واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > شکیبا، شهرام - عباسقلیخان ساعت گذاشته بود که 9 صبح بیدار شود. برای همین ساعتش رأس 7 و 23 دقیقه زنگ زد. رادیو را روشن کرد. رادیو: «ساعت 11، اینجا کاراکاس صدای جمهوری خلق چین!»ناگهان صدای خوابآلود و خشمآگین زنش به گوشش میرسد: «اون کوفتی رو خاموش کن. بذار این روز جمعهای بخوابیم.»عباسقلیخان بالای سر تخت آمد: «اولاً که امروز چهارشنبهاس، ثانیاً باید برم سر کار.»زنش برگشت تا جواب او را بدهد. عباسقلیخان از ترس داد کشید. عباسقلیخان: «ای وای چرا سیبیل درآوردی؟ تو دیگه کی هستی؟»زن: «وا! خجالت بکش. من شوهرتم. پس میخواستی کی اینجا خوابیده باشه؟»عباسقلیخان: «مسخرهبازی درنیار زن!»زن: «زن، باباته، عموته، دائیته! پاتو از خونه بذاری بیرون قلم پاتو میشکنم. از اولم گفتم که من با کار کردن زن مخالفم.»زن از جا بلند شد که عباسقلیخان را زیر مشت و لگد له کند. عباسقلیخان با دیدن ریخت ترسناک و هیکل پشمالوی موجودی که قبلاً زنش بود و حالا اصرار داشت که شوهر اوست، جیغی کشید و به سرعت از خانه فرار کرد.پا به خیابان که گذاشت، نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد که حتماً کابوس دیده. تصمیم گرفت برود دم مغازه در و پنجرهسازی رفیقش یک چای بخورد تا حالش جا بیاید. رسید دم مغازه و دید تعطیل است. چشمش به کاغذی افتاد که روی کرکره مغازه چسبانده بودند.«جناب آقای اوسغلامحسین در و پنجرهساز، انتخاب شایسته حضرتعالی را به عنوان چهره ماندگار در عرصه موسیقی تبریک عرض مینماییم.»(کسبه، اهالی محل و وزیر ارشاد)در همین لحظه یکی از دوستانش را دید که به سرعت میدود. جلویش را گرفت. مدتها بود که دوست چماقبهدستش را ندیده بود.عباسقلیخان: «چطوری کرمعلیخان؟ چماقت کو؟»کرمعلیخان: «لطفاً مزاحم نشو. اگه وایستم میرسن و تیکهتیکهام میکنن.»عباسقلیخان: «خب با چماق بزنشون.»کرمعلیخان: «من تا پریروز چماقدار بودم. دیروز فیلسوف بودم. امروز کافرم. کاری نداری؟ من رفتم.»این را گفت و پا به فرار گذاشت.عباسقلیخان جلوی یک تاکسی را گرفت و گفت: «دربست سر چهارراه.»راننده تاکسی: «اولاً چهارراه نه و سهراه. امروز صبح سهراه شد. ثانیاً تا اون جا دنده عقب کرایهات میشه یک تومن.»عباسقلیخان: «چرا دندهعقب؟»راننده تاکسی: «خیابون ده دقیقه پیش یکطرفه شد. یه کامیون پر از طلا هم سر چهارراه وایستاده بود که یهو همه بارش شد آهنقراضه، مردم اومدن تماشا چهارراه شده سهراه. کرایه تاکسی هم ارزون شده.»سوار شد. جلوی اداره پیاده شد. میخواست وارد شود که دید معاونش با لباس دربان جلوی در ایستاده.دربان: «کجا؟»عباسقلیخان: «میرم معاونت.»دربان: «معاونت واسه چی؟ تو امروز شدی آبدارچی نقلیه.»(این داستان همچنان ادامه ندارد)* هرگونه شباهتی با هر چیز دیگری کاملاً عمدی است. /56
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]