واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هیزم شکن
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزم شکن فقیری زندگی می کرد. هیزم شکن پسر کوچکی داشت. روزها هیزم شکن به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه می رفت تا درس بخواند. آنها زندگی خوب و راحتی داشتند. روزی از روزها، مرد هیزم شکن مریض شد و مجبور شد برای مدتی در خانه بماند و استراحت کند. او غیر از پسر کوچکش کسی رانداشت، برای همین پسر در خانه ماند تا به پدرش کمک کند و برایش غذا بپزد. هر روز که می گذشت، حال مرد بدتر می شد. پسر می خواست پدرش را پیش دکتر ببرد، اما پولی در خانه نداشتند. این بود که تبر پدرش را برداشت تا به جنگل برود و هیزم جمع کند و با فروش آنها برای پدرش دارو و غذا بخرد. اما وقتی پسر اولین ضربه را به درخت زد، دسته تبرش شکست. پسر ناراحت شد. نمی دانست چه کار کند و بدون تبر، چطوری هیزم بشکند. ناگهان صدایی به گوش او رسید. وقتی روی زمین را نگاه کرد، دید کنار درخت، یک بطری افتاده است و داخل بطری هم موجود عجیبی با سه تا چشم درشت او را نگاه می کند. آن موجود سه چشم، التماس کرد و گفت: در این بطری را باز کن و مرا از این زندان نجات بده! پسر که خیلی مهربان بود، دلش سوخت و در بطری را باز کرد. ناگهان سر و صدای عجیبی بلند شد و از داخل بطری، موجود سه چشم بیرون آمد و به دیو وحشتناکی تبدیل شد. دیو سه چشم، پسربچه را گرفت و گفت: الان تو را می خورم. چه غذای خوشمزه ای! پسر فکر کرد و با خودش گفت: نباید بترسم. اگر بترسم این دیو بدجنس مرا می خورد. باید گولش بزنم و هر طور شده او را داخل بطری برگردانم. پسربچه قیافه خیلی عادی به خودش گرفت و گفت: اگر می دانستم که این قدر ضعیف و ناتوانی، تو را آزاد نمی کردم! از این حرف پسر، دیو سه چشم ناراحت و عصبانی شد و گفت: چی؟ من ضعیف و ناتوانم! پسر گفت: بله تو آن قدر ضعیف و ناتوانی که حتی نتوانستی در این بطری کوچک را باز کنی. اگر راست می گویی، داخل این بطری برو و در آن را باز کن! دیو گفت: باشد، می روم و نشانت می دهم که چقدر قوی هستم! دیو سه چشم کوچک شد و رفت داخل بطری، پسر هم فوری در بطری را بست. حالا دیو دوباره کوچک شده بود و هیچ کاری از او برنمی آمد. دیو که فهمید اشتباه کرده است، التماس کرد و گفت: معذرت می خواهم، مرا آزاد کن، دیگر آزاری به تو نمی رسانم. پسر که خیلی مهربان و با گذشت بود، در بطری را برداشت و دوباره دیو را آزاد کرد. وقتیدیو سه چشم به حالت اولش برگشت، گفت: خیلی ممنون که مرا آزاد کردی. حالا من در خدمت تو هستم و هر کاری بگویی انجام می دهم. پسر با کمکدیو آن قدر کار کرد که پول زیادی به دست آورد. بعد با آن پول ها پدرش را پیش دکتر برد و برایش دارو خرید. چند روز بعد حال پدرش خوب خوب شد. حالا همه چیز مثل سابق بود. پدر به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه می رفت تا درس بخواند و چیز یاد بگیرد. پسر از کاری که کرده بود، خیلی خوشحال بود. برگرفته از کتاب: قصه های شیرین جهاننوشته: شاگا هیراتا *********************** مطالب مرتبط پندهای پرنده پری کوچولوی هفت آسمان پادشاه و دلقک نمکی سر به هوا نخود سیاه و آرزوی بزرگش چرا سنجاب ها شادند هر کس به کار خود ماهی قرمز مغرور راز روباه و کشاورز خرگوش باهوش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 296]