واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: ميرحسين و خاطراتي که پس از 20 سال زنده مي شود 1- تصوير نخست تقريباً 12 سال پيش بود، مي توان دقيق تر گفت چند ماهي به دوم خرداد 76 مانده بود و اصلاً هنوز در سال 75 به سر مي برديم. در آن روزها، نسل جوان امروز که بيشتر در ميانه 25 تا 30 سالگي است، اواخر نوجواني خود را مي گذراند؛ حدود 15 تا 20 سالگي. آنکه آمده بود و سخنش بوي تازگي، شکستن، تداوم قدرت «نه» گفتن و خود را باور داشتن مي داد را خيلي از ما نوجوان ها که سهل است، خيلي از عامه مردم هم نمي شناختند. آنچه درباره او مي شنيديم بيشتر از دهان بزرگ ترهايمان بود؛ آنها که «محضر»ش را درک کرده و حضورش را ديده بودند. به گمانم نوجوان ها و آنها که در آغاز جواني بودند، بيشتر محو او بودند که «آدمي» با حرف و حديثي ديگر آمده و با همه فرق دارد؛ نجيب، بي هياهو، صبور و خندان. در همان روزها بارها شنيده بوديم يارانش پيش از آنکه آن «سيد» را راضي به آمدن کرده باشند، سراغ مردي رفته بودند (بارها رفته بودند) که گويا در ضمير او آنچه در کسي يافت نمي شد را مي جستند؛ پاکدامني که قدرت و تعامل در وجود وي جمع شده بود و من در همان روزها بود که از پدرم پرسيده بودم؛ - اين ميرحسين موسوي کيست؟ که بوده است؟ چه کاره بوده؟ کجا بوده و...؟ - او نخست وزير سال هاي جنگ بوده؛ سال هاي اول انقلاب، اما آن زمان که امام رفت، او هم رفت. امام راحل شد و ميرحسين ساکت. و بعد بيشتر شنيدم گويا او نماد خط امام بوده و تا آخر عمر امام مورد تاييد و تحسين و ديگر آنچه همه نيک مي دانيم. ميرحسين براي ما نوجوان هاي سياسي آن دوره به تقريب تنوع دانسته هايمان و نيک تر آنچه از پدر و مادر دانسته بوديم، نخست وزيري بود، يعني کسي بود که سال هاي نبود پدر در خانه، جبهه، کيسه شن و بوي نفت در چراغ گردسوز و کوپن و نامه هاي بي جواب از اهواز، آبادان و هويزه، آژير قرمز، زرد و سفيد و درس در خانه و کمي عميق تر، روزهاي خالصانه زيستن و بي ريا عشق ورزيدن و بي کلک کاري کردن و شعار ندادن هاي مفت و بد بودن دروغ و نفي و نکوهش منت بر سر خلق نهادن و محبوبيت را با نان و سيب زميني و نخود و لوبيا خريدن و مدام خود را ناجي ملت خواندن و عصاي سروري جهان و هدايت مردمان را بر سر مردم کوفتن، هر وظيفه يي را چون لطفي از الطاف خادمانه، انجام دادن بود. سال ها بعد، يعني در همان ايام دوم خرداد و پيش از آن تصور اين قصه از زبان پدر برايم سخت بود که نخست وزيري، پنچري ماشين خود را در خيابان مي گرفت به دست خودش، بي اينکه منتظر کسي باشد که اين کار را انجام دهد، يا ملتي که بيايند و او فخر پنچرگيري برسرشان نشاند، يا دوربين هايي که ناگهان، بي اطلاع قبلي، لحظه هاي ناب تواضع و فروتني او را شکار کنند و به خورد ملت بدهند. تصور اين قصه برايم سخت بود و امروز پس از چهار سال از پايان عصر خاتمي سخت تر هم شده است... اما بگويم که باورم شد. که خواندم «نه هر که سر بتراشد قلندري داند/ غلام همت آن رند عافيت سوزم که در گداصفتي کيمياگري داند.» 20 سال سکوت نخست وزير سابق ثابت کرد هر بزرگي نمايش نيست و مي توان عاشقانه و بي هياهو با حقيقت زيست. 2- تصوير دوم براي ما ايرانيان که عاشق قهرمان ها و مظلومان هستيم، نخستين نخست وزير ايران هم قهرمان و مظلوم هست و هم نيست. اين جمع متضاد حاصل آن چيزي است که از او بر جاي مانده است مانند کساني که دوست ندارند مريد و مرادبازي راه بيندازند و «خودشان» هستند؛ کساني که مي کوشند خود را نشان ندهند و از ادا و اطوارهايي که اين روزها در اين سال ها به شدت مد شده، فراري اند. اهل حرف هاي همه پسند نيستند، اهل راضي کردن همه به هر قيمتي نيستند و به حقيقتي باارزش تر از نمايش پايبندند؛ احساسي که به گمانم امروز در ميان جامعه در چرخش است و به ايرانيان اين جرات يا اين شوق را مي دهد که به رغم تمام مصائب شان و «پنچري» که چندي است گريبانگيرشان شده، به حالتي شبيه به حال و هواي دوم خرداد 76 برسند و انتظار مردي را بکشند که از پس پرده سال ها سکوت و گوشه هنر گزيدن بسان سيد آن سال ها، از وراي کتاب و انديشه و اين بار از قفاي هنر و معماري و نقاشي به ميان شان آيد و تازه پس از 20 ، 30 سال امروز همه دريابند آثار هنري، معماري و نقاشي نخست وزير سابق چه بوده است و جايگاه او در هنر معاصر ايران کجا است؟، اين احساس در ميان جوانان 25 تا 30 ساله امروز که آن روزها را در ميانه 15 تا 20 سالگي گذرانده و به ياد دارند، با پختگي و دانايي بيشتري همراه است؛ احساسي که پيش از هر عامل ديگري به تصوير نوستالژيک و اسطوره مانند ما ايرانيان از نخست وزير سال هاي بوي نفت و نامه ها ي جنگ بازمي گردد. به تصويري از او که اينک پس از 20 سال با سر و رويي سپيد طراحي شده و به سادگي، با همان صداقت و روراستي، و بدون اينکه از زير و رو شدن عادات و خلقيات ايرانيان امروز هراسي به دل راه دهد و بي ترس از مطابق مد حرف نزدن و به کام همه شيرين نبودن، اصالتش را در سخن نشان مي دهد و مي گويد؛ «هنوز هم مي گويم بسيج مدرسه عشق است.» به نظر، ايران و ايرانيان امروز به شجاعتي از اين دست نيازمندند؛ به آدمي اصيل، متعادل، مدير و بدون بازي سر و دست و زبان که اگر حتي اين همه هم نبود به بي ريايي اش در اين فضاي رياکارانه مي ارزيد و مي ارزد. منبع: اعتماد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]