واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > داوریاردکانی، رضا - متن سخنرانی رضا داوری اردکانی- استاد فلسفه دانشگاه تهران و رئیس فرهنگستان علوم- در همایش از فلسفه تا هنر فلاسفه همیشه زیاد عمر میکردند و در طول تاریخ همه فیلسوفانی که عمرشان کوتاه بوده کم هستند، ولی در فلسفه معاصر فرانسه و شاید هم در کل فلسفه جهان معاصر، فیلسوفان عمرهای طولانی هوسرلی و هایدگری ندارند و عمرشان نیچهای شده است. چند سال پیش آلتوسر خودکشی کرد، بعد دلوز به او تأسی کرد. فوکو و ژاک دریدا هم عمرشان چندان طولانی نبود و عمر سقراطی، افلاطونی، هایدگری، هوسرلی و کانتی نداشتند. البته در قرون پیش، کسانی هم مثل اسپینوزا بودند که عمر طولانی نداشتند، ولی عموماً فیلسوفان عمر طولانی دارند. به این دلیل این مطالب را گفتم که به نظر من - به خاطر علاقهای که به دریدا داشتم - فکر میکنم او زود مرده است؛ بهخصوص کسی که دوستان و نزدیکانش میگفتند، نمیدانند او چه میگوید، باید بیشتر عمر می کرد تا توضیح بدهد که چه گفته است!در آمریکا کسانی که آثار رورتی را خوانده باشند و ادعا کنند که او را فهمیدهاند، کم هستند. رورتی رابطه نزدیکی با دریدا داشت و آثارش را خوانده بود و به صراحت هم میگفت: «نمیدانم دکانستراکشن یعنی چه.» البته حق هم داشت؛ زیرا خود دریدا هم نمیدانست چیست و به هر کس که از او میپرسید، یک جواب میداد. یعنی اگر ۱۰ نفر میپرسیدند، ۱۰ جواب متفاوت میداد. بنابراین رورتی هم حق داشت که بگوید من نمیفهمم او چه میگوید.اولین بار آلتوسر نحوه قرائت را در کتاب قرائت کاپیتال خود، به کار برد. به نظر من قرائت خوبی بود و منشأ تحولی در نئومارکسیست و تلقی مارکسیستی بود. تمام فلسفهی معاصر، متأثر از ۵ فیلسوف است، نه اینکه تمام فلسفهی معاصر پیروی از آنها باشد، بلکه این ۵ نفر تأثیر بزرگ و عمیقی بر تفکر معاصر داشتند. این ۵ نفر عبارتند از: مارکس، فروید، نیچه، هوسرل و هایدگر. ممکن است گفته شود این تأثیر، فقط به این ۵ نفر اختصاص ندارد؛ در غیر این صورت باید تأثیر کانت، هگل و افلاطون را بر فلسفهی معاصر نادیده گرفت؟ بله، همه اینها تأثیر گذاشتند؛ تاریخ فلسفه نمیتواند کانت را رها کند. کانت در تاریخ فلسفه است. اما معمولاً فیلسوفان به کسانی رجوع میکنند، یعنی مراجعی دارند؛ هر فیلسوفی افلاطون میخواند، کسی که افلاطون نمیخواند، اهل فلسفه نیست. همهی فلاسفه، مرجع و اسوه دارند و کانت و هر فیلسوف دیگری نیز اسوههایی دارند؛ این ۵ نفر در فلسفهی معاصر، به این مرجعیت رسیدهاند. اگر در فلسفهی تحلیل دقت کنید، میبینید توجه عجیب و غیرمنتظرهای به هوسرل و هیدیگر و کسانی که به این دو توجه دارند، شده است. تحقیقات دقیقی دربارهی این دو فیلسوف شده است؛ اما فلسفهی معاصر فرانسه، وضع خاصی دارد و به این ۵ نفر نیز در عین حال توجه کردهاند. ما ۵ یا ۶ فیلسوف نامدار در فلسفه فرانسه داریم؛ فلسفهای که دیگر به صورت هگلی فلسفه نیست. دیگر به صورت کانتی فلسفه نیست تا چه برسد به افلاطون و ارسطو؛ فلسفهای است که مرزهای مابعدالطبیعه را شکسته است؛ به پایان مابعدالطبیعه و به گذشت از مابعدالطبیعه فکر میکند. اکثر این فیلسوفان از مارکسیسم بیرون آمدند؛ دریدای امروز، کمتر به مارکسیسم توجه کرد. اما به هر حال دریدا فوکویی است. البته این دو اختلاف ظهور دارند. دریدا چند سالی دیرتر از فوکو ظهور کرد. مشخص است کسی که زودتر ظهور کند، اثرش هم متقدمتر است. دریدا هم، فوکویی بود و اولین آثارش را هم دربارهی فوکو نوشت، البته در نقد فوکو. البته منظورم این نیست که دریدا مرید فوکو بود، چون هیچ فیلسوفی مرید فیلسوف دیگر نیست. اصلاً در فلسفه ارادت معنا ندارد و برای یک فیلسوف، همهی فلسفهها، فلسفه است.در فرانسه این ۵ فیلسوف هر کدام به نوعی با مارکس ارتباط برقرار کردند. بعضی حتی عضو حزب کمونیست شدند. سیوتا و فوکو عضو حزب کمونیست بودند، آلتوسر که تا آخر عمر کمونیست بود. همه نیچهای هستند؛ چه راجع به نیچه کتاب نوشته باشند، مثل ژیل دلوز و یا حتی اسم نیچه را هم نیاورده باشند؛ همهی فیلسوفان معاصر فرانسه نیچهای هستند. دریدا هم نیچهای است. آنها همه فرویدی هستند. بعضی مثل ژاک لاکان، تحت تأثیر مارکس، نیچه، هوسرل و هایدگر هستند. اما دریدا تحت تأثیر نیچه است، همان طور که تحت تأثیر هوسرل است. درست است که دریدا نوشتنش را با نقد فوکو شروع کرد، اما اگر دقیقتر بخواهیم بگوییم، اولین اثرش را درباره هوسرل نوشت. دریدا مقالهی مفصلی بر مقدمه و ترجمهی فرانسهی کتاب هوسرل نوشت و در عین ارادتی که به هوسرل داشت، او را نقد کرد. البته دریدا اقداماتی هم در ترویج فرهنگ هوسرل انجام داد. بقیهی فلاسفه معاصر فرانسه هم با هوسرل نسبت مشخصی داشتند. لیوتار کتاب عمیقی در معرفی فلسفه هوسرل نوشت. اثر هایدگر در ژیل دلوز، فوکو و آلتوسر به وضوح، آشکار است و اگر امروز کتابهای فوکو و لیوتار یا دلوز را بخوانیم تأثیر هیدیگر را بر آنها درمییابیم. اما آنها علاقهای به اظهار نظر نداشتند. فوکو ۵ هزار صفحه یادداشت از هیدیگر داشت. چنین شخصی آیا میتواند تعلق خاطر به هیدیگر نداشته باشد. دلوز و دریدا هم اینگونه بودند. از تأثیر فروید هم باید گفت. تأثیر فروید بسیار عمیق است و در فلسفه فرانسه این تأثیر بسیار آشکار و بیچون و چرا است. حتی ژان پل سارتر، تعلق صریح و آشکار به فروید داشت. این سلیقه و روحیه نیست، اینها مظهر زمان خود هستند؛ پس قهراً در فلسفه مورد توجه قرار میگیرند. این اتفاقی نیست که مارکس و در مقابل آن نیچه، یک جا مورد توجه قرار میگیرند. باید دریدایی بود و دکانستراکشن را به نحوی فهمید، تا ببینید چه رفاقتی بین نیچه و مارکس پدید آمده است. آنچه ما در ظاهر میبینیم، آنچه روزنامهنویس میبیند و آنچه سیاستدان میبیند، خصومت و دشمنی است. هیدیگر و مارکس چه نسبتی دارند. کسی که نگران زدودن قداست و کسی که فیلسوف مدرنیته است،. چه مناسبتی دارند. اگر از موضع «دکانستراکشن» دریدا نگاه کنید، آن وقت از مارکس و نیچه قرائتی دارید که میتوانید آنها را کمابیش به هم نزدیک کنید. دریدا هیچ وقت خود را مرید هایدگر ندانست، حتی گاهی به صراحت میگفت، من منتقد هایدگرم. به صراحت گفته است که دکانستراکشن با دسوکسیون هیدیگر تفاوت دارد و همین گونه هم هست، تفاوت دارد.دریدا، شاگرد منتقد هیدیگر بود، البته نه از نوع انتقادی که به هوسرل میکرد، زیرا او کلاً اساس فلسفهی هوسرل را نقد میکرد. مسألهی مهم برای هوسرل، خودآگاهی بود. البته او میتوانست از آن خودآگاهی خارج شود؛ او میخواست از دکارت جدا شود و یک عمر هم در این راه کوشید. عمری کوشید از کوژیتوی دکارتی و خودآگاهی او جدا شود. اما به هر حال در این تلاش به جایی نرسید و در آخر عمر در درسی که درباره دکارت دارد، بازگشت او به دکارت آشکار است. نقد دریدا به خودآگاهی است. او این را از هیدیگر آموخت. هیدیگر خودآگاهی را آغاز و منشأ نمیداند. او هزار سال تفکر غربی و حداقل ۴۰۰ سال تفکر غربی بعد از دکارت را آغاز خودآگاهی میداند. وقتی مسأله «گفتار و نوشتار» و تقابل آن دو را مطرح میکند، بحث را با «فیدرس» افلاطون آغاز میکند و میگوید گفتار زنده است و نوشته مرده است. اما نقد دریدا درست مقابل آن است. مطلب در ظاهر بیاهمیت مینماید. معمولاً ما حق را به سقراط و افلاطون میدهیم که نوشته زنده است و کسی دارد حرف میزند و از احوالش میشود استفاده کرد و برای اینکه بفهمی چه میگوید، باید حرکات و حالاتش را هم استفاده کرد. تمام تلاش دریدا این است که بگوید و آنچه که مقصود و هدف اوست، این است که نوشته مقصودی ندارد و تابع نویسنده نیست. در این میان بسیاری از منتقدان اروپایی و آمریکایی، بر این اساس مرگ نویسنده را اعلام کردند، یعنی نویسنده قصدی ندارد. سعدی، شعر سعدی است، حافظ هم شعر حافظ است. بحث اینکه بین گفتار یا نوشتار کدام اصالت دارند، همان گفتار افلاطون است که نوشتار شده است. حالا ما «فدروس» را چه کنیم. فدروس گفتار بوده و تبدیل به نوشتار شده است. مقصود او این نیست که حرف نزنیم؛ مقصود او این است که بگویید گفتار قصد نویسنده است. ولی ما اصلاً به قصد نویسنده کار نداریم. قصد نویسنده چه اهمیتی دارد؟ آنچه مهم است نوشته است. ما نوشته را میخوانیم؛ نوشته با ما حرف میزند. نوشته در یک محدودهی خاص نیست و نهایت ندارد. همیشه با ما حرف میزند و به بیان دیگر نوشته تاریخی است. اما مابعدالطبیعه، گفتار را بر نوشتار مقدم داشته است. اسپینوزا و کانت آثارشان را نوشتهاند.فلسفه قصد نیست و مقصد فیلسوف توسط او معلوم نمیشود، بلکه این فلسفه است که مقصد فیلسوف را تعیین میکند. دریدا با این نظر به تاریخ فلسفه نگاه میکرد و طبیعی بود که با تاریخ فلسفه خیلی انس نداشته باشد. البته شاید «دکونوسوکسیون» جایگزینی برای نقد باشد. او فکر میکرد که آیا میتوان رها از این چارچوب به تاریخ فلسفه نگاه کرد. آیا میشود از تقابلهایی که در طول تاریخ فلسفه از ابتدا بوده و غالب فکر شده و ما از آنها خلاصی نداریم، مثل روح و بدن و ...، خلاص شد. دریدا نسبت به مسائل معاصر کمتر از همه سخن گفت و نسبت به همهی فیلسوفان و این ۵ فیلسوف و حتی فلاسفه تحلیلی زبان، کمتر راجع به سیاست و مسائل زمان حرف زده است. حتی زمانی که آنتونیو نگری فیلسوف نئومارکسیست ایتالیایی، سالیان پیش به زندان افتاد، همه فیلسوفان جهان و عدهای از فرانسویها به دولت ایتالیا اعتراض کردند، اما تنها کسی که اعتراضنامه را امضا نکرد، ژاک دریدا بود. البته این به این منظور نیست که او به سیاست نپرداخته باشد، بلکه او با نقد خاص خود به سیاست پرداخته است.دریدا تعبیری به نام «دموکراسی در راه» دارد که دموکراسی را نقد میکند. البته نقدش نفی دموکراسی نیست؛ نقد او مبنای عجیبی دارد. دموکراسی را با برادری و دوستی ملازم میبیند؛ دموکراسی بدون برادری و دوستی، در نظر او دموکراسی معیوب است. منظور او این نیست که مثلاً فردا دموکراسی از راه میرسد؛ او میگوید پای دموکراسی میلنگد، زیرا در او دوستی و برابری که شعار انقلاب فرانسه بود دیده نمیشود. کتاب «اخلاق» ارسطو فصلی درباره دوستی دارد که دوستی را سه نوع میکند: دوستی لذت، دوستی انتفاع و دوستی فضیلت و با توجه به دوستی فضیلت است که دریدا برخلاف عهد و تعهد خودش، شاید میخواهد به یک اتوپیا فکر کند و امید داشته که در آن جامعه بشری به سوی خیر و آزادی رهنمون شود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 709]