تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835420805
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال
واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال بعد از انتشار سرنوشت غمانگيز زندگي شهره در روزنامه، جمع بيشماري از هموطنان براي پايان اين انتظار تلخ دست به دعا برداشتند. از سوي ديگر تعدادي از آشنايان «نسرين» - مادر گم شده - نشانيهايي از او دادند كه با گفتههاي شهره مطابقت داشت. انگار خوابها تعبير ميشدند. ایران: انتظار حزنآلود دختري كه 20 سال پيش ـ در يك ماهگي ـ از مادرش جدا شده بود با تلاش گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران به پايان رسيد و مادر و دختر در شيرينترين لحظههاي زندگي در دفتر روزنامه ايران با اشك شوق يكديگررا درآغوش كشيدند. چندي پيش «شهره» كه به دنبال مادرگم شده اش «نسرين» ميگشت برايمان نوشت: «وقتي يك ماهه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. عمه ميگفت مادرم خودكشي كرده است. اما از وقتي خودم را شناختم ندايي دروني به من ميگفت مادرم زنده است. از بچگي بابا بزرگ و مادربزرگ پدريام را مامان و بابا صدا ميزدم. چهار ساله بودم كه پدرم دوباره ازدواج كرد. هرچند روز يك بار همديگر را ميديديم و بس! اما همه ماجرا از آن غروب دلگير شروع شد كه بابا بزرگ براي هميشه چشمهايش را بست و من و مامان بزرگ را تنها گذاشت و رفت. بنابراين در نوجواني خودم را در حصار خنجرهاي بي رحم زمان ديدم.اي كاش تنها بادهاي ويرانگر به جسم و روحم شلاق ميزدند چرا كه درد در تمام وجودم ميپيچيد و دل شكستهام شلاق ميخورد. خدا آن روز را نياورد كه بچهاي بي سرپناه و دور از مادر و پدر باشد اما روزگار من اين چنين بود. همه فاميل براي زندگيام تصميم ميگرفتند و بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه در خانه پدر و مادر خواندهام بمانم. در آنجا لحظهها به كندي ميگذشت. به هر بهانهاي به قبرستان سري ميزدم تا شايد حداقل نشاني از قبرمادرم؛ پاره تنم پيدا كنم اما هيچ نشاني نبود كه نبود. حسرت ديدارش لحظهاي رهايم نميكرد. هميشه در تنهاييام غوطه ميخوردم. سر بر زانو ميگذاشتم و ميگريستم.دلم نميخواست آرامش زندگي پدرم و همسرش را به هم بريزم تا اين كه مادربزرگ چند ساعت قبل از مرگ گفت: «شهره جان مادرت زنده است، دروغ گفتهاند كه او مرده. دنبالش بگرد حتماً مادرت را پيدا ميكني...»وقتي بچه مدرسهاي بودم زنگهاي آخر بابا و مامانهاي بچهها ميآمدند دنبالشان اما من تنهاي تنها بودم. از جلسه اوليا و مربيان تنفر داشتم چون مادري نداشتم كه درآن شركت كند. وقتي معلمها و بچهها ميپرسيدند مادرت كجاست بغضم را ميخوردم و ميگفتم: «مامان من مرده ديگه هم نپرسيد!»در تمام اين سالها روحم مچاله ميشد. روزهاي قشنگ عمرم به افسردگي گذشت و ازنوجواني و جواني هيچ نفهميدم جز داروهاي اعصاب و يك علامت سؤال بزرگ از مادرم كه چرا؟! آيا سهم من از زندگي بي مادري بود؟! حسرت در لحظههايم موج ميزد و ميخواستم براي يك بار هم كه شده مادرواقعي ام را در آغوش بگيرم. نذري كه ادا شد يك شب خواب ديدم مادرم را پيدا كرده ام و با هم به پابوس آقا امام رضا رفته ايم. از خواب پريدم. قلبم داشت از جا كنده ميشد. مثل هميشه براي پيدا كردن مادرم نذر كردم. تمام بهشت زهرا را در جستوجوي قبر مادرم گشته بودم و ميدانستم كه او زنده است. تنها نشانهاي كه از او داشتم يك برگه فتوكپي شناسنامه بود؛ برگهاي سنجاق شده به قلبم. همسرم گفت: «براي پيدا كردن مادرت تا پاي جان همراهت هستم. من هميشه روزنامه ايران را ميخوانم و دلم روشن است كه ميتواني گم شدهات را از طريق اين روزنامه پيدا كني.» خوابهايي كه تعبير شدند بعد از انتشار سرنوشت غمانگيز زندگي شهره در روزنامه، جمع بيشماري از هموطنان براي پايان اين انتظار تلخ دست به دعا برداشتند. از سوي ديگر تعدادي از آشنايان «نسرين» - مادر گم شده - نشانيهايي از او دادند كه با گفتههاي شهره مطابقت داشت. انگار خوابها تعبير ميشدند. دردهاي دوري فرزند از سوي ديگر مادر وقتي عكس فرزندش رادر روزنامه ديد شوكه شد. ترس و دلهره همه وجودش را فراگرفته بود. او نميدانست چه تصميمي بگيرد. خودش را بر سر دوراهي ميديد. او با خود ميگفت: «20 سال تمام درحسرت يك خبر بودم. هروقت نوزادي ميديدم ياد جگر گوشه خودم ميافتادم كه مجبور به تركش شدم. دوست نداشتم به هيچ بهانهاي خاطرات تلخ زندگي مشترك تكرار شود.تعهدي داده بودم كه قلبم را ذره ذره شكست. نام شهره را خودم انتخاب كرده بودم. ميدانستم به او گفتهاند كه مرده ام پس تصميم گرفتم تا ابد برايش يك مرده باشم تا راحتتر زندگي كند. در اين ميان نگاه كردن به بچههاي مدرسهاي دلم را ريش ميكرد و مرا به ياد دختري ميانداخت كه نشد يك دل سير در آغوشش بگيرم. دلم ميخواست بدانم چه شكلي شده است. دلم ميخواست خيلي چيزهاي ديگر از جگر گوشه ام بدانم اما نشد... شب و روزهايم با كابوس و رنج ميگذشت. خواب ديده بودم كه ميآيد اما نميدانستم چطور و كجا. درتمام اين سالها با مادر و پدر پيرم زندگي كردم. سعي داشتم اگر نتوانستم براي فرزندم مادري كنم مراقب پدر و مادرم باشم. تا اين كه چند روزپيش برادر زاده نوجوانم كه ماجراي زندگي ام را از زبان برادرم شنيده بود روزنامه ايران را برايم آورد. در صفحه جويندگان عاطفه نوشته بود: «مادري كه 19 سال پيش رفت» عكس، عكس دخترم بود و نشانهها، نشانيهاي خودم. بدنم به لرزه افتاد. قلبم بشدت ميزد. سرم گيج رفت. مادرپيرم همه خواهر و برادرانم را دور هم جمع كرد. هركسي عكس را ديد گفت: «نسرين اين دختر واقعاً بچه توست، آن قدر شبيه به هم هستيد كه نميشود تشخيص داد تويي يا شهره». اضطراب همه وجودم را فراگرفته بود. آن قدرغافلگيرشده بودم كه توان ديدن بچه ام را نداشتم. نميدانستم بايد چه بگويم. فكركردم اگر او را ببينم از شدت هيجان جان ميدهم. تا اين كه روز سرنوشت فرا رسيد و من بيصبرانه براي ديدن فرزندم لحظهشماري ميكردم. لحظههاي قبل از ديدار براي دختر جوان قول و قرارها براي ساعت 4 بعدازظهر گذاشته شد. شهره و همسرش دو ساعت زودتر به دفتر روزنامه آمدند. چشمان خيس و دستان لرزان دختر جوان بر اضطراب لحظهها ميافزود و اين جمله انگار از ذهن همه حاضران ميگذشت: «انگار پاي ثانيهها لنگ ميشود وقتي دلي براي دلي تنگ ميشود». با هر باز و بسته شدن در تحريريه شهره از جا كنده ميشد و ميپرسيد: «مامانه؟ اومد؟»شهره چشمهاي قرمزش را پشت دستهايش پنهان ميكرد اما بغض وحشيتر از آن بود كه پنهان بماند. دانههاي درشت اشك راه حرف زدن را سد ميكردند. ميگفت: «نميدونم. احساس عجيبي دارم. حسي كه تا حالا نداشتم. هنوز شك دارم كه خودش باشه. نميدونم وقتي ديدمش بهش چي بگم. چي صداش كنم. خيلي سردرگمم. دل تو دلم نيست. خيلي دلهره دارم. خيلي! سنگيني هوا رو حس ميكنم. عقربهها دارن باهام لجبازي ميكنن كه اين قدر زمان دير ميگذره. انتظار خيلي بده. اما اميدوارم وقتي ديدمش يه حس خوب بياد سراغم. خيلي منتظرم. خداكنه اين همه انتظار يه نتيجه خوب بده ! احساس ميكنم يه كوه روپشتمه» دختر جوان با اضطراب ميگفت: «نكنه نميخواد بياد و شما به من نميگيد... تمام اين 20 سال يك طرف و اين چند ساعت انتظار يك طرف، ميخوام مامانم رو به همه دوستام نشون بدم تا تلافي همه اين سالها دربياد. فقط دلم ميخواد بياد همين. اگه منو نخواد مزاحم زندگياش نميشم اما اگه منو بخواد حاضرم تا آخرعمر خادمش باشم.» و اين جملهها را بارها تكرار كرد. لحظههاي قبل از ديدار براي مادر نسرين بالاخره آمد. دقايقي در طبقهاي ديگر ماند. با گلهايي به رنگ شوقناك ديداروهوايي آكنده ازحس تولدي دوباره. دستهايش ميلرزيد. به واقع مادر و دختر شباهت عجيبي داشتند. مادر، برادرها و زن برادرهاي نسرين به همراه فرزندانشان شيريني به دست منتظر ايستاده بودند. مادراز ما پرسيد: «دخترم واقعاً الان اون بالاست؟ چه شكليه؟ شغلش چيه؟ ازدواج كرده؟ تو رو خدا صبرم تموم شد پس چرا منو نميبريد پيش دخترم.» اقوام مادري شهره نيز بي تاب ديدنش بودند. در ميان نجواها يكي ميگفت: «امشب بايد بياييدخونه ما ديگري ميگفت نه بياييد پيش ما.» لحظه ديدار در تحريريه شهره را در جمع خانمهاي خبرنگار نشانديم. به مادر نگفتند شهره كدام يك از بچههاست. به شهره هم اعلام نشد مادرش كدام يك از تازه واردهاست. همكاران ديگرگروههاي روزنامه چنان سر ذوق آمده بودند كه لحظهاي، دور از كار خبر، كنار ميزهايشان ايستاده بودند و ميخواستند يكي از مهمترين لحظههاي زندگي مادر و دختري را ببينند. مادر وارد شد. همان موقع او به سوي شهره كشانده شد. زمان متوقف شده بود انگار. مادر و دختر همديگر را شناختند. سكوت سنگيني بر فضا حاكم شده بود. ناگهان فريادي ازعمق وجود دو عاشق دل تنگ آهنگي موزون بود كه بر دلها نيش ميزد و ازچشمان هر بينندهاي گلولههاي اشك ميچكاند. مادر و دخترچنان يكديگر را درآغوش گرفته بودند و ميگريستند كه گويي تمام زمين درآن نقطه ايستاده بود. دو نگاه پر از سؤال، ابهام و ناباوري حزنآلود براي لحظهاي در چشمان آشنايان غريبه خيره ماند. سكوت بود و سكوت... و دستهاي مادر دستان جوان فرزند را ميفشرد. فاميلها به هم معرفي شدند. همسر شهره هم آهسته اشك ميريخت. مادر با لحن مادرانه پرسيد: «شوهرته مامان؟ راضي هستي؟ الهي خوشبخت بشي. اسمش چيه» شهره با گريه و تكانهاي سر جوابهاي كوتاه ميداد و دسته گلي را كه مادرش آورده بود ميبوييد و دستان مادرش را ميبوسيد.اشكها جاري بودند كه مادربزرگ و داييها و زن داييها هم شهره را بوسيدند و گفتند در تمام اين سالها به دنبال نشاني از شهره كوچولو بودهاند. بغض دختر در صداي لرزانش بود وقتي به مادر ميگفت: «پس اين همه سال كجا بودي؟ هيچ ميدوني به من چي گذشت؟ ميدوني سر سفره عقد تنهاي تنها بودم. وقتي رفتم حلقه بخرم مادر شوهرم بود اما تو نبودي. هق هق گريه كردم. شبها بالشم خيس بود. كجا بودي وقتي پيش همه بچهها خجالت ميكشيدم كه مادر ندارم؟مي دوني سر هر قبري رفتم تا پيدات كنم چقدرپريشون و دل شكسته شدم؟ ميدوني اين كه همه دار و ندار يه دختر از مامانش فقط يه كپي شناسنامه باشه يعني چي؟! اما همون كپي رو نگه داشتم و روزي صد بار عكس رنگپريدهات رو نگاه كردم و تو خيال باهات حرف زدم چون ميدانستم بالاخره پيدات ميكنم. وقتي بچه بودم ميديدم بابا و مامان همه بچهها جوانند. بنابراين فهميدم مامان بزرگ مامانم نيست، فهميدم من براي هميشه محكوم به بي مادريام. اين كه كي مقصره اصلاً برام مهم نيست مهم تويي كه پيدات كردم...و گريه و فرياد شهره: «به خدا سر عقدم اين قدر خوشحال نبودم و اضطراب نداشتم كه امروز دارم اما حالا شيرينترين و قشنگترين روز زندگي منه» مادر دستان دخترش را گرفت و گفت: «شجاع باش دخترم. هيچ مادري به راحتي از بچهاش جدا نميشه. نگذار ديگران منو سنگدل بدونن چون نبودم. سر كار رفتم تا دردم كمتر شه. من هم افسردگي گرفتم از بس دل نگران بودم مدام ميپرسيدم بچهام شير و غذا خورده يا نه... آه... نپرس مادر نپرس كه چقدر رنج كشيدم توي اين همه سال. حسرتها وكابوسها بعد از اين ديدار تمام شد. همه رفتند تا به پدربزرگ بيمار شهره ـ پدر و مادر ـ سري بزنند. حرفهايشان تمامي نداشت. يكي پرسيد: تمام شد؟ شهره و مادر لبخند زنان گفتند: «نه تازه شروع شده، تولد واقعي ما امروزه. بايد نذرهامون رو ادا كنيم، بايد اونقدر باهم باشيم كه تمام اين 20 سال و سختيهاشو از ياد ببريم.» آنها رفتند و گلهايشان را جا گذاشتند مثل اشكها و لبخندها و حرفهايي كه ناگفته در اين صفحه جا ميماند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]
صفحات پیشنهادی
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال-ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال بعد از انتشار سرنوشت غمانگيز زندگي شهره در روزنامه، جمع بيشماري از هموطنان براي ...
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال-ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال بعد از انتشار سرنوشت غمانگيز زندگي شهره در روزنامه، جمع بيشماري از هموطنان براي ...
خوابی که در دفتر خاطرات تعبیر شد
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال از سوي ديگر تعدادي از آشنايان «نسرين» - مادر گم شده - نشانيهايي از او دادند. ... مادر و دختر در شيرينترين لحظههاي زندگي در ...
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال از سوي ديگر تعدادي از آشنايان «نسرين» - مادر گم شده - نشانيهايي از او دادند. ... مادر و دختر در شيرينترين لحظههاي زندگي در ...
چشمهاي خيس مادرم
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال نذري كه ادا شد يك شب خواب ديدم مادرم را پيدا كرده ام و با هم به پابوس آقا امام رضا رفته ايم. ... چشمان خيس و دستان لرزان دختر جوان ...
ديدار شورانگيز مادر و دختر پس از20 سال نذري كه ادا شد يك شب خواب ديدم مادرم را پيدا كرده ام و با هم به پابوس آقا امام رضا رفته ايم. ... چشمان خيس و دستان لرزان دختر جوان ...
شهرام ناظری چگونه شوالیه آواز شد.
یك شب برفی در خانه شهرام ناظری؛ امسال هم سال مولانا بود، هم سال او نشان شوالیه ... فلاشزدنهای پی در پی دوربین عكاس مجله لبخند میزند و فقط میپرسد: تمام نشد؟ ... همین خانواده ناظری انگیزه اصلی علاقه مادر شما به هنر بود؟ ... مقام بزرگی داشت؛ طوری كه شفیعی كدكنی و مرحوم مهدی اخوانثالث هر وقت به كرمانشاه میآمدند، به دیدار ایشان میرفتند.
یك شب برفی در خانه شهرام ناظری؛ امسال هم سال مولانا بود، هم سال او نشان شوالیه ... فلاشزدنهای پی در پی دوربین عكاس مجله لبخند میزند و فقط میپرسد: تمام نشد؟ ... همین خانواده ناظری انگیزه اصلی علاقه مادر شما به هنر بود؟ ... مقام بزرگی داشت؛ طوری كه شفیعی كدكنی و مرحوم مهدی اخوانثالث هر وقت به كرمانشاه میآمدند، به دیدار ایشان میرفتند.
-
گوناگون
پربازدیدترینها