واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > خرسند، پرویز - سالهای 46 و 47 در حالی در زندان بودم که خیلی از چهرههای معروف انقلابی در این دوره، در زندان به سر میبردند. پیغمبر بند 6 کیست؟از هر روز زندان، خاطراتی به یاد ماندنی دارم. زندان ما را بیشتر میساخت و فکر مبارزه را در ما بیشتر زنده میکرد. کتک خوردن داشت، سر تا پا خون شدن داشت، شکنجه داشت، اما مبارزه و بیداری بود. دقیقاً در همین زمان دکتر شریعتی نیز بازداشت شد و روانه زندان شد. ماجرای من و دکتر علی شریعتی در زندان در تهران، یک قصه شنیدنی است. من تا مدتهای زیادی نمیدانستم شریعتی هم در همان زندان است. اول در بند چهار بودم. سلولی بود کنار مستراح که عذابآور و وحشتناک بود. مرا هم پیش کسی به نام «رسولی» بردند که بازجوی زندان بود. داخل اتاق بازجویی دیدم کتابهایی روی میز ریخته بودند. کتابهای «شریعتی»، «طالقانی» و «بازرگان» و حتی کتاب من هم بود. «رسولی» رئیس بند برای ترساندن من گفت: اگر پیغمبر بند شش نبود، همه را تیرباران میکردیم.» دستور داد مرا هم به بند شش بردند. قبلاً از «پیغمبر بند شش» شنیده بودم و خیلی مشتاق بودم او را بشناسم. رسولی چند تا سیگار به من داد و مرا با سرباز به بند فرستاد. وارد سلول که شدم، یکی جلو آمد و سلام و احوالپرسی کردیم و به من پتو داد. همه خواب بودند. تا نشستم و گفتم از بند چهار آمدهام، به من گفت: تو خرسند هستی؟ دست و پاهایم را وارسی کرد و میخواست ببیند آیا ناخنهای دست و پایم را کشیدهاند؟ پرسیدم پیغمبر بند شش که میگویند، کیست؟ گفت دکتر علی شریعتی است. او در سلول شش بود. ما در سلول هشت بودیم. خیلی از دوستان دیگر، همه این سلولها در بند شش بود. فردا نقشهای کشیدیم تا من بتوانم دکتر شریعتی را نزدیک سلولش ملاقات کنم. آزادباش که دادند، ما بیرون سلولها بودیم. کنار سلول «شریعتی» یک بخاری بود. من به بهانه ریختن چای کنار بخاری رفتم و همین موقع بود که یک نفر بلند صدا کرد، «خرسند» بیا و «شریعتی» از داخل سلول صدای او را شنید و متوجه من شد. پشت در آمد و با هم احوالپرسی کردیم. بعدها وقتی در سلولها باز میشد و همه کنار هم بودیم، روزهای به یادماندنیای میشد. مثلاً شریعتی با هزار ترفند، سربازهای نگهبان را که اکثراً هم بیسواد بودند، راضی میکرد تا بتوانیم گرد هم جمع شویم و حرف بزنیم. روزی که پنهانی وارد رادیو سلطنتی شدیم مقاله هابیل و قابیل یکی از تأثیرگذارترین مقالاتی بود که در آن دوره نوشتهام. صبح عاشورا بود. ظهر در حسینیه ارشاد برنامه داشتیم. از صبح نشستم و مقالهای با نام «شهید همه اعصار» نوشتم که بعدها هم به صورت کتاب همه جا دست به دست میشد. همین مقاله بعداً به «هابیل و قابیل» مشهور شد. ظهر عاشورا آن را در حسینیه ارشاد خواندم. آن روز فضای حسینیه دیدنی بود. از همان روز، این نوشته در زبانها افتاد. شریعتی خیلی مرا تحسین کرد. حتی بعدها خیلیها به اشتباه فکر کردند که این مقاله را شریعتی نوشته است. در اوج مبارزات انقلاب بود که با برادرم- که کشته شد- تصمیم گرفتیم مقاله را دوباره بخوانم و او، در استودیو آن را ضبط کند. برادرم برای این مقاله موسیقیای ساخت و من یک روز به صورت پنهانی وارد استودیوی رادیو شدم و متن را خواندم و او ضبط کرد. خلاصه در رادیوی سلطنتی رژیم شاه به صورت پنهانی یک نوار انقلابی ضبط کردیم. این کار، چیزی شبیه به یک معجزه بود. این نوار بعدها در شمارگان سه میلیون تکثیر شد. دو میلیون در ایران و یک میلیون در بین دانشجویان خارج از کشور توزیع شد. وقتی نوار به دست ساواک افتاد، باز روز از نو و روزگار از نو بود. ساواک در تعقیب من افتاد و بعد هم من و هم برادرم بازداشت شدیم. این نوار و این نوشته یکی از معروفترین کارهای فرهنگی دوران مبارزه ما شد. «هابیل و قابیل» فریادی شد که در هر کانون انقلابی به گوش میرسید.شاید ندانید که حتی وقتی رادیو دست انقلابیون افتاد، اولین صدایی که بعد از اعلام صدای رادیو انقلاب اسلامی پخش شد، همین نوار بود. خیلیها اشتباهاً فکر کردند که نوشته و صدای شریعتی پخش شد ولی اینطور نبود. آقای خامنه ای گفتند، مبادا فکر کنی قطب زاده رئیس توست ...و اما روز دوازدهم بهمن در رادیو بودم. ثانیهشماری میکردم و یادم هست دائماً مشغول نوشتن متن ادبی برای ورود امام بودم. شب قبلش تا صبح دوازدهم بهمن بیدار بودم. روز بیست و دوم بهمن هم وقتی رادیو و تلویزیون بهطور کامل دست انقلابیون افتاد و امام، «قطبزاده» را برای مسئولیت آن انتخاب کردند، اولین متنهایی که برای امام در رادیو و تلویزیون خوانده شد، متنهایی بود که من نوشته بودم. بعد «آقای خامنهای» مرا خواستند و گفتند: «تو برو پیش قطبزاده؛ چون او تجربه کافی ندارد و در راهاندازی رادیو و تلویزیون کمک ما باش». « خامنهای» تأکید کرد که «مبادا فکر کنی که او رئیس توست و همچنین طوری هم برخورد نکن که تو رئیس او هستی. کمک کن تا یک تلویزیون انقلابی شکل بگیرد.» من هم رفتم تا اینکه مدیر تولید شبکه 2 شدم و بعد مدیرعامل انتشارات سروش شدم و اولین مجله انقلابی ایران را به نام «سروش» منتشر کردم که تأثیرگذارترین و پرتیراژترین مجله انقلابی شد. آن روزها شبانهروز برای انقلاب کار میکردیم. از آن روزها چه خاطرات گفتنی و نگفتنی دارم. اینها همه خاطرات فراموش شده روزگار گذشته انقلابیهای سالخوردهای مثل من است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 567]