تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگز دل به باطل بودن حق و به حق بودن باطل يقين نمى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804140967




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هیزم شکن


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هیزم شکن
هیزم شکن
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزم شکن فقیری زندگی می کرد. هیزم شکن پسر کوچکی داشت. روزها هیزم شکن به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه می رفت تا درس بخواند. آنها زندگی خوب و راحتی داشتند. روزی از روزها، مرد هیزم شکن مریض شد و مجبور شد برای مدتی در خانه بماند و استراحت کند. او غیر از پسر کوچکش کسی رانداشت، برای همین پسر در خانه ماند تا به پدرش کمک کند و برایش غذا بپزد. هر روز که می گذشت، حال مرد بدتر می شد. پسر می خواست پدرش را پیش دکتر ببرد، اما پولی در خانه نداشتند. این بود که تبر پدرش را برداشت تا به جنگل برود و هیزم جمع کند و با فروش آنها برای پدرش دارو و غذا بخرد. اما وقتی پسر اولین ضربه را به درخت زد، دسته تبرش شکست.  پسر ناراحت شد. نمی دانست چه کار کند و بدون تبر، چطوری هیزم بشکند. ناگهان صدایی به گوش او رسید. وقتی روی زمین را نگاه کرد، دید کنار درخت، یک بطری افتاده است و داخل بطری هم موجود عجیبی با سه تا چشم درشت او را نگاه می کند. آن موجود سه چشم، التماس کرد و گفت: در این بطری را باز کن و مرا از این زندان نجات بده! پسر که خیلی مهربان بود، دلش سوخت و در بطری را باز کرد. ناگهان سر و صدای عجیبی بلند شد و از داخل بطری، موجود سه چشم بیرون آمد و به دیو وحشتناکی تبدیل شد. دیو سه چشم، پسربچه را گرفت و گفت: الان تو را می خورم. چه غذای خوشمزه ای! پسر فکر کرد و با خودش گفت: نباید بترسم. اگر بترسم این دیو بدجنس مرا می خورد. باید گولش بزنم و هر طور شده او را  داخل بطری برگردانم. پسربچه قیافه خیلی عادی به خودش گرفت و گفت: اگر می دانستم که این قدر ضعیف و ناتوانی، تو را آزاد نمی کردم! از این حرف پسر، دیو سه چشم ناراحت و عصبانی شد و گفت: چی؟ من ضعیف و ناتوانم! پسر گفت: بله تو آن قدر ضعیف و ناتوانی که حتی نتوانستی در این بطری کوچک را باز کنی. اگر راست می گویی، داخل این بطری برو و در آن را باز کن! دیو گفت: باشد، می روم و نشانت می دهم که چقدر قوی هستم! دیو سه چشم کوچک شد و رفت داخل بطری، پسر هم فوری در بطری را بست. حالا دیو دوباره کوچک شده بود و هیچ کاری از او برنمی آمد. دیو که فهمید اشتباه کرده است، التماس کرد و گفت: معذرت می خواهم، مرا آزاد کن، دیگر آزاری به تو نمی رسانم. پسر که خیلی مهربان و با گذشت بود، در بطری را برداشت و دوباره دیو را آزاد کرد. وقتیدیو سه چشم به حالت اولش برگشت، گفت: خیلی ممنون که مرا آزاد کردی. حالا من در خدمت تو هستم و هر کاری بگویی انجام می دهم. پسر با کمکدیو آن قدر کار کرد که پول زیادی به دست آورد. بعد با آن پول ها پدرش را پیش دکتر برد و برایش دارو خرید. چند روز بعد حال پدرش خوب خوب شد. حالا همه چیز مثل سابق بود. پدر به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه می رفت تا درس بخواند و چیز یاد بگیرد. پسر از کاری که کرده بود، خیلی خوشحال بود.  برگرفته از کتاب: قصه های شیرین جهاننوشته: شاگا هیراتا *********************** مطالب مرتبط پندهای پرنده پری کوچولوی هفت آسمان پادشاه و دلقک نمکی سر به هوا نخود سیاه و آرزوی بزرگش چرا سنجاب ها شادند هر کس به کار خود ماهی قرمز مغرور راز روباه و کشاورز خرگوش باهوش  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن