واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > خرسند، پرویز - برای آغاز این حرکت نیکو در وبلاگ مهمان سایت خبر هر چه فکر کردم از این متن که به نام قلب خراسان و اشاره ای به تنهایی و غربت است که دستاورد روزگار ماست، چیزی بهتر نیافتم... برای آغاز این حرکت نیکو در وبلاگ مهمان سایت خبر هر چه فکر کردم از این متن که به نام قلب خراسان و اشاره ای به تنهایی و غربت است که دستاورد روزگار ماست، چیزی بهتر نیافتم. این شد که به درخواست دوست و برادر عزیزم این را تقدیم مهمانان و میزبانان کرده ام. ای غریبی که با گذر زمان، تنهاییات هر لحظه غلیظتر و سنگینتر میشود. ای غریبی که با مته فریادهای غریبانه جدت «علی» - آن دو هجای خون- چاهها را چنان به هم پیوست و راهها برید تا به قلب خراسان رسید و همه غریبان راستین جهان را به خانهات آورد و بر خوان همیشه گشودهات نشاند تا نیستان وسیع و بیکرانه را بسازد و تعریف و تفسیر کند و هر تنهایی را امکان رویش دهد و شجاعت مردان و سینه و قلبشان را به دشنه پولادین بسپرد و در کارگاه درد، زخم بر زخم بنشاند و از قصههای غربت سرشار شود و عاشق و زخماگین دست در دست غریبی بگذارد و جهان را از صدای عاشقان غریب لبریز کند تا عشق و زخم و درد چنان وسعت و اوجی بگیرد که پردهنشینان ستر و عفاف و ملکوت هم عاشقانه بگریند و باغها و دشتها و لالهزاران و نیستانها را سیراب کنند و هیچ دست عاشق و غریبی را بینی قصهگو نگیرند و زنان را به گندمزاران و شالیزارها و باغهای پرجوانه گندم و برنج و میوهها و هرچه که میتواند پاسخگوی گرسنگان باشد... بفرستند و گندم و برنج و ذرت و میوه و... شیر دهند و بزرگ و بزرگترشان کنند که گرسنگان تمام این جهان گلوله و بمب و مین را نیرو ببخشد تا بتوانند در برابر ستم، ستمکار و خودکامگان و همه کسانی را که در مثلث شوم و نفرینی زر و زور و تزویر در کار غارت خلقهایند... مقاومت کنند، بجنگند و داد خویش بستانند. کسی به فکر گلها نیست کسی به فکر ماهیها نیست کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرامآرام از خاطرات سبز تهی میشود... من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم من از تصور بیهودگی این همه دست من از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم... و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد من فکر میکنم من فکر میکنم من فکر میکنم و قلب باغچه در زیر آفتاب ورمکرده است و ذهن باغچه دارد آرامآرام از خاطرات سبز تهی میشود من مسلمان شیعی، من ایرانی، من مشهدی... منی که مثل کرم ابریشم دارم در آرزوی رهایی تار میتنم و آرزوی از پیله درآمدن، پروانه شدن و پرواز کردنم هر روز بزرگتر و رنگینتر میشود، تو که دانای دانایانی، تو که تنها شهادت را از اجدادت به ارث بردهای و پیش از آنکه مثل قدرتمداران و ثروتمندان و گدایان - یا بگذار بگویم مثل سائلان و دریوزگان راسته هر خیابان بزرگ و پیچ کوچههایی که گور نامحسوس و موقت و پیش از مرگ دارایان است ناله میکنند و نان دزدیده شده خودشان را میطلبند... تا از ماورای چشم دوخته به دریای دستان و چشمان و پاهای حقطلبان کوشنده و ناآرام جداشان کنم. من و ما ندانسته به قول زندهیاد حسین منزوی: «چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود.» و ما در حال بافتنیم، از کنار هم میگذریم و بینگاهی به روشنای چشم یکدیگر مرگ نزدیک و دو قدم مانده به خود را نمیبینیم. با دو هجای عادتشده یا شرطی شده، اگر نگاهی بکنیم با لبخندی بیمعنی فقط میگوییم: سلام! سلام! و یکی تند و یکی آهسته به موازات هم میرویم و کلمهای برای گفتن نداریم. چون همه کلمات را به فرهنگ بسیار بزرگ «گناه واژه» ریختهاند. «من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود.» چراکه در زمانی زندگی میکنیم که قلب خود را گم کرده است و چگونه میشود از زمان بیقلب، بیاحساس و بیعاطفه که وقتی عکس آن کودک معصوم آفریقایی یا آسیایی... را میبینیم که دندههای شکننده و نازکش دارد از پوست بیرون میزند دستی به شکم برآمده و چربیهای تلنبار شده چون سپری! از پوست خود و زن و بچههامان حفاظت میکند نفسی از سر رضایت میکشیم و چون نگران نگاه دیگران و شهرتمان به جهان وطنی و عشق به انسان است! ضمن ورق زدن مجله، کتاب یا روزنامه انتهای ذهنمان را رنگ امروزه میزنیم و میگوییم: «طفلکی آه! بازو و گردن و دنده و دست و پا ندارند و فقط شکمشان را پر کردهاند.» 50 سال پیش «کارو» در کتاب موثر و آدم سازش نوشته بود: «طفلکی شکمش آب آورده بود و بزرگ شده بود. بچهها که از آنجا میگذشتند و به مدرسه میرفتند یا برمیگشتند دم میگرفتند: اینو باش آبستن است! چند روز بعد که بچهها از مدرسه میآمدند همه میدیدند که مرد زاییده است فرزند فقر چه میتواند باشد؟ مرگ!» ای نماد مطلق غربت! از غربت جغرافیایی نمیگویم. چون باورش ندارم. خراسان وطن توست. در باغی نشستهای که کمترین میوهاش انار و انگورهایی چنان فریبنده و زیبا بوده است که قدرت با چیدن و زهرآگین کردنشان، خیال میکنند چنان وسوسه میشوی که از خوردن دانهای انگور و انار لحظهای تردید نمیکنی اما غافل از اینکه با دیدن سرخی خون خاموش انار به فریادهای خشم و خروش و فریادهای «کربلا» میرسی و با سبز انگورهای نامتعارف و مثلا درشت و رسیده به جگر پارهپاره و در طشت ریخته جدت حسن فکر میکنی. فکر میکنی خون یا زهر چه تفاوت میکند؟ هر دو مبشر شهادتند و به یاد میآوری که گفتهای آب بوی حیات و گندم بوی زندگی میدهد و در آن فرصت کوتاه چقدر در پیچ و تاب زلال آب جویباران، گذر تند آب را تماشا کردهای و در آن سوی دیوارهای باغ ابنقحطبه1 ریزتر و بالاتر بازی نسیم را با گیسوان طلایی گندمزاران، عطر آرزوی سیری را در چشمهای به گودی نشسته زنان و مردان و کودکان گرسنه آه کشیدهای. اگر غریب غریبانت میخوانم و میخوانند، نه به این خاطر است که زندانی عربستان نشدهای. زمین، زمین است و وطن آنجاست که همدلان و همفکران آنجایند و بهسوی یک قبله رو میکنند و جز خدا، رب و ارباب و بزرگی نمیشناسند. تو غریبی چراکه شعور و آگاهی و مهر و عطوفت و پاکی و عظمت و عصمت و دانش مطلقی... تو و اجداد و فرزندانت قلب زمین و زمانید و من و ما از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسیم. این دستهای بیهوده و این چهرههای بیگانه و اینگلهای پلاسیده و درختان فروافتاده و باغ و باغچههایی که دیگر نیست از وحشت سرشارمان میکند و از وحشتی هولناکتر از مرگی دوزخی جان و جهانمان را میکند، میترسیم و اگر هنوز نفس میکشیم در آرزوی آمدن کسی است که مثل هیچکس نیست و آمدنش را هیچکس نمیتواند بگیرد و دستبند بزند و به زندان بیندازد. «و میتواند کاری کند که نور «الله» که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود...» ای بزرگ ای مفهوم ناب غربت ای گواه و شاهد تمامی دردهایمان آیا هنوز وقت آن نرسیده که تو کاری بکنی که «او» وقت آمدنش را جلو بیندازد؟! ای پناه غربت غریبان ای تنهای تنهایان این را همیشه میتوانستهام از تو بخواهم اما امروز و امسال، روز و سال دیگریست و اگر نخواهم این و نیابم، باور کن که میشکنم و تو که بیش از هزار سال است که داری لحظههای دلشکستگی را تجربه میکنی، بیش از هر کس امید و نومیدیام را میفهمی آخر این روز و ماه و سال به تمامی از توست. اما م هشتمی و در 8 /8 /88 متولد میشوی و نباید دنیامان را چنین بخواهی. یا نباید به دنیا بیایی یا نیروی ویران کردن و از نو ساختنش را فراهم کنی. [دکتر شریعتی] مردانه مرد سیوچند سالهام، برای من بیستوچندساله - آخر فقط هفت سال اختلاف سن داشتیم - نوشته است: «...درست یادم هست که در یک شب تابستان سال 41 که پس از چند سال دوری از این ملک به این شهر همیشه مشهدی که در آن امام را به سم پنهانی شهید میکنند و سپس برای تجلیلش جسدش را نیز در ضریحی از پولاد سخت میگیرند، بازگشته بودم و با کنجکاوی و امید مینگریستم تا در این سالها که بیخبر ماندهام گلی شکفته است؟ گلی شکفته است در این باغ حمیدبن قحطبه که همیشه انار و انگور زهرآگین میدهد؟ و من که نهالی بودم که در این زمینه و زمانه تا به برگوبار نشستم برف و کولاک گرفت و سیلی سرد زمستان بناگوشم را سرخ کرد و با چند تکدرخت بیبهار جوان در این باغ ابن قحطبه و زندان سندیبن شاهک 2 در عزای امام مسموم و داغ سرخسی شهید 3 و شبهای سیاه شکست آلعلی و قلعوقمع شیعیان و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدد حکومت سنت و جماعت و اسارت مکرر تشیع و عدالت تازهپای فرزند علی (که بهزور ولایتعهدیاش دادند تا ولایت علی را از بن برگیرند و خلافت دیرپای فرزند عباس بن گیرد) و... ... و بن گرفت و ریشه دواند و به قول مولامان علی: «هر ملتی لایق شرایطی است که در آن بهسر میبرد.» یا «رعیت اصلاح نمیشود مگر با اصلاح والیان و جز با استقامت مردم، والیان صالح نمیشوند.» پینوشتها: 1 - حمیدبن قحطبه (متوفی به سال 159ه.ق) پسر شبیب طائی بود. انگوری که به زهر آلودند و به امام خوراندند از باغ ابنقحطبه بود. گویا مدفن حضرت امامرضا(ع) در همان باغ است. 2 - سندی بنشاهک داروغه بغداد بوده و در شهادت موسیبن جعفر دخیل بوده است و امام را نیز او زهر داده است. 3 - احمدبن طیب سرخسی (تاریخ وفات 376ه.ق)، فیلسوف مسلمان و معلم معتضد عباسی بود. معتضد چون به خلافت رسید او را مشاور خویش کرد و سرانجام به دستور خلیفه به قتل رسید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 396]