههایی از رفتار امام صادق(ع) با شاگرد ممتازش میتواند از جایگاه هشام نزد آن بزرگوار پرده بردارد: 1 - این جوان کیست؟ آن روز یکی از شلوغترین ایام حجبود. امام صادق(ع) با گروهی از یارانش گفتگو میکرد. در این هنگام، هشام بنحکم که تازه به جوانی گام نهاده بود، خدمت امام رسید. پیشوای شیعیان از دیدن جوان شادمان شد، او را در صدر مجلس و کنار خویش نشاند و گرامی داشت. این رفتار امام حاضران را که از شخصیتهای علمی شمرده میشدند، شگفتزده ساخت. وقتی امام (ع) آثار شگفتی را در چهره حاضران مشاهده کرد، فرمود: «هذا ناصرنا بقلبه و لسانه و یده؛ این جوان با دل و زبان و دستش یاور ماست» سپس برای اثبات مقام علمی هشام در باره نامهای خداوند متعال و فروعات آنها از وی پرسید و هشام همه را پاسخ گفت. آنگاه حضرت فرمود: «هشام، آیا چنان فهم داری که با درک و تفکرت دشمنان ما را دفع کنی؟» هشام گفت: آری. امام فرمود: «نفعک الله به و ثبتک; خداوند تو را در این راه ثابت قدم دارد و از آن بهرهمند سازد» هشام میگوید: بعد از این دعا هرگز در بحثهای خداشناسی و توحید شکست نخوردم. 2- روح القدس تو را یاری کند امام صادق (ع) در یکی از روزها وی را به حضور طلبید و فرمود: «در باره تو سخنی را میگویم که رسول خدا (ص) به حسان بنثابت انصاری (شاعر معروف عصر پیامبر که با شعرش از حریم اسلام حمایت میکرد) فرمود: تا وقتی که ما را با زبانت یاری میکنی، پیوسته تو را به وسیله روح القدس تایید کند» مناظرههای علمی هشام بنحکم، علاوه بر هوش سرشار و دانش وسیع، از قدرت بیان و صراحت لهجه و شهامت در مناظره برخوردار بود و با استفاده از این نعمتهای ارزشمند الهی با دانشمندان و متفکران در مناظره شرکت میکرد. امام صادق(ع) از شیوه مناظره و بیان وی خشنود بود و همواره او را تحسین میکرد. ششمین پیشوای معصوم روزی فرمود: «ای هشام، با مردم سخن بگو، من دوست دارم همانند تو در میان شیعیان ما باشد» نگاهی گذرا به چند نمونه از مناظرههای هشام برای آشنایی با مقام علمی و شیوه بحث وی سودمند است. هشام و مناظره با عمرو بنعبید معتزلی یونس بنیعقوب، یکی از شاگردان برجسته امام صادق(ع) میگوید: در یکی از سالهایی که هشام بنحکم به سفر حج مشرف شده بود، در «منا» حضور امام صادق(ع) شرفیاب شد. حمران بناعین، محمد بننعمان، هشام بنسالم و دیگر بزرگان شیعه نیز در مجلس حاضر بودند. حضرت(ع) به هشام فرمود: آیا نمیخواهی داستان مناظره و گفتگوی خود با عمرو بنعبید را برای ما بیان کنی؟ هشام، که از همه اهل مجلس جوانتر به نظر میرسید، گفت: ای فرزند رسول خدا از شما شرم دارم و در حضورتان توان سخن گفتن در خویش نمییابم. امام فرمود: وقتی به شما امر میکنیم، اطاعت کنید. آنگاه هشام داستان مناظره خودش با عمرو بنعبید را چنین بیان کرد: به من خبر دادند که عمرو بنعبید روزها در مسجد جامع بصره با شاگردانش مینشیند، درباره امامتبحث میکند و عقیده شیعه درباره امام را بیاساس و باطل میشمارد. این خبر برایم خیلی ناگوار بود به همین سبب به بصره رفتم. وقتی وارد مسجد جامع بصره شدم، بسیاری اطراف عمرو نشسته بودند. از حاضران تقاضا کردم اجازه دهند تا بتوانم نزدیک عمرو بنشینم. وقتی نشستم، به عمرو بنعبید گفتم: ای مرد دانشمند، من غریبم، اجازه میدهید چیزی بپرسم؟ گفت: آری. گفتم: آیا شما چشم دارید؟ گفت: پسرجان این چه پرسشی است، چرا درباره چیزی که میبینی میپرسی؟ گفتم: استاد عزیز پوزش میخواهم. پرسشهایم این گونه است خواهش میکنم، پاسخ دهید. گفت: گرچه پرسشهایت احمقانه است ولی آنچه میخواهی بپرس. گفتم: آیا چشم دارید؟ گفت: آری. پرسیدم: با آن چه میکنی؟ گفت: به وسیله آن رنگها و اشخاص را میبینم. گفتم: آیا بینی داری؟ گفت: آری. گفتم: از آن چه بهرهای میبری؟ گفت: به وسیله آن بوها را استشمام میکنم. گفتم: آیا زبان داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: طعم اشیا را میچشم. گفتم: آیا شما گوش دارید؟ گفت: آری. گفتم: از آن چه سود میبری؟ گفت: به آن صداها را میشنوم. گفتم: بسیار خوب، حالا بفرمایید دل هم دارید؟ گفت: آری. گفتم: دل برای چیست؟ گفت: به وسیله دل (مرکز ادراکات) آنچه بر حواس پنجگانه و اعضای بدنم میگذرد، تشخیص میدهم، اشتباههایم را برطرف میکنم و درست را از نادرست تشخیص میدهم. گفتم: مگر با وجود این اعضا از دل بینیاز نیستی؟ گفت: نه، هرگز. گفتم: در حالی که حواس و اعضای بدنت سالم است چگونه نیاز به دل داری؟ گفت: پسرجان، وقتی اعضای بدن در چیزی که با حواس درک میشود تردید کند، آن را به دل ارجاع میدهد تا تردیدش برطرف شود. گفتم: پس خداوند، دل را برای رفع تردید اعضا گذاشته است. گفت: آری. گفتم: پس وجود دل برای رفع حیرت و تردید ضروری است؟ گفت: آری، چنین است. گفتم: شما میگویید خدای تبارک و تعالی اعضای بدنت را بدون پیشوایی که هنگام حیرت و شک به او مراجعه کنند نگذاشته است، پس چگونه ممکن است بندگانش را در وادی حیرت و گمراهی رها کرده، برای رفع تردید و تحیرشان پیشوایی تعیین نفرماید؟ عمرو بنعبید پس از لحظهای تامل و سکوت، سر بلند کرد، به من نگریست و گفت: تو هشام بنحکم هستی؟ گفتم: نه. گفت: از همنشینیان اویی؟ گفتم: نه. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: کوفه. گفت: تو همان هشامی; سپس مرا در آغوش گرفت; به جای خود نشانید و تا من آنجا بودم، سخن نگفت. حضرت صادق(ع) از شنیدن داستان خشنود و شادمان شد و فرمود: هشام، این گونه استدلال را از که آموختی؟ هشام گفت: آنچه از شما شنیده بودم، تنظیم و چنین بیان کردم. حضرت فرمود: به خدا سوگند این مطلب در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است.گردآورنده: محمدرضا ولی زاده
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 215]