واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > شجاعی، سیدمهدی - روزگار غریبى است دخترم! دنیا از آن غریب تر! این چه دنیایى است که دختر رسول خدا (ص) را در خویش تاب نمى آورد؟ این چه روزگارى است که « راز آفرینش زن » را در خود تحمل نمى کند؟ این چه عالمى است که دردانه ى خدا را از خویش مى راند؟ روزگار غریبى است دخترم. دنیا از آن غریب تر. آنجا جاى تو نیست دنیا هرگز جاى تو نبوده است. بیا دخترم بیا تو از آغاز هم دنیایى نبودى. تو از بهشت آمده بودى تو از بهشت آمده بودى... آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود ، جبرئیل این قاصد میان عاشق و معشوق این رابط میان عابد و معبود ، این ملک خوب و پاک و صمیمى این امین رازهاى من و پیام هاى خداوند پیام آورد که معبود چهل شبانه روز تو را مى خواند یک خلوت مدام چهل روزه از تو مى طلبد... و من که جان مى سپردم به پیام هاى الهى و آتش اشتیاقم زبانه مى کشید با دَم خداوندى ، انگار خدا با همه بزرگى اش از آن من شده باشد بال درآوردم و جانم را در التهاب آن پیام عاشقانه گداختم. آرى جز خدا و جبرئیل و شوى تو کسى چه مى دانست حرا یعنى چه؟ کسى چه مى داند خلوت با خدا یعنى چه؟ اما... اما کسى بود در این دنیا که بسیار دوستش مى داشتم- خدا همیشه دوستش بدارد- دل نازکش را نمى توانستم نگران و آزرده ى خویش ببینم. همان که در وقت بى پناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى گشایشم و در سرماى سوزنده ى تکذیب دشمنان تن پوش تصدیقم؛ مادرت خدیجه. خدا هم نمى خواست او را در دل نگران و مشوش ببیند. در آن پیام شیرین در آن دعوت زلال آمده بود که این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام کنم. و کردم ؛ عمار آن صحابى وفادار را گسیل کردم: « جان من! خدیجه! دورى ام از تو نه بواسطه ى کراهت و عداوت و اندوه است خدا تو را دوست دارد و من نیز خدا هر روز بارها و بارها تو را به رخ ملائکه خویش مى کشد به تو مباهات مى کند و... من نیز. این دیدار چهل روزه ى من با آفریدگار و... ضمنا فراق تو هم فرمان اوست. این چهل شبانه روز را تاب بیاور آرام و قرار داشته باش و در خانه را به روى هیچکس نگشاى. من چهل افطار در خانه ى فاطمه بنت اسد مى گشایم تا وعده ى الهى سرآید و دیدار تازه گردد. » پیام که به مادرت خدیجه رسید اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حلقه بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم حلقه از دربرداشتم و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد که:- کیست کوبنده ى درى که جز محمد (ص) شایسته کوفتن آن نیست؟ گفتم: محمدم. دخترم! شادى و شعفى که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد در چشمایش درخششى آشکار مى گرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان امده بود ؛ طرف هاى غروب جبرئیل آن ملک نازنین خداوند با طبقى در دست آمد و کناری نشست. سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را محبوب- جل و علا- از بهشت برایت هدیه کرده است. در پى او میکائیل و اسرافیل هم آمدند- خدا ارج و قربشان را افزون کند- جبرئیل با ظرفى که از بهشت آورده بود آب بر دست هایم مى ریخت میکائیل شستشویشان مى داد و اسرافیل با حوله لطیفى که از بهشت همراهش کرده بودند اب از دستهایم مى سترد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]