واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی:
دستفروشی تا چند سال پیش یک شغل مردانه بود. حالا اما اوضاع فرق کرده هر طرف که سر بچرخانی، زنان دستفروشی را می بینی که در گوشه و کنار شهر، نان شب شان را از دل همین کار پرمشقت درمی آورند. انگار این تنها جایی است که تلاش زنان برای رسیدن به تساوی خوب جواب داده است. چرخی در شهر زده ایم و با چند زن دستفروش هم کلام شده ایم. همان هایی که هر روز از کنارشان می گذریم و آنها می مانند و زندگی که می گذرد اما به سختی. یک کلام، هزار تومن روسری قهوه ای رنگش را گره می زند و یکی از بلال ها را جدا می کند: «هیچ جا همچین بلال هایی را پیدا نمی کنی. بچه بی دندان هم می تواند بخورد از بس که شیر است» تر و فرز زغال ها را باد می زند تا گر بگیرد. مثل فرفره دور خودش می چرخد و مشتری ها را تندتند راه می اندازد. اکرم کنار یکی از پارک های بزرگ تهران بساط بلال فروشی دارد. بازارش داغ است و سرش شلوغ، می گوید: مردم از ساعت پنج عصر تا ۱۰ شب دست کم ۷۰ بلال از او می خرند. دانه ای ۵۰۰ می خرد و دانه ای هزار می فروشد. روزی ۳۵ هزار تومان سود برای خیلی ها رویاست. اما اکرم انگار راضی نیست: «خانه ام نزدیک نازی آباد است. بلال ها را نزدیکی بهشت زهرا می خرم و با وانت همسایه می آورم این سر شهر، هزینه رفت و آمدم کم نیست، دو تا بچه دانشگاه آزادی دارم که یکی مهندسی می خواند، یکی اقتصاد. از شوهرش که می پرسم، مکثی می کند و می گوید: هفت سال پیش برای کار به ژاپن رفت و دیگر برنگشت. تازه پارسال از او جدا شدم. از وقتی رفت حتی یک تماس هم از او نداشتم. خانواده اش هم دیگر نه به من کمکی کردند نه حتی به بچه هایم سر زدند.» از حال و روز بچه هایش که سوال می کنم، گل از گلش می شکفد: «از هر چه شانس نیاورده ام، شکر خدا از دخترهایم شانس آورده ام. هزار ماشاءالله یک پارچه خانوم هستند. سرشان به کار خودشان است. درس شان هم خوب است.» ریز می خندد: «چندتایی هم خواستگار بین در و همسایه و همکلاسی های دانشگاه شان دارند اما من روی خوش نشان نمی دهم. مگر من که ازدواج کردم چه گلی به سر خودم زدم که آنها را هم شوهر بدهم. همین طوری ور دل خودم باشند، بهتر است.» بلال ها را روی زغال ها می چرخاند و با مشتری ها حساب و کتاب می کند: «اولش در خانه گل چینی درست می کردم و به مغازه های اطراف می دادم تا برایم بفروشند، اما کم کم بچه ها بزرگ تر شدند و خرج هم بیشتر شد. درآمدم کفاف خرج شان را نمی داد. همان موقع بود که فکر دستفروشی به ذهنم رسید. اکرم با مشتری بدقلقی که می خواهد ۱۰ تا بلال به قیمت دانه ای ۵۰۰ تومان بخرد، چانه می زند: اصلا نمی شود آقا، این قیمت خریدم است تازه بدون هزینه حمل و کرایه راه، همان هزار تومان، یک کلام هم کوتاه نمی آیم» مرد غرغرکنان دور می شود اکرم کلافه سرش را برمی گرداند «اگر چند تا از اینا به پستم نخورند آن روز شب نمی شود، خودشان هزار جور خرج جور واجور دارند و ماشین های آنچنانی سوارند و اون وقت سر ۵۰۰ تومان با من یکی به دو می کنند» اکرم یکی از بلال هایش را برایم روی منقل می گذارد و جایی کنار خودش باز می کند «بیا بنشین، نمک گیر نمی شوی» همان طور که بلال را در آب نمک می چرخانم، می پرسم شهرداری و پلیس چطور؟ کاری به کارت ندارند؟ نفس عمیقی می کشد: «مگر می شود کاری نداشته باشند، چند بار بساطم را جمع کرده اند و برده اند. اما من از رو نمی روم. چاره دیگری ندارم.» آی خانوم، گل، آی آقا، گل چراغ سبز است و اتومبیل ها در حال عبورند. زن دستش پر است از گل های رز و میخک. در حاشیه بلوار میرداماد ایستاده. چراغ که قرمز می شود، می رود سراغ ماشین ها. ظهر دم کرده یک روز تابستان است. شیشه های اتومبیل ها تا انتها بالاست تا باد خنک کولر خارج نشود. زن با سر انگشت به شیشه ها می زند: «آقا گل نمی خری برای خانوم؟ گل رز دسته ای سه هزار تومان، میخک ها هم دو هزار تومان. خانوم، گل های تازه دارم. بدهم خدمت تان؟» چراغ سبز می شود و زن باز هم به حاشیه خیابان می رود، به سمتش که می روم، ذوق می کند: «گل بدم؟ چند دسته می خواهی؟ رز یا میخک؟» دسته ای رز از او می خرم. دستمال پارچه ای اش را روی صورتش می کشد: «خیر ببینی دختر، از صبح یک دسته هم نفروخته بودم، هوا هم که جهنم شده» از مهربانی اش استفاده می کنم و با او هم کلام می شوم. چند سالی می شود که شما را سر این چهارراه می بینم. فقط همین جا می آیید؟ من را به سمت سایه ای در پیاده رو هدایت می کند و می گوید: «چهار سال است که پشت چراغ قرمز میرداماد مانده ام.» می خندد: «چهار سال کم نیست ها. فکرش را بکن، چهار سال هر روز صبح رفته ام بازار گل و دسته دسته گل آورده ام اینجا و فروخته ام.» می گویم همیشه همه گل ها را می فروشی؟ هیچی روی دستت نمی ماند؟ فکری می کند و می گوید: «نه آخر شب که می شود به نصف قیمت هم که شده همه را می فروشم و دوباره فردایش با گل های تازه برمی گردم.» می پرسم خانواده ات چطور؟ همسرت؟ سری از سر تاسف تکان می دهد.«شش سال است که با همسرم از شهرستان به تهران آمده ایم. تمام این شش سال هم من دست تنها خرج خانه را داده ام. شوهرم اهل کار نیست. سر هر کاری که می رود به یک هفته نمی رسد که بیرونش می کنند.» وقتی می پرسم چرا طلاق نمی گیری؟ لبش را می گزد: «طلاق؟ خدا مرگم بدهد، دیگر چه؟ سر پیری طلاق بگیرم؟ چه خاکی بر سر کنم آن وقت با دو تا بچه؟ نمی گویند این زن عرضه نداشت زندگی اش را جمع کند؟» در جواب سوال من که پرسیده ام، سراغ کمیته امداد رفته ای، می گوید: تو هر دری را که بگویی من کوبیده ام، باز نشد که نشد. کمیته هم جوابم کرد. می گویند تو شرایطش را نداری باید سرپرست خانوار باشی. من مانده ام و خرج اجاره خانه و دوتا بچه کوچک.» زن از کنارم بلند می شود. تیز و تند به سمت چهار راه می رود. اتومبیل ها پشت چراغ قرمز ایستاده اند. زن به شیشه ماشین می زند: «خانوم گل نمی خواهید؟ آقا گل بدم خدمت تون؟» روزنامه شرق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]