واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: دكل رو به دريا بود و دريا زير دكل. سفيد و قرمز. تا آن روز دريا را نديده بود. ميديد. نميتوانست. وسوسهگر و اغواگر. حسي موهن و وهم آلود ازآن بالا تا ته دريا. پله اي رنگ ميكرد. يك در ميان. سفيد و قرمز. وقتي بالاميرفت نگاهش گم ميشد ميان دريا و آسمان. به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، نويسنده وبلاگ "تا مقصد ميخوابم" به نشاني http://javadeatefeh.blogfa.com آورده است: دكل ايستاده و محكم سيصد و بيست وپنج متر در كنار خط ساحلي. همان جا كه گوش ماهيها صداي بغض دريا را در دلشان گم ميكنند تا پيدايشان كنيم. كنار همان خطي كه دو تضاد را به هم وصل و از هم جدا ميكند. جايي كه دريا دل بهخاك داده و خاك خيس از اين همه دلدادگي، ريز و خرد دكل را به آغوش كشيده تا ته دريا، آسمان را ببيند. يك دست فولاد. ضد زنگي كه آب به آهن ميزند تا لوندي كند. برآورد مدت كار از طرف پيمانكار روزي ده متراست. هر پنج متر يك رنگ، سفيد و قرمز. دكل را كه گذاشتند برق مي زد از بي رنگي. تا اين كه آمد. آمده بود براي رنگكاري. آهسته و آرام كار ميكرد. بيخستگي، صبح تا شب. سفيد و قرمز روزي دو رنگ. از سفيد شروع مي شد، عصرها قرمز پايين مي آمد. پير جواني با دستهاي سفيدك زده و صورتي سياه از حرم آفتاب. وقتي كه آمد كسي نمي شناختش تا قرمز سوم كه از تمام شهر ميشد ديدش. ديگر پايين نيامد. جزوي از دكل و شهر شده بود در آن تابستان شرجي. رنگ ميزد و كار ميكرد بيهيچ استراحت و وقفهاي. هر بار كه سر بالا مي كردي و به آنگوشه شهر كه دكلي در دل شنهاي ساحل قد علم كرده نگاه مي كردي، ميديدي لکهي سياهي را كه همچون مورچهاي ذره ذره با رد سفيد و قرمزبالا ميرود. كسي نميدانست از كجا آمده اما حضورش بين زمين و هوا، روي دكل، حاضر بود و نگاهش، ديگر نميشد فهميد كجا، دريا؟ زمين؟ آسمان؟ ول بود. سفيد، سفيد است و قرمز، قرمز. سفيد و قرمزش رنگيديگر بود. زنده، پرانرژي، محكم و ثابت. به نيمههاي دكل رسيده و نرسيده بود كه مردم به حضورش، مثل باد هوا، عادت كردند. هر صبحهر كس از هر گوشه شهر خيره ميشد به دكل كه ستونِ رنگ بود از آبي تا آبي. باران آمد. باران كه آمد پايين نبود، بالا بود. بالا بود و حتماً فرچه به ابر ميزد تا رنگ سفيد پنج متري آن روزش را تمام كند. گم بود و همه جا حرف او بود. تمام شهر ميديدند و نميديدندش. با آنكه نبود اما در دهان مردم جاري و ساري زنده و حاضر وول ميخورد و از اين دهان به آن دهان ميگشت و فرچه بر رنگ و رنگ بر دكل، تصويرش را رنگ ميزد. پانزده روز بعد. در ابرها گم شد. هفتهاي ميشد كه يكريز باران ميآمد.دكل از نيمه به بالا ابرها را سوراخ كرده بود. ابر سوراخ از درد باران ميباريد و او در دهان اين و آن ميمرد و زنده ميشد تا خورشيد بالا آمد. بالاتر بود، بالاتر از قبل. سفيد و قرمز، مرتب و پلهاي، يك در ميان بالاميرفت. ميديدندش نه خودش، رد حضورش، رنگ را. معمايي پيچيده و بغرنج، جن و پري افسانه اي، وهمي و سايه اي در شفق، اينها آنچه بود كه مردم از او ميديدند و در دهان و فكرشان غلغله ميكردند. در زير دكل اگر سر بالا ميكردي كلاهت به زمين ميافتاد از دوري راه و بزرگي رَدش.دريا بعد از آن هفتة باران و ابر سوراخشده، آرام بود. دكل زير آفتاب قد مي كشيد و نگاه ميكرد به آنجا، ته، كه دريا و آسمان درهم و بدون هم بودند. دكل قيف برعكس را مانند بود. از پايين بزرگ و به بالا كه ميرسيدباريك و لاغر. لاغر بود يا نه ديگر كسي نميدانست. با اينكه به يك ماه نرسيده بود اما همسايه قرنها و سالها شده بالا ميرفت و افسانه ميشد.افسانهاي با رنگ سفيد و قرمز. دريا بايد از آن بالا منظرهاي زيبا و هولناكباشد. گسترهاي انبوه از آبي آب. وقتي كه در جهت عكس دريا بالا روي، حتماً بايد كششي باشد كه به سمت پايين، داخل و عمق ميكشاندت. ميگفتندغرق شد. لباسهايي كنار خط آب پيدا شد كه پر بود از رنگ سفيد و قرمز. شايد رفته تا به نقطه وصل آسمان و دريا برسد. شايد. نميشد فهميد كه چه شد همان طور كه نميشد فهميد چه بود. آمد و رفت با ردي از سفيد وقرمز. شلوار و يكتا پيراهن رنگرنگي پلهاي سفيد و قرمز پر بود از حباب نفسهاي آخر و اوّل هزار غرقة دريا. داخل جيبها شن بود و حباب و اسكناسهايي درشت كه ميگفتند حقوق يكماههاش است. يكيميگفت حتماً رفته داخل آب را رنگ كند، سفيد و قرمز. هرچه جستجوكردند اثري از فرچه و سطل رنگ پيدا نشد. ميگفتند و ميشنيدند نه، نمرده، بالاست، كار ميكند. بالا جايي كه رنگ سفيد در انتهاي دكل تمامشده بود آسمان به سرخي و قرمزي ميزد. آسمان را رنگ ميكرد؟ ميشد نشانش را از اين پايين كنار مرز آب و خاك از گوش ماهيها با آنرنگهاي پلهاي سفيد و قرمز گرفت. سالها گذشته، سالهايي كه هر كس به اندازة وسعت ذهنش قصهاي از او دارد و قصة اصلي نامعلوم و گنگ است. نه جسدي نه علامتي جز آن لباسهاي رنگي كه ميشود در ربط دادنش به او شك كرد. آن مرد در دل دريا، در اوج آسمان، در شهرخودش، در هر جايي كه ردي از سفيد و قرمز هست. در خاطره مردمزندگي ميكند و رنگ ميزند. بچهها صدايش را آواز غريب و موهومي راكه به هيچ شبيه است از دل هزاران گوش ماهي گم شده در شنها پيداميكنند و مي شنوند. بزرگترها، لكه ي سياهي را روي دكل ميبينند كه هرروز رنگ ميزند و رنگ ميزند، تازه و پرانرژي، رنگي كه هيچ وقت پيرنميشود. من قلبش را، قلب سرخش را در ارتفاع سيصد و بيست و پنج متري بالاي دكل جايي كه در كنار ورودي دريا است ميبينم كه چشمك ميزند و خيره است به آنجا كه ته دريا، آسمان است. آري، او زنده است، فقط روشن و خاموش ميشود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 318]