واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > مردانی، ناصر - شهری که به همراه همسر و فرزندم در آن زندگی میکنیم، مثل شهرهای دیگر دنیاست. خیلی چیزها دارد، البته بعضی چیزها را هم ندارد.آنچه که فراوان دارد آرامش است !اما قابل توجه ترین امتیاز اینجا، امکانی است که برای آدمی مثل من ایجاد کرده تا با دیگرانی از ملیت های مختلف آشنا بشوم.برای من توجه به آدمها از لذتهای ابدی است و اینکه آنها در موقیعت های مختلف چه می کنند و چه در سر دارند.اینجا مسقط است، پایتخت کشور عمان.شاید یکى ازآرام ترین شهرهاى دنیا ! یکی از دل مشغولیهای خانوادهها در اینجا شرکت در جشن تولد بچههای خود و دوستان بچههایشان است !ایرانیها را می گویم که تازگیها کم هم نیستند در این کشور عربی نه چندان دور از کشور خودمان ایران.این جشن های تولد اغلب در جاهایی مثل رستورانهای مکدونالدز برگزار می شود.جشن حدود دو ساعت طول می کشد و در این مدت بچه ها از خیلی از بازی های تکی و جمعی لذت می برند و البته از خوردن غذاهای مک! هم حال می کنند که نمی دانم این آخری چه دارد که سخت مورد علاقه ی کوچولوها و البته بزرگها هم هست.حالا هر چی هم بگن که بابا زیادیش ضرر داره، ولی کو تا حالا بشه زیاد ! این هفت،هشت،ده، پانزده، بیست، صد،...تا سیب زمینی سرخ کرده که آی خوشمزه هم است این لامسب سوغات ینگه دنیا !بچههای شرکت کننده در این جشن، چیزی شبیه به مسابقه هم دارند که با هدایت یک داور یا برگزار کننده انجام می شود.اسم یکی از این مسابقهها را گذاشته اند صندلی با موسیقی !.بازى یا مسابقه اى که کم و بیش در ایران هم بین بچهها رواج دارد.چند صندلی به تعداد یکی کمتر از تعداد بچههای شرکت کننده که در دو ردیف پشت به پشت هم چیده می شوند و بچه هائی که دور آنها آماده ایستاده اند وهمه منتظر آغاز پخش موسیقی. وقتی موسیقی شروع شد باید آنقدر دور این صندلیها بچرخند تا داور صدای موسیقی را به طور ناگهانی قطع کند و حالا باید هر کس روی نزدیکترین صندلی بنشیند و آن یک نفری که بی صندلی مانده از دور مسابقه خارج می شود تا داور یک صندلی دیگر هم کم کند و دوباره آغاز موسیقی با صدای بلند و تشویق پدرها و مادرهای حاضر که در لابلای صحبت با همدیگر نیم نگاهی هم به دلبندشان دارند که مبادا صندلی گیرش نیامده باشد !در یکی از همین جشن تولدها بود که دیدم پسرک کوچولوی سه سالهای در همون دورهای اول یا دوم وقتی موسیقی قطع شد، صندلی خالی گیرش نیامد و باید از دور خارج می شد. ولی او نرفت بیرون و بچههای دیگر هم که کمی بزرگتر بودند بر او سخت نگرفتند چون می دانستند که شانس زیادی ندارد و تازه اگر هم صندلی خالی گیرش بیاید، می شود با توسل به زور او را از دور خارج کرد! اون کوچکتر از اون بود که بتونه از قانون مسابقه سر در بیاره !گاهی در مورد اینکه کی زودتر روی صندلی خالی نشسته، بکش بکش مفصلی بین بچهها پیش میآمد که حرف آخر را داور باید می زد. اما بعضی وقتها او هم حریف نبود و کار به جاهای باریک میکشید که عاقبت با ناراحتی یکی از بچهها موضوع خاتمه پیدا میکرد و او بود که باید به کناری می رفت !آن پسرک کوچولوى قصه ى ما !، اما همچنان امیدوار، در هر قطع موسیقی به دنبال صندلی خالی می گشت و کمتر هم می یافت و اگر هم پیدا می کرد حریف چابکی بچههای بزرگتر نبود تا کنارش نزنند.در این میان دخترک حدود شش ساله اى هم که بعد فهمیدم اصلیت آفریقای جنوبی دارد در این مسابقه شرکت داشت و تا دو سه دور مانده به آخر هم خیلی تر و فرز صندلی خالی برای خودش پیدا می کرد و هنوز امید داشت که برنده ی مسابقه باشد، اما در یکی از دور ها تا خواست بعد از قطع موسیقی روی صندلی خالی که نزدیکش بود بنشیند با آن کوچولوی سمج و با مزه مواجه شد و وقتی دید او هم دارد سعی می کند که روی همان صندلی بنشیند، نگاهی به پسرک انداخت ، مسابقه را رها کرد و بیهیچ اعتراضی به جمع تماشاگران مسابقه پیوست و آثاری از ناراحتی هم من نتوانستم در چهره اش پیدا کنم. مسابقه تمام شد و یکی از بچهها برنده شد که کلی هم مورد تشویق قرار گرفت و جایزهای هم ربود !. آن پسرک کوچولوى قصه ى ما هم به همه ی ابراز احساسات حاضرین برای برنده ی مسابقه !، با لبخند جواب می داد و دور و بر برنده میپلکید !دخترک مو بور قصه ى ما ، از همون جائی که نشسته بود، نگاهی به مادرش انداخت و مادرش هم با لبخندی شاید بهش گفت تو تلاشت را کردی عزیزم!.اما دخترک همچنان با وقار جلوه میکرد و انگار نه انگار که زود تر از اون چیزی که شایستهاش بود از دور مسابقه خارج شده! مادر دخترک توی راه برگشت به خانه، آیا به دخترش نگفت که تو باید از حق خودت دفاع میکردی و میتونستی به داور مسابقه بگی که اون پسرک پیشتر از این، چندین بار باید از دور خارج میشد ؟اما چیزی که شکی بهش ندارم اینه که به این دخترک زیبا دائم گفته نشده که در مسابقه ی زندگی یا باید اول بشی یا بمیری !این قدرت مدارای دخترک مرا به یاد دوران کودکی خودم انداخت که البته هرگز توان او را نداشتم!. امروز هم که نگاه میکنم، میبینم ندارم و در اطرافیانم هم آنچنان به وفور یافت نمیشود!بخور، نخوری میخورنت؛ بزن، نزنی می زننت،.....اینها آموزههای ماست !رانندگی ما در خیابانهای وطن عزیزمان ایران هم از همین قانون پیروی می کند؛ در تقاطع هائی که چراغ به اصطلاح چشمک زن ! دارد و مملو از ماشین هم هست، باید سر ماشینت را در فضای کوچک بوجود آمده بتپانی تا راه پیدا کنی، چون اگر نتپانی.......وقتی که به هر دلیل به قدرت سیاسی هم می رسیم قاعده ی بازی همان است.این امارهای ضد و نقیض که از بیکاری، تورم، رشد اقتصادی و... ارائه میشود هم شاید ریشه در همان آموزهها دارد.انگار آمار هم تپاندنی است چون اگر نتپانی.......این رفتار در خیلی جاهای دنیا بوده و هست.حتی بعضی می گویند اساس روابط سیاسی بین کشورها در جهان همین است! باید خود را تحمیل کنی !،سیاست تهاجمی !،بهترین دفاع حمله است !،امتیاز بگیر بعد مذاکره کن !و....گرایش هائی از این دست در هر جامعه ای دیده می شود و البته رد کردن آنها خیلی آسان نیست و گاه بسیار به مذاق مردمان خوش هم می آید و صد البته در رقابتهای انتخاباتی رای آور هم هست!سیاستمدارانی که از حرفهایشان بوی تهاجم به قدرتهای بزرگ میاید، گاهی محبوبیتشان مرزها را نیز در مینوردد.چه نکتهای در این روحیه ی تهاجمی نهفته است که ما را ترغیب میکند بسوی آن کشیده شویم ؟به روشهای تربیتی کودکان در فرهنگهای گوناگون هم که نگاه کنیم همین وضعیت را می بینیم؛ تشویق به جدال و نبرد برای گرفتن حق !نذار اسباب بازیت را ازت بگیره، اگر چیزی می خوای خودت برو و به زور هم که شده بگیر، بزنش تا حساب کار دستش بیاد، بخورش !....نمره ات چند شد ؟، چرا بیست نشدی ؟، باید قبول بشی، تو باید مهندس بشی، باید دکتر بشی......بچه ی همسایهٔ را دیدی کنکور قبول شد، تو چی ؟ تو هیچی نمیشی.....خلاصه: "یا اول شو یا بمیر !"وقتی ما فرزندان یا مخاطبان مان را با چنین عباراتی خطاب قرار میدهیم، این کلمات حد اقل یک چیز را هدف قرار میدهند:"آرامش روحی و روانی فرد یا جامعه"أرامش روحی و روانی کودکان، تحت فشار دائم برای بهترین بودن، بالاترین بودن، اول بودن و ... برهم خورده و أسیب می بیند. چرا که برای اول شدن یا نمایش اول شدن بی وقفه در حال مبارزه و درگیری اند و ما هم نقش تماشاگران مبارزات خونین گلادیاتورها را بازی میکنیم که کاری جز تشویق یا سرکوفت نداریم!این است که رفتار آن دخترک برای من عجیب بود.آرامش او مورد تهاجم قرار نگرفته بود تا به محض مواجه شدن با آن پسر بچه ی خرد سال قرار از کف بدهد، زمین و زمان را به هم بدوزد که این بچه باید بره بیرون نه من.....ولی او این کار را نکرد.به کناری رفت و هنوز لبخند میزد و خوشحال بود !در جامعه هم آن سیاستمداری که مخاطبینش را دائم تهییج می کند تا تهاجم کنند و حق خویش بستانند و هیچ راهی را غیر از این نمی داند و نمی شناسد، گفتگو را به تمسخر میگیرد، تعامل و مدارا را تسلیم و ذلت می داند و تنها راه رستگاری جامعه را جدال و نبرد می داند، باز هم آرامش روحی و روانی مخاطبینش را هدف قرار می دهد.برخى اعتقاد دارند که مردمان رفتار حکومتگران شان را باز تولید مى کنند !شاید باورش سخت باشد، اما در طول چهار پنج سالی که در مسقط هستم، هرگز ندیدم دو نفر آدم بخاطر تصادف ماشین هایشان با هم گلاویز شوند !.در روند به هم خوردن آرامش روانی افراد، شور، شوق و هیجان ایجاد شده و انرژیهای نهفته آزاد می گردد.یکی از بسترهای مناسب برای ایجاد این شور و شوق و هیجان مى تواند سخنرانی هایى با موضوعات عام و پر شور و حال براى عامه ى مردم باشد که آنها را در یک جمع هیجانی و طوفانی غرق می کند و با افزایش هیجان، قدرت تحلیل را از آنها می گیرد تا در نهایت، شنوندگان سر تا پا عاشق سخنران شان شوند.عاشق کسی که احسا سات نهفته ی ایشان را آزاد کند و آنها را از بند عقل دست و پا گیر برهاند !"اوژن یونسکو" نمایشنامه نویس فرانسوی اواسط قرن بیستم نمایشنامه ی بیاد ماندنی نوشته است به نام "کرگدن" که روایت عقل زدایی جمعی آدم هاست و تمایل ذاتی که در انسان ها برای حل مسایل از طریق خشونت محض وجود دارد.در صحنه ی پایانی نمایش، هنگامی که دیگر تمام اهالی شهر غیر از "برانژه" و معشوقهاش "دیزی" کرگدن شدهاند، بحث طولانی و مفصلی بین آنها بر سر ماندن یا رفتن در میگیرد اما "دیزی" نیز به تدریج در مقابل دیدگان "برانژه" صدایش، آرام آرام کلفت میشود، پا بر زمین می کوبد، دستهایش را مشت می کند و بر پنجه ی پا راه می رود. او کرگدن میشود و در نهایت بی اعتنا به التماسهای "برانژه" برای مقاومت کردن و ماندن، به جمع کرگدن هائی که آنها را در محاصره ی خود در آورده اند ملحق می شود و "برانژه" را تنها میگذارد.نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده بود می داند.او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطرهای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطقاش را در میان فشار روانی سنگین جمعیت و غریو هولناک فریاد های شان، از دست داده و لحظهای خود را عاشق هیتلر یافته است !.این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" میشود.من خود این نمایشنامه را سالها پیش در دوران طولانی دانشجوییام ! در شیراز، به صحنه بردهام و آنهایی که آن کار را دیده اند، هنوز به یادش دارند.اما درسی که آن دخترک سفید پوست آفریقایی با آن حرکت توام با آرامش به من داد کمتر از تجربه ی خاطره انگیز اجراى شاهکار "اوژن یونسکو" نبود.در تلاشم که کرگدن نشوم !.لطفا برایم آرزوی موفقیت کنید !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 542]