تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 14 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):صدقه بلا را برطرف مى كند و مؤثرترينِ داروست. همچنين، قضاى حتمى را برمى گرداند و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799338839




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تدبيري جالب از پيامبر (ص)


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ابوسفيان را ديدم كه با عجله بر شتر خويش سوار شد و بي آن كه ريسمان از زانوي شتر باز كند، حيوان را هي زد... شتر برنخاسته به زمين نشست، ابوسفيان در همان حالي كه بر پشت شتر نشسته بود ريسمان را گشود و با شتاب گريخت... با خود گفتم؛ لحظه اي مناسب براي كشتن اوست... بهم ريختگي اردوگاه دشمن، طوفان سهمگين و... نزديك به يك ماه بود كه مدينه در محاصره بود... سپاه انبوهي از همه قبايل مكه و اطراف آن براي يكسره كردن كار رسول خدا (ص) و اسلام نوپاي آن روز با يكديگر پيمان بسته و به جانب مدينه يورش آورده بودند... برخي از قبايل در حول و حوش مدينه، از جمله يهود بني قريظه هم با مشركان همداستان شده بودند... مسلمانان با حفر خندق به دفاع برخاسته و سپاهيان شرك پشت اين مانع كه تصورش را نمي كردند اردو زده بودند... گاه تير و نيزه اي از هر دو سوي باريدن مي گرفت... در جريان يك نبرد تن به تن، «عمروبن عبدود» پهلوان بلندآوازه عرب به دست علي (ع) كه آن هنگام جواني كم سن و سال بود به قتل رسيده بود و جنگاور ديگري از سپاهيان شرك نيز به همين سرنوشت دچار شده بود... زمستان بود و سرماي مدينه، مخصوصا به هنگام شب، براي هر دو سپاه، طاقت فرسا... مسلمانان شرايط سخت تري داشتند و مردم مدينه نيز... گاه چند روز پياپي گرسنه مي ماندند و اگر رخنه اي در محاصره پديد آمده و آذوقه اي به هم مي رسيد، بسيار اندك بود و براي زنان و كودكاني كه در مدينه محاصره شده بودند فرستاده مي شد... آن شب، هوا سردتر از شب هاي ديگر بود... سايه اي پاورچين و با احتياط به سوي خيمه رسول خدا (ص) مي رفت... مسلمانان نماز عشاء را به امامت پيامبر خدا (ص) خوانده و شماري از آنان كه نوبت نگهباني داشتند در محل نگهباني خود مستقر شده بودند... سايه به چند قدمي خيمه پيامبر اعظم (ص) رسيده بود... رسول خدا (ص) كه متوجه حضور غريبه شده بود بانگ برآورد... كيستي؟... سايه در جاي ايستاد و با صدايي آرام كه فقط رسول خدا (ص) بشنود گفت: «نعيم بن مسعود» هستم... از بزرگان قبيله «غطفان»... پيامبر خدا (ص) در تاريكي شب او را شناخت... راست مي گفت، نعيم بود از قبيله غطفان كه همراه مردان قبيله خود در آن سوي خندق به پيكار با سپاهيان اسلام اردو زده بود... چه مي خواهي؟ براي چه آمده اي؟... رسول خدا (ص) پرسيد... من اسلام آورده ام ولي هيچكس جز خداوند يكتا و تو كه فرستاده او هستي از آن با خبر نيست... اكنون آمده ام تا بفرمايي در اين روزهاي سخت چه خدمتي از من ساخته است؟... صداقت در كلامش موج مي زد... چند قطره اشك كلام صادقانه اش را بدرقه كرد... نعيم، آرام و بي صدا به اردوگاه مشركان رفت... به ميان سپاهياني كه خود به ظاهر از آنان بود... خدا را سپاس گفت كه بلافاصله بعد از مسلمان شدن به ماموريتي خطير مي رود... صبح فردا نعيم بن مسعود به ديدار بزرگان يهود بني قريظه رفت... او را مي شناختند... نعيم در جمع بزرگان بني قريظه سخن آغاز كرد و گفت؛ آنچه مي گويم از روي خيرخواهي براي شماست و حق نان و نمك به جاي مي آورم... قبايل قريش و غطفان ساكن مكه هستند و دير يا زود از اين سرزمين مي روند و آنگاه شما مي مانيد و انتقام سخت مسلمانان به خاطر همداستاني با مشركان... مصلحت آن است كه چند تن از بزرگان قريش را به گروگان نزد خود نگاهداريد در آن صورت آنان ناچار خواهند بود كه تا آخرين رمق با مسلمانان بجنگند و مادام كه كار مسلمانان را يكسره نكرده اند اين سرزمين را ترك نكنند... بزرگان بني قريظه از مصلحت انديشي نعيم به وجد آمدند و... نعيم راست مي گفت كه حق نان و نمك نگاهداشته است، چرا كه بني قريظه را از پيكار با مسلمانان باز مي داشت و اين، خدمت به آنان بود... نعيم از نزد بني قريظه به ميان سپاه مشركان رفت و بزرگان قريش را گفت؛ باخبر شده ام كه بني قريظه از پيمان با شما به سختي پشيمان و نادم شده اند و قصد دارند، تعدادي از بزرگانتان را به گروگان گرفته و هلاك كنند و سپس به عنوان عذر تقصير و نشانه وفاداري خود، سرهاي بريده سران قريش و غطفان را براي مسلمانان بفرستند و... فرداي آن روز، سران قريش براي يهود بني قريظه پيغام فرستادند كه بيش از اين تاب درنگ نداريم، آماده باشيد فردا به پيكار نهايي با محمد (ص) برويم... آن روز جمعه بود و فردا، شنبه... بني قريظه پاسخ دادند كه مي دانيد روز شنبه دست به كاري نمي زنيم و با يادآوري سخنان نعيم از مشركان خواستند تا تعدادي از بزرگان خود را به گروگان نزد آنان بفرستند كه چنانچه جنگ به طول انجاميد، سپاه مكه عرصه را ترك نكرده و بني قريظه را با مسلمانان تنها نگذارند... وقتي فرستادگان نزد سران قريش بازگشتند و آنچه را واقع شده بود بازگفتند، قريشيان به نعيم بن مسعود درود فرستادند كه چه به موقع از نيرنگ بني قريظه پرده برداشته بود...! ماموريت نعيم به خوبي انجام پذيرفته بود... دودلي و ترديد سراسر اردوگاه مشركان را فرا گرفته بود... و قبايل هم پيمان آنان را هم... سران قريش بهانه اي مي جستند تا از راه آمده بازگردند... شرايط برخلاف انتظار آنان بر وفق مراد نبود... اما، يك حمله سراسري را ضروري مي ديدند تا پس از آن، اگر نتيجه اي نمي گرفتند، راه بازگشت پيش گيرند... ... در اردوگاه مسلمانان، گرسنگي و سرما، طاقت ها را طاق كرده بود... نگراني از وضعيت دشوار زنان و كودكان و مردان سالخورده و ناتواني كه در مدينه به محاصره افتاده بودند، بر سختي شرايط مي افزود... آن شب، چند تن از مردان نزد پيامبر خدا (ص) رفتند... يا رسول الله(ص)! جان ها به لب رسيده، دستي به دعا بردار و از خداي مهربان ياري طلب كن... رسول اعظم (ص) دست به دعا برداشت... پروردگارا... اي نازل كننده قرآن، اي سريع الحساب... آنان را منهزم فرما و فراري بده... جبرئيل (ع) از اجابت دعاي رسول خدا (ص) خبر داد... ساعاتي از شب گذشته بود... رسول خدا (ص) ياران را ندا فرمود... حذيفه نزديكتر بود... او را صدا كرد... حذيفه! به ميان سپاهيان دشمن برو و خبري بياور و كاري جز اين مكن... حذيفه عازم شد... طوفان سخت و سهمگيني برخاسته بود... خيمه ها از جا كنده... آتش ها خاموش... و سپاهيان شرك در حالي كه از سرما و ترس به لرزه افتاده بودند، در ترك عرصه از هم پيشي مي گرفتند... حذيفه گويد؛ ابوسفيان را ديدم كه با عجله بر شتر خويش سوار شد و بي آن كه ريسمان از زانوي شتر باز كند، حيوان را هي زد... شتر برنخاسته به زمين نشست، ابوسفيان در همان حالي كه بر پشت شتر نشسته بود ريسمان را گشود و با شتاب گريخت... با خود گفتم؛ لحظه اي مناسب براي كشتن اوست... بهم ريختگي اردوگاه دشمن، طوفان سهمگين و... اما سخن رسول خدا (ص) را به خاطر آوردم كه فرموده بود غير از خبر آوردن كار ديگري مكن... هنوز هوا كاملا روشن نشده بود... مسلمانان به اردوگاه دشمن نگريستند... از دشمن خبري نبود... سپاهيان شرك بسياري از چادرها، اثاثيه و... را برجاي نهاده و با شتاب از مدينه به سوي مكه گريخته بودند.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن