واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاين: خاطرات يك سرباز متأهل/ ۱۰
شهري - اربعين
ابوالفضل حيدر دوست: 48 ساعت مرخصي... دوباره شهر... ترافيك... خانه... حمام و ناراحتي خانواده از اينكه اين چه سربازياي است كه من رفتم! برادران به شوخي برگزار ميكردند كه طرف (من) يك ماه رفته و دو هفتهاش را خانه بوده.
پنجشنبه را كامل استراحت كردم. جمعه رأس ساعت 9 تلفن زنگ زد... همسرم خواب بود و من به عادت پادگان از ساعت 5 بيدار... باجناق محترم بود؛ ميخواست سلامي كند و برگشتنم را خوشآمد بگويد. تشكر كردم و خداحافظ... گوشي قطع نشده دوباره زنگ خورد. خواهر خانمم بود و ميخواست با همسرم صحبت كند. گوشي را دادم و بعد از يك دقيقه همسرم از روي تخت بلند شد و انگار كه مصيبتهاي عالم روي سرمان ريخته باشد، گفت: خواهرم براي شام ميآيند...
با خوشخيالي گفتم: قدمشان روي چشم...
و جواب: نه مرغ توي يخچال هست، نه گوشت و نه ميوه...
گفتم: ميخرم.
و باز هم جواب: 100 تومن تو خونه داشتيم كه 60 تومنش رفت واسه بليط و 40 تومنش هم پول توجيبي جنابعالي براي سربازي...
گفتم: خدا ميرساند، مهمان را درياب...
از پولي كه در خانه داشتيم دو تا مرغ خريدم با چهار كيلو ميوه شامل پرتقال، موز، خيار و كيوي... ظهر دوباره تلفن زنگ خورد. اينبار خاله بود كه ميخواستند ساعت 2 سرباز اسلام را ببينند!... كتلت ناهار را كه خورديم زنگ در به صدا درآمد. خاله بود با يكي از پسرخالهها... روبوسي و خوشآمد گويي... بخشي از ميوهها خورده شد... موقع رفتن خاله پاكتي درآورد و گفت: "اين هم سر راهي سرباز اسلام" وقتي رفت لبخند روي لبانمان نشست. ساعت 4 كاملا بيخبر، زنگ حياط زده شد... پدر و مادر به اتفاق دو برادر، همسرانشان و يك خواهر.... تا ساعت 7 به خنده برگزار شد... و تقريبا همه ميوهها خورده شد!...
اما پدر وقتي ميرفت با بغضي در گلو گفت: "هيچ وقت دوست نداشتم تو يكي بري سربازي... براي اين دو تا گردنكلفت (دو برادر بزرگتر) همه كار كردم، اما براي تو نتونستم..." بعد دوتا تراول از جيب درآورد و او هم گفت: "اين هم سرراه" ايشاالله سالم بري و برگردي."
وقتي رفتند، اولين كاري كه كردم، اين بود كه خيلي سريع براي خريد دوباره ميوه بروم. ساعت 9 باجناق محترم آمد. حرفها به سياست و گراني دلار و سكه كشيد. باجناق ناراحت بود. گفتم: "خوشبه حال خودم كه خر ندارم، از كاه و جوش خبر ندارم."
خنديد و گفت: من كه 15 ساله دارم كار ميكنم و سر زندگيام رفتم دارم زير بار خرج ميشكنم، تو چيكار ميكني؟...
گفتم: شكر خدا... خدا روزي رسونه... ناشكري نيست، اما تو اين وضعيتي كه هستم به سختي روزي ميرسونه...
گفت: اگر كمك خواستي بگو... دريغ نكن.
و من به شوخي كه: باشه... هر چند كه باجناق فاميل نميشه...
ساعت 1 نيمه شب، در حالي كه چشمانم را به زور نگه داشته بودم و ناي حرف زدن نداشتم، مهماني تمام شد و با جناق پاكتي از جيب در آورد و گفت: اين هم "تو راهي آقاي سرباز..."
ديرخوابيدن موجب شد تا صبح شنبه ساعت 8 بلند شوم... جدا از اينكه نماز قضا شده بود، براي اين دير بلند شدن، احساسي شبيه به گناهي بزرگ در وجودم شكل گرفته بود. با اين حال ناهار اربعين را در هيئت محله گذراندم. هيئت هم جايي بود كه ميشد دوستان را ديد و با آنها گپ زد. هيئت امام حسين(ع) هميشه پر بركت است، به خصوص اينكه احمد همان اولِ روبوسي و خوشآمدگويي گفت: اگر پولي-چيزي خواستي دريغ نكن. سرباز، سرباره... از اينكه از دوستات چيزي بخواي خجالت نكش. من خودم از بيپولي دوره سربازي كم اذيت نشدم، ميدونم توي اين موقعيت چي ميكشي...
خلاصه ورودم به هيئت همان و رفتن به آشپزخانه و درگيريهاي پذيرايي همان...
ساعت 8 شب در حالي كه با 5 نفر ديگر آشپزخانه را مثل دسته گل تحويل حاج عباس (مسئول حسينيه) داديم، به سمت خانه حركت كردم.
ساعت 12 بليط داشتم و بايد خيلي زود وسايل را جمع ميكردم. موقع رفتن از همسرم بابت اينكه توي مرخصي هم خستگيهايم را برايش آوردم عذرخواهي كردم، اما آيا چاره ديگري هم وجود داشت؟... من يك سرباز متأهل هستم با بيپوليهاي يك سرباز و گرفتاريهاي يك مرد متأهل...
از شانس بد، ساعت 11 كه براي فرودگاه حركت كردم خيابان آزادي بدجور ترافيك بود. ساعت 11.40 توي سالن بودم كه گيت بسته شد و از هواپيما جا ماندم... مسئول گيت كاغذي را نشان داد و گفت: بايد 25 دقيقه قبل از پرواز بليطتان را اوكي ميكرديد...
گفتم: هر وقت ما زود ميآييم شركتتان حداقل نيم ساعت تأخير داره، حالا كه زود اومدم پرواز رفت!
گفت: گيت بسته شده و مسافرا هم سوار شدن، اتوبوسي نيست كه شما رو به هواپيما برسونه...
بايد صبح اول وقت پادگان ميبودم. براي همين راه افتادم تا خودم را به ترمينال برسانم. وقتي رفتم بليط را كنسل كنم و 50 درصد باقي مانده را از باجه بليط فروشي بگيرم، از خوششانسي، شركت ديگري ساعت 1 پرواز فوقالعاده داشت...
ساعت 3 رسيدم كرمانشاه... پا از سالن كه بيرون گذاشتم، سرما همه وجودم را گرفت.. سرمايي كه احساس غربت را تا استخوان آدم ميرساند...
ادامه دارد...
4747
پنجشنبه|ا|10|ا|فروردين|ا|1391
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاين]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]