تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر شما باد رجوع به كتاب خدا (قرآن) ... كسى كه به آن عمل كند از همه پيشى مى گيرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829185746




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

از خاطرات زني كه در سال هاي جنگ در خط مقدم جبهه حاضر شد بچه ام هفت تكه شده بود


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: از خاطرات زني كه در سال هاي جنگ در خط مقدم جبهه حاضر شد بچه ام هفت تكه شده بود
بنفشه سام گيس

گروه اجتماعي؛ آنها كه جانشان را سر دست گرفتند و بي هيچ منتي، با هر آن و لحظه وداع گفتند تا به دفاع وطن بروند، اگر امروز هستند و مي توانند در لايه هاي ذهن شان دنبال خاطره يي بگردند، لابه لاي ورق هاي ياد و يادگاري ها، از زني حرف مي زنند. زني سياهپوش كه هميشه مي آمد. با دست هايي كه پر از مهرباني بود. پر از سپاس و ايثار. پر از قوطي هاي كوچك مرباي آلبالو و سيب و حلوا و خرما و دعاي «وجعلنا» و گردو و بادام و آب يخ. از روز اول آمد و تا روز آخر ماند. هميشه ماند. تا روز آخر... و تا امروز كه 20 سال گذشته و زن، در طبقه دوم خانه يي كوچك در خيابان پيروزي مي نشيند. كهنسال و فرتوت كه ديگر ناي رفتن به مزار پسرش را هم ندارد. علي آقاي محمودي كه دو ماه پيش از پايان جنگ شهيد شد... زهرا محمودي يكي از آن بي شمار زنان و مادراني بود كه در سال هاي جنگ، پابه پاي جوان شان و همسرشان و برادرشان جنگيدند. جنگ كه فقط به دست گرفتن اسلحه نيست. زهرا محمودي اما اسلحه هم به دست گرفت و چه بسا فروتنانه تر از آنها كه آن روز مي گفتند اين جنگ هيچ ثمري ندارد و امروز مي گويند كه بس چون جنگ 20 سال پيش تمام شد... سه ساعتي كه پاي حرف هايش نشستم هم خنديدم و هم گريستم. خاطرات اين زن كه امروز شايد به هفتمين دهه زندگي اش پا گذاشته مرا از خودم شرمنده كرد. شرمنده از دست هاي خالي كه در آن هشت سال چه به عبث در پي هيچ مي گشتند و تا امروز هم چيزي نيافته اند كه لايق باشد. به دست هايش نگاه مي كردم در آن سه ساعت كه در آن هشت سال چه ها كرده. به چشم هايش. كه چه ها ديده در آن هشت سال. به چروك هاي صورتش كه با هم چه در جنگ بودند. جنگ كه 20 سال است تمام شده. به عكس هايي كه با بچه هاي جبهه گرفته بود و عجب كه در آن جمع مردانه، وصله ناجوري هم نبود. يكي از آنها بود... زهرا محمودي يكي از خيل بي شمار مادران و زنان جنگ است. با يك تفاوت؛ زهرا محمودي تا خط مقدم رفت. تا خود خط مقدم...

---

-8 سال بود. شوخي نيست. امام توي فرودگاه گفت هر كس مي تواند از مملكت دفاع كند بيايد. ما هم رفتيم جلوي مجلس و فرياد زديم كه آماده خدمت هستيم. رفتم پيش مرتضي رضايي كه فرمانده سپاه بود و گفتم مي خواهم به خط مقدم بروم و براي رزمندگان وسيله ببرم. خط اول. نه پشت جبهه. به من يك كارت دادند كه اجازه داشتم با آن كارت همه جا بروم و هيچ كدام از نيروهاي سپاه و ارتش نمي توانست مانع من بشود.

- اوايل ستاد نداشتيم. تا زماني كه دادستاني، يك ستاد در اختيارمان بگذارد توي خانه خودم همه كار انجام مي دادم. همين جا خيابان آبشار مي نشستيم. اولين بار رفتم اهواز. فرمانده سپاه آنجا آقاي احمدپور بود كه گفت حاج خانم همه رفته اند. شما آمدي اينجا چه كار؟ گفتم من براي كمك به رزمنده ها آمده ام. گفت خانم خيلي سخت است. گفتم من مي خواهم جانم را فداي اسلام كنم. هرچه كه شد. ياد گرفته بودم هر جا مي روم چادرم را خاكي كنم و گل بمالم مثل ماشين ها كه گل مي ماليدند تا شناسايي نشوند. جاهايي بود كه سينه خيز مي رفتم. چهار سال جنوب رفتم و چهار سال كردستان، هربار كه مي رفتم، بچه ها خيلي خوشحال مي شدند انگار مادرشان را مي ديدند. مي رفتم جبهه محمديه. آن زمان كه منطقه جنوب دست عراقي ها بود. راننده مي گفت خانم محمودي، خيلي خطر دارد. مي گفتم مگر براي اين بچه ها خطر ندارد؟ فرقي ندارد. ما آمديم به بچه ها كمك كنيم. يك سر سوزن هم نمي ترسيدم. هر طرف كه مي رفتم

5 ، 6 روز مي ماندم. برمي گشتم تهران. وسيله جمع مي كردم و دوباره مي رفتم. نمي ترسيدم. گلوله توپ از جلويم رد مي شد، گلوله تفنگ از توي ماشيني كه سوارش بودم رد مي شد. الان مي ترسم. آن موقع نمي ترسيدم. مي رفتم خط، بچه ها يك سنگر را به من مي دادند و خودشان پهلوي هم توي يك سنگر ديگر مي خوابيدند. هيچ زني به خط مقدم نمي رفت، مگر من همراه خودم مي بردم. فرمانده خط مي گفت خانم محمودي، جايي كه ما شما را مي بريم آقا را نمي بريم. چند جا امضا دادم كه مسووليت هر اتفاقي با خودم است. مي گفتند اينجا ديشب دست عراق بوده و الان آزاد شده، هنوز خطر دارد. مي گفتم براي من خطر دارد. به شما چه مربوط؟ وقتي از جبهه برمي گشتيم چند روز گوشم سنگين بود از صداهايي كه شنيده بودم اما بعد حالم خوب مي شد. هر بار كه به تهران برمي گشتم مي گفتم خدايا من باز هم زنده برگشتم؟ دوست داشتم شهيد شوم. يك بار در راه جبهه تصادف كردم و در بيمارستان سوم شعبان بستري شدم و طحالم را در آوردند. از طرف سپاه آمدند كه مرا به عنوان مجروح جنگي ثبت نام كنند گفتم من براي خدا رفته ام. ولي امروز پشيمانم كه چرا اجازه ندادم اسمم را بنويسند...

- يك روز يك جوان 16 ساله صدايم زد. گفت مادر. گفتم جانم؟ گفت امروز دلم مي خواهد شما مثل مادر ما بنشيني و با ما غذا بخوري. گفتم باشد. راننده گفت خانم محمودي اذيت نكن. اينجا خطر دارد. گفتم چطور براي او خطر ندارد. او برود و من بمانم؟ رفتيم توي سنگر. غذايشان عدس پلو بود. من با غذا بازي مي كردم كه ناراحت نشود. پسرك دست كرد از جيبش كاغذي درآورد و پاره كرد. گفتم اين كاغذ چه بود، چرا پاره كردي؟ گفت شش ماه است كه مادرم را نديده ام. ديروز مرخصي گرفتم كه بروم مادرم را ببينم. ولي شما كه آمدي مادر من هستي. چه فرقي مي كند؟ مرخصي نمي روم و تا آخرين نفس مي ايستم.

- آشپزخانه دكتر چمران زياد سر مي زدم. وسايلي هم كه مي آمد كنار خانه خالي مي كرديم و همان جا كاميون را پر مي كرديم و مي برديم خط مقدم. توي بسته ها جوراب بود، عكس امام بود، لباس زير و پيراهن زير مردانه بود. مرباي گل محمدي، مرباي آلبالو، حلوا، قورمه سبزي سرخ كرده و... حدود 50 ،60 تا خانم بوديم كه كمك مي كرديم. مي رفتم بازار 5 هزار تا پيراهن زير مي خريدم. پنج هزار جفت جوراب و پنج هزار جفت چكمه مي خريدم. همه چيز را مي آوردم و مثل كوه مي ريختم وسط خانه و خانم ها بسته بندي مي كردند. اين بسته ها بركت داشت. چون با دست مادرها بسته بندي شده بود. حلوا مي پختيم و در كيسه نايلوني هاي كوچك مي گذاشتيم و درش را پرس مي كرديم. هر كيسه براي يك رزمنده... بچه ها همه چيز داشتند. هر چيزي كه مردم تهران مي خوردند يا نمي خوردند برايشان آماده مي كرديم و مي فرستاديم. دولت كم رسيدگي مي كرد اما كمك هاي مردمي خيلي زياد بود. من دو تا كاميون مي بردم. يكي را سردشت خالي مي كردم و يكي را پيرانشهر. بسته ها را دانه دانه به دست خود بچه ها مي دادم. تانكر 200 يا 1000 ليتري آب از باختران مي خريدم و پر آب مي كردم و مي بردم خط. عراق كه منبع آبشان را مي زد بچه ها چند روز تشنه مي ماندند...

مي رفتم ساوه برايشان انار مي خريدم. مي رفتم كارخانه چيت ري 50 توپ پارچه نخي مي گرفتم كه برايشان لباس زير بدوزيم. طفلك ها وقت حمام رفتن نداشتند. لباس زيرهاي بازار تنشان را اذيت مي كرد. ما لباس زير نخي مي دوختيم كه كمتر اذيت بشوند... آيه «وجعلنا» را روي تكه هاي كوچك كاغذ مي نوشتيم و لوله مي كرديم و در نايلون مي پيچيديم، دورش را قلاب بافي مي كرديم و يك بند هم مي دوختيم و اين مي شد گردنبند كه رزمنده ها دور گردنشان بيندازند. اين آيه چشم دشمن را كور مي كند. بچه ها قسم مي خوردند كه مادر وقتي اين آيه دور گردنمان است از جلوي عراقي ها رد مي شويم و آنها ما را نمي بينند...

-يك قيچي برقي خريده بودم كه پارچه ها را برش مي زدم. يك روز، قيچي برقي نوك انگشت سبابه ام را برد. فكر كردم انگشتم داغ شده، انگشتم را گذاشتم دهانم. نوك انگشت ماند توي دهانم. يك خانمي هم ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد. سريع نوك انگشتم را درآوردم و گذاشتم سرانگشتم. آن خانم حالش بد شد. كمي خاك قند پاشيدم روي انگشتم و چادرم را انداختم سرم رفتم درمانگاه سر كوچه كه بخيه بزنند...

-يك شب عمليات بود. سومار بوديم. من گفتم امشب مي مانم. فرمانده گفت خانم محمودي، خطر دارد. حمله است. شايد همه ما از بين برويم. اگر شما را پيدا كنند براي مملكت ننگ است. شما دوست داري شهيد بشوي ولي دنيا پر مي شود كه زن آورده اند. نمي گويند كه پيرزن بوده. خلاصه ما همه رفتيم يك كيلومتر عقب تر. فردا صبح گفتند كه تپه الله اكبر را از دست عراقي ها گرفته اند اما منبع آبشان را عراق زده. رفتم باختران و 10 تانكر آب خريدم و پر كردم و آوردم...

-35 حمام صحرايي خريدم. هر حمام دانه يي 20 هزار تومان. وقتي بردم به سرهنگ گفتم جناب سرهنگ اين حمام ها مال بچه هاست. اگر به شما اجازه دادند، بچه ها اگر شما استفاده كرديد و به سرهنگ اجازه داديد ايشان هم مي تواند استفاده كند. جناب سرهنگ شما بايد برويد شهر براي حمام... 15تا از بچه ها را فرستاده بودند حمام شهر، هر 15تا را سربريده بودند... حمام ها دوش داشت و منبع آب بالاي آن بود. يك اتاقك بود كه بچه ها خودشان را آب بكشند و يك درگاه كوچك هم داشت كه وسايلشان را بگذارند، خيلي قشنگ بود...

-زمستان كه مي شد برايشان برف شيره درست مي كردم. حلوا را با برف قاطي مي كردم و هم مي زدم و توي ظرف غذايشان مي ريختم. بچه ها مي خوريد؟ بچه ها مي خنديدند. مادر، برف شيره؟

-بستان كه بوديم گفتند برويم گشت. مي رفتيم توي سنگر عراقي ها. سنگرها دم رودخانه دجله بود. جنازه عراقي ها هم افتاده بود توي آب. توي سنگر كه رفتيم يك استكان بود كه من برداشتم و با خودم آوردم. چند تا گوني هم صابون كربلا بود. يك گوني پر كردم. فرمانده گفت چه كار مي كني؟ گفتم صابون ببرم بچه ها دستشان را تميز كنند.

-سومار و سردشت خيلي خطرناك بود. تو سردشت پر بود از نيروهاي دشمن. وقتي مي خواستيم داخل شهر برويم 5 ، 6 تا از بچه ها مسلح دور من مي آمدند، سنگرها همه يك جور بود. ولي سمت آبادان راحت تر بود. يك شب آبادان بوديم. عراقي ها تا صبح كوبيدند. من با خودم يك پتو برده بودم. يكي از رزمنده ها زن و بچه نوزادش را آورده بود. يك اتاقك بهشان داده بودند كه كف اتاقك هيچ چيز نبود. زمين خاك و خالي. فقط يك گهواره كوچك بود و زن روي زمين، چادرنمازش را انداخته بود. پتويم را برايشان بردم كه شوهرش گفت مادر، ما را آلوده به دنيا نكن. پتو را نگرفت.

- بچه ها ياد دادند كه چطور از اسلحه استفاده كنم. شش تا عراقي را هم كشتم. بچه ها مي خواستند شليك كنند مرا صدا زدند. مادر جبهه بيا. مي خواهيم اين توپ را بيندازيم به سنگر عراقي ها. همه كارش را هم كرده ايم. شما فقط شليك كن. گفتم اين خيلي سنگين است، من نمي توانم. گفتند ما مواظبيم. شما دستت را بگذار روي گلوله ما هم از دو طرفش مي گيريم بعد شليك مي كنيم. توپ شليك شد و شش عراقي را كشت. اگر بداني بي سيم چي ها چه كردند؟ بچه ها چه كردند؟ مادر، قربان دست هات. صدام براي سرم جايزه گذاشته بود.

-آنها را از بچه هاي خودم بيشتر دوست داشتم. دخترم سر زايمان بچه آخرش گفت مادر من پا به ماهم. شما مرا تنها مي گذاري؟ گفتم من براي خدا مي روم. خدا هم نگهدار تو است. بعد تعريف مي كرد كه يك روز مي رفته بيمارستان كه از وقت زايمانش بپرسد. دكتر گفته خانم بخواب كه بچه دارد مي آيد.

-رفته بوديم خط. نوك كوه. تيمسار غفاري بي سيم زد كه خانم محمودي امشب شام مهمان ماست. رفتيم طرف سنگر. ديدم يكي از بچه ها آتش درست كرده و دارد زغال ها را هم مي زند. پرسيدم آتش براي چه؟ گفت كباب درست مي كنيم. به تيمسار گفتم خيال كردي من از اين كباب مي خورم؟ من كباب بخورم تمام سنگرها نگاه كنند؟ تيمسار گفت پس با من بيا. به تمام سنگرها گوشت داده بود كه براي خودشان كباب درست كنند. گفت كه هر وقت كباب درست بكند همه بچه ها هم كباب مي خورند. ارتشي ها بچه هاي خوبي بودند...

-شب آزادي خرمشهر من چايخانه اهواز بودم و از سه روز قبل به بيمارستان اهواز، سوسنگرد، هويزه و بستان شربت مي دادم. سه رزمنده خونين و خسته آمدند و يكي شان گفت كه به خدا فردا خرمشهر دست خودمان است. فردا صبح يك كاميون شربت درست كرديم و با راننده رفتيم خرمشهر. بچه ها لب مرز ايران نشسته بودند، تشنه و خسته. چند روز بود كه مي جنگيدند. كتري را پر شربت مي كردم و مي دادم دست شان. رفتيم مسجد خرمشهر. رزمنده ها همه آمده بودند. آن موقع ميرحسين موسوي نخست وزير بود. نفري 10 تومان به همه عيدي داد. مرا كه ديد به من 20 تومان داد. پرسيد حاج خانم شما اينجا زندگي مي كني؟ گفتم نه. گفت اينجا شهيد دادي؟ گفتم نه. گفت پس آمدي اينجا چه كار؟ گفتم آمدم اينجا به بچه ها شربت بدهم. گفت دستت درد نكند. شما اولين زني هستي كه وارد خرمشهر شدي.

-يك روز يكي از فرمانده ها خبر داد كه امروز 300 تا شهيد مي آورند ولي 900 نفر نيروي تازه هم از اصفهان مي آيند. يعني به جاي يك نفر سه نفر مي آيند. نان هم نيست. رفتم آشپزخانه ديدم نانوا گوشه آشپزخانه ايستاده و مي گويد كه من شب نان نمي پزم و فقط روز مي پزم. گفتم پسرم اين آقا مي گويد 900 تا نيرو آمده، نان مي خواهد، آب مي خواهد، غذا مي خواهد، ما بايد كمك كنيم. شما براي امام زمان كمك مي كني. اين دشمن هم براي ناموس من و ناموس تو مي آيد. اگر شما كار نكني و اگر بچه ها زحمت نكشند مملكت از دست مي رود. گفت آخر مادر به من سيگار نمي دهند. گفتم فقط براي سيگار است؟ يك بسته سيگار دادم و گفتم نان بپز بچه ها امشب گرسنه نمانند. خودم هم سه تن خربزه خريدم و به فرمانده گفتم اين را به بچه ها برسان. اين آقا هم نان مي پزد، اينها سرباز امام زمان هستند. گرسنه نمي مانند.

- رزمنده ها گفتند كه اگر توي شهرمان بوديم كله پاچه مي خورديم.جوان بودند. دلشان مي خواست. برگشتم تهران با پول هاي نذوراتي كه مردم براي گوسفند داده بودند 12 تا گوسفند خريدم. ارزان. دانه يي دو هزار تومان، سه هزار تومان. رفتم آشپزخانه. گفتم گوسفندها را بكشيد كله پاچه اش را به خودم بدهيد. كله پاچه ها را پختيم و به راننده گفتم فردا صبح ساعت هفت بيا كه اينها را ببريم خط. رفتيم آن طرف آبادان، نزديك خط عراق. بچه ها را صدا زدم و گفتم بچه ها بياييد كله پاچه. خانم، مادر، مگه تا به حال توي جبهه كسي كله پاچه خورده؟ گفتم بله اينجا همه چيز هست. هر چه كه شما بخواهيد. من كنيزتان هستم. برايتان آماده مي كنم.

-پول تمام آنچه براي رزمنده ها تهيه مي كرديم از كمك هاي مردم جمع مي شد. من نزديك به پنج كيلو طلا فروختم. هديه خانم ها. به من اعتماد داشتند. توي جلسات قرآن دوره مي گشتم و كيسه يي دست مي گرفتم و مي گفتم كمك براي جبهه. خانم ها هرچه به دست و گردنشان بود باز مي كردند و مي انداختند. مي رفتم بازار يك تن پسته و فندق و بادام مي خريدم. مثلاً مي شد 60 هزار تومان. به فروشنده مي گفتم 10 هزار تومان الان مي دهم 20 هزار تومان هم دفعه بعد. فروشنده هم مي گفت 30 هزار تومان باقي هم كمك من به رزمنده ها، همه راضي بودند.

- شهادت بچه ها را زياد ديدم. چندتاشان سرشان روي زانوي من بود كه شهيد شدند. يك جواني بود كه به قدري آقا بود من حس كرده بودم كه اين شهيد مي شود. از صورتش نور مي باريد. يك روز مرا صدا زد كه مادر. گفتم جانم؟ گفت من مي خواهم برايت درددل كنم. گفتم بگو قربانت بروم. من مادر تو هستم و چه فرقي مي كند. توي بيابان پشت سنگر نشستيم و گفت كه خيلي دلش مي خواهد براي جبهه خدمت كند ولي پدر و مادرش مخالفند و مادرش هم دائماً او را نفرين مي كند. گفتم آدرس خانه تان را بده من با پدر و مادرت صحبت مي كنم. خيلي وقت ها سراغ خانه بچه ها مي رفتم و اگر نامه يي بود يا پولي بود براي خانواده ها مي بردم. زمستان بود و برف بود. با خانم پيشنماز مسجد و يكي ديگر از خانم ها رفتيم. در زديم. مادرش تا در را باز كرد و ما را ديد در را بست. در را به زور هل داديم و رفتيم توي خانه. خانم نفرين مي كرد كه الهي بچه ام چرك و خون بخورد. گفتم خانم نفرين نكن پسر تو خيلي آقاست. گفت چرا فقط پسر من بايد شهيد شود. گفتم پسر تو تنها نيست. بيا ببين جوان ها را. همه مثل دسته گل. توي بيابان و خاكند و مي جنگند. آن خانم قبول نكرد و ما هم آمديم بيرون. فردا صبح توي ستاد بودم و برش مي زدم كه پاي تلفن صدايم كردند. پدر همان پسر بود. فحش مي داد. فحش هاي بد. گوشي تلفن را گذاشتم. 10 روز، 15 روز بعد آن پسر شهيد شد. مي گفتيم برويم به خانه اش خبر بدهيم كه خانم ها گفتند آن موقع كه بچه زنده بود آن همه فحش مان دادند حالا كه شهيد شده ما را كتك مي زنند...

-توي بيمارستان 501 ارتش هم پرستار يكي از جوانك ها بودم. تازه عملش كرده بودند و دكتر گفت كه نبايد به او آب بدهم. اگر آب بخورد مي ميرد. دستمال نمدار به لبش مي ماليدم. دستمال را آب يخ مي زدم و مي گذاشتم روي لبش، طفلك زبانش را در مي آورد و مي زد به لبش. فردا صبح آمدم. گفتند مرده. خيلي دلم سوخت. تشنه مرده بود...

-هيچ خاطره بدي ندارم. همه نور بود. همه نور. از بچه هاي خودم هم بيشتر دوستشان داشتم. سعي مي كردم هيچ وقت اخم نكنم، گريه نكنم و شاد باشم، روحيه ام طوري باشد كه بچه ها ناراحت نشوند.

-از طرف مسجد محل براي مدت دو ماه رفتم بيمارستان 501 ارتش كه به مجروحان كمك كنم. آنجا جوان هايي را ديدم كه دكترها دست شان را قطع كرده بودند كه ديگر نتوانند به جبهه بروند. پرستار نبود. مي رفتم سر و صورت بچه ها را مي شستيم. ريش هايشان پر از شن و خاك و گل و خون بود. يك آقايي از بازار آمده بود كه طهارت بچه ها را بگيرد. خودشان كه نمي توانستند بروند دستشويي. يك روز انتهاي يك راهرو، اتاقي ديدم آقايي جلوي در ايستاده و به من اشاره مي زد كه نيا. گفت اينها همه موجي هستند و اگر تو را بزنند ما هيچ كاري نمي توانيم بكنيم. گفتم من مي روم سراغ همين ها كه به خاطر من اين طوري شدند. به خاطر من كه راحت باشم. به خاطر زن تو كه راحت باشد. چه فرقي مي كند؟ يكي از جوان ها كه توي آن اتاق بود به خيالش من مادرش هستم. دستش را گذاشت روي زانوي من و دست انداخت گردنم كه مرا ببوسد. گفتم پسر گلم، صورتم نجس است. اجازه بده صورتم را پاك كنم. من عقب تو مي گشتم. كجا بودي؟ گفت مادر آنوقت كه گفتي بيا من رفتم نان سنگك بخرم ديدم كاروان جبهه راه افتاده و رفتم جنگ. شرمنده ام مادر كه نتوانستم برگردم. دست مرا گرفت و برد اتاق هاي ديگر و مي گفت؛ ببين مادرم پيدا شد. يك هفته هر روز به سراغ اين جوانك رفتم و بعد از يك هفته حالش خوب شد... يك جوانكي هم بود كه مي گفت خانم من زن دارم، بچه دارم، مادر دارم. هرچه مي گويم من بايد بروم خانه، اجازه نمي دهند. آدرس خانه اش را گرفتم، دو تا خانم شديم با يك آقا، رفتيم خانه شان. آن طرف بهشت زهرا. خانواده را پيدا كرديم و آمدند اين مرد را بردند... به دكترها هميشه مي گفتم اين بچه ها روحيه مي خواهند.

- پسر خودم، علي آقا از همان اول جنگ رفت. گاهي او را توي جبهه مي ديدم. يك دفعه سردشت، يك دفعه سنندج... از من هم ايراد نمي گرفت. علي آقا سال 67 دو ماه مانده بود كه جنگ تمام شود، شهيد شد. تا آن سال من هر نوروز را با رزمنده ها بودم. 100 هزار، 200 هزار تومان پول از كمك هاي مردمي مي بردم و نفري 10 تومان، 20 تومان عيدي مي دادم. سال آخر نرفتم كه بعد از آن هم بچه ام شهيد شد. شب شهادتش دوستش برايم پيغام آورد كه علي آقا گفته به مادرم بگو زن و بچه ام را ببرد زيرزمين مسجد. همه جبهه يي ها نگران تهران بودند. شب رفتيم زيرزمين مسجد. سحر بيدار شدم كه نماز بخوانم، توي راه دستشويي، افتادم توي چاله و پايم شكست. صبح رفتيم دكتر. گفتم آقاي دكتر، ماشين را بار زدم برم خط. گفت كجا مي خواهي بروي؟ يك عمر چلاق مي شوي. آنسال بود كه نرفتم. فردا سال تحويل بود. عصر، آقايي كه از جبهه آمده بود، گفت حسين آقا كجاست؟ حسين نوه من بود. پسر علي آ قا كه آن موقع 9 ساله بود. آن آقا، حسين را ديد، من چلاق را ديد، عروسم را ديد. پرسيدم از علي آقاي من چه خبر داري؟ گفت هشت روز است كه نديدمش... تو نگو كه در همين هشت روز بوده كه جنازه علي آقا را آورده بودند تهران و من نمي دانستم. آقا رفت بيرون و به دكاندارها گفت كه پسر خانم محمودي شهيد شده. جمعيت آمدند دم خانه. از يكي از كاسب ها پرسيدم كه من مي دانم كه علي آقاي من شهيد شده فقط مي خواهم بدانم كه جنازه را هم آورده اند يا نه. گفت جنازه پزشكي قانوني است. سجده كردم و گفتم خدايا شكر. هديه ناقابلي را از من قبول كردي. من از تو تشكر مي كنم. علي آقا خيلي آرزو داشت كه شهيد بشود... آن موقع كه خبر شهادتش را دادند گريه نكردم. اشكم نمي آمد. هنوز هم مي گويم كه علي آقا براي خدا رفته و هدفش خدا بوده. ولي مادر دلش مي سوزد. دروغ مي گويد هر مادري كه بگويد بچه ام شهيد شد و دلم نسوخت. جگر آدم آتش مي گيرد. اما تحمل مي كنم. منتظرش نيستم. اما مي دانم كه زنده است. نمرده و پيش خدا روزي مي خورد. يك وقت ها با من حرف هم مي زند. وقتي هيچ كس توي خانه نيست. مي بينم صدايي مي آيد. مادر... مادر... بچه ام عاشق شهادت بود. شبي كه براي آخرين بار مي خواست برود كلي حرف زدم. گفتم علي آقا اين همه رفتي. ديگر بس است. زنت جوان است. بچه كوچك داري. گوش نكرد. رفتم سرم را روي بالش گذاشتم و آنقدر گريه كردم كه بالش از اشك خيس شد. يك دفعه صدايي آمد. مي گفت به تو چه مربوط؟ مگر علي مال توست؟ مال من است و با خودم مي برمش. آنقدر آرام شدم كه حتي صبح هم براي خداحافظي نرفتم... بهشت زهراست. قطعه 26... وقتي كه جنازه اش را آوردند هم اجازه ندادند با جنازه اش خداحافظي كنم. پيچيده بودند توي نايلون كه من نبينم. مي گفتند بچه ام هفت تكه شده بود...

- زمستان هاي جبهه آنقدر سرد بود كه وقتي حرف مي زدم لبم يخ مي زد. ارتفاع برف توي جبهه به 20 متر مي رسيد. رزمنده ها گوشه سنگر را سوراخ كرده بودند و يك لوله گذاشته بودند و يك لگن هم زير لوله. برف از لوله مي آمد و آب مي شد و مي ريخت توي لگن. بچه ها از همان آب مي خوردند و وضو مي گرفتند. جاهايي بود كه ارتفاع برف آنقدر زياد بود كه يك روز روي يك تكه نايلون نشستيم و از روي برف ها سرسره آمديم پايين. بچه ها در آن حجم برف تونل درست مي كردند و از توي تونل رفت و آمد مي كردند. بعضي وقت ها هم تونل مي ريخت روي سرشان. 15 تا از بچه ها اين طوري شهيد شدند. ما هم هشت كيلومتر پياده رفتيم تا آن بچه ها را نجات بدهيم. تابستان هم همين طور بود. از گرما تمام صورتم سوخته بود. پا مي گذاشتيم، جاي پايمان روي زمين فرو مي رفت.

- از خرمشهر آمديم بيمارستان جندي شاپور اهواز. با علي آقا بودم. عده يي از مجروحان را توي حياط روي برانكارد خوابانده بودند تا نوبت معاينه يا جراحي شان بشود. رفتيم بالاي سر جواني كه تركش به شكمش خورده بوده و دستش را هم نارنجك زده بودند و دست فقط به دو تا رگ آويزان بود. گفت مادرجان، من پيغامي دارم كه روز قيامت جلوي شما را مي گيرم و ازت مي پرسم كه پيغام مرا رساندي يا نه. معلم مدرسه بود. گفت كه او و بقيه همرزمان براي حجاب زن هاي ايراني جنگيده اند. براي اسلام و براي قرآن. و از من خواست كه هر جا بروم از خانم ها بخواهم كه به احترام خون شهدا و همه آنهايي كه در جبهه جنگيدند، حجاب شان را حفظ كنند. يك ورق كاغذ خواست. علي آقا كاغذ را نگهداشت و او هم با دست سالمش روي كاغذ نوشت و به ما نگاه كرد و گفت. امضا هم مي كنم. دستش را زد روي خون شكمش و زد روي كاغذ و گفت. امضا از اين بالاتر مي خواهي؟
 چهارشنبه 2 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 574]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن