تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان به سپاهيانش مى گويد: ميان مردم حسد و تجاوزگرى بياندازيد چون اين دو، نزد خدا بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833403399




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

29 سال انتظار براي يافتن مادر


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: 29 سال انتظار براي يافتن مادر از آن روز به بعد عضو آن خانواده و خواهر كوچولوي دختر و پسر خانواده شدم. آنها مرا خيلي دوست داشتند و تنهايم نمي‌گذاشتند. من هم خيلي به آنها علاقه داشتم. جام جم آنلاين: زن جواني كه مادرش او را در كودكي به خانواده‌اي در تهران سپرده بود، پس از 29 سال دوري از والدين، جستجوي خود را براي يافتن مادرش آغاز كرده است. او مي‌گويد: طبق شناسنامه‌اي كه در اختيار دارم، نامم زهراست و 27 بهمن 56 در يكي از محله‌هاي تهران به دنيا آمدم. پدرم موسي و مادرم ثريابيگم است. از دوران تولدم چيز زيادي به خاطر نمي‌آورم. يادم مي‌آيد، 2 ساله كه بودم همراه زن مهرباني كه به او ثريا مي‌گفتم، وارد يك خانه قديمي در يكي از كوچه‌هاي جنوب تهران شديم، وقتي مقابل آن خانه ايستادم، دختري كه از من بزرگ‌تر بود، در را باز كرد و من با مشاهده اين دختر، خودم را پشت چادر گلدار مامان ثريا پنهان كردم. وقتي وارد حياط خانه قديمي شديم، روي تخت كنار حياط، يك پدر و پسر نشسته بودند. آنها به محض ديدن من گفتند اين دختر چقدر كوچولو و دوست‌داشتني است. پسر خانواده، سيب قرمزي را كه داخل بشقاب روي تخت گذاشته بود، برداشت و با مهرباني در ميان دستان كوچكم گذاشت. مامان چادرش را روي لبه تخت انداخت و مرا روي پاهايش گذاشت. موهايم را نوازش كرد و به همه گفت: اين زهراست و از اين به بعد با ما زندگي خواهد كرد. از آن روز به بعد عضو آن خانواده و خواهر كوچولوي دختر و پسر خانواده شدم. آنها  مرا خيلي دوست داشتند و تنهايم نمي‌گذاشتند. من هم خيلي به آنها  علاقه داشتم. شب‌ها با لالايي مامان ثريا مي‌خوابيدم و صبح‌ها وقتي موهايم را نوازش مي‌كرد، از خواب بيدار مي‌شدم. زندگي خوب و آرامي داشتم تا اين كه وقتي 6 ساله بودم، پاي يك زن كه به او خاله نرگس مي‌گفتيم، به منزلمان باز شد. با آمدن وي اوضاع كمي تغيير كرد. مامان او را دوست خودش معرفي كرد و گفت بايد خاله صدايش بزنم. نمي‌دانم چه چيزي ميان من و خاله نرگس بود كه ما را به هم وابسته مي‌كرد، اما مامان ثريا از اين وابستگي نگران بود و نمي‌گذاشت من با خاله نرگس تنها باشم و هر وقت خاله نرگس مي‌خواست مرا براي تفريح بيرون ببرد، اجازه نمي‌داد و حتما خودش هم با ما مي‌آمد. خيلي برايم جاي سوال بود كه چرا مامان وقتي‌ خاله نرگس پيش ما بود، نمي‌گذاشت زياد با هم ارتباط داشته باشيم و هيچ‌وقت براي اين سوال جوابي پيدا نكردم. 6 يا 7 ساله بودم كه يك روز خاله نرگس طبق عادت هميشگي به منزلمان آمد، اما اين مرتبه مثل هميشه نبود و حتي پاسخ سلام مرا نداد. او بي‌آن كه به من توجهي كند، سراغ بابا رفت و من هم با تعجب پشت در اتاقي رفتم كه خاله نرگس آنجا بود. خيلي سعي كردم سر از حرف‌هاي بابا و خاله‌نرگس دربياورم، اما نشد و بعد صداي داد و فرياد خاله را شنيدم. بابا مي‌گفت بهتر است ديگر به ديدن دخترم نيايي و او را فراموش كني. حرف‌هاي آنها  خيلي گنگ و نامفهوم بود و نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و از كدام دختر صحبت مي‌كنند. يكدفعه در اتاق باز شد و خاله نرگس بي‌آن كه از پدرم خداحافظي كند، كفش‌هايش را پوشيد و پله‌ها را  دو تا يكي كرد و پايين آمد. هر چه صدايش كردم،توجهي نكرد و به سمت سطل زباله داخل حياط رفت و چيزي از داخل كيفش درآورد، بعد آن را تكه‌تكه كرد و داخل سطل انداخت و در را محكم بست و براي هميشه رفت.  گريه كردم و صدايش زدم اما بي‌فايده بود. از مامان و بابا سراغ خاله نرگس را گرفتم، اما آنها جوابي به من ندادند و گفتند ديگر درباره او صحبت نكنم  و او را فراموش كنم. آن روز روي تختخوابم آنقدر گريه كردم كه خوابم برد و روز بعد، هراسان از اتاقم بيرون آمدم و به سمت سطل زباله داخل حياط رفتم. آشغال‌هاي داخل آن را اين سو و آن سو كردم تا اين كه يك قطعه عكس پاره‌پاره پيدا كردم. تصوير يك زن جوان و دختر كوچولويي كه بغلش بود، در آن عكس سالم مانده بود. عكس متعلق به خاله نرگس بود، ولي نفهميدم كودك كنارش، چه كسي بود. عكس خاله نرگس را بي‌آن كه مامان ثريا متوجه شود، برداشتم و بردم داخل اتاقم و زير لباس‌هايم پنهان كردم و در خلوت و تنهايي‌ام با او صحبت مي‌كردم. دلم براي خاله نرگس تنگ شده بود. احساس عجيبي داشتم. نمي‌دانم چرا اينقدر به آن عكس وابسته بودم و نمي‌خواستم آن را از من بگيرند. روزها جاي خود را به ماه‌ها و ماه‌ها به سال‌ها مي‌سپردند و من بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شدم، اما دوري خاله نرگس همچنان بر دلم سنگيني مي‌كرد. سال‌ها به سرعت باد سپري شدند و رفتند و به نوجواني رسيدم. انگار مشكلاتم تمامي نداشت. وقتي 12 ساله بودم، بزرگ‌ترين حامي‌ام، مامان ثريا را از دست دادم و زندگي بر سرم آوار شد. خواهر و برادرم ازدواج كرده بودند و بابا هم سال‌ها پيش از پيش ما رفته بود و من و مامان ثريا مانده بوديم، اما او هم مرا تنها گذاشت و رفت و من ماندم و خاطرات تلخ و شيرين زندگي. پس از فوت مامان ثريا ديگر حتي حوصله خودم را هم نداشتم و از همه كس و همه چيز بدم مي‌آمد. حوصله مدرسه رفتن هم نداشتم ولي ياد و خاطره خاله نرگس اميدي دوباره به من مي‌داد و تحمل مشكلات را برايم راحت‌تر مي‌كرد. مدتي تنها زندگي كردم تا اين كه يكي از اقوام مامان ثريا به خواستگاري‌ام آمد و با وي ازدواج كردم و ثمره آن يك دختر و يك  پسر شد. حتي پس از ازدواج هم نتوانستم از ياد و خاطره خاله نرگس بيرون بيايم. گمان مي‌بردم چيزي بين من و او بايد باشد كه رشته محبت را اين‌چنين عميق مي‌كند. لحظات شاد زندگي مشتركم هم چندان به درازا نكشيد و 3 سال قبل، به خاطر اختلاف‌هايي كه با شوهرم پيدا كردم، از او جدا شدم و ناچار سرپرستي فرزندانم به وي سپرده شد و من بار ديگر تنها ماندم. هر از گاه به ديدن فرزندانم مي‌رفتم و هنگام بازگشت به منزل دلواپس آنها مي‌شدم. عيد فطر امسال تصميم گرفتم همراه دخترم به مشهد سفر كنم تا شايد كمي آرام بگيرم بنابراين به منزل شوهر سابقم رفتم و از او خواستم اجازه دهد دخترم را با خودم به مسافرت ببرم كه قبول كرد و خواست قبل از سفر، رازي را بازگو كند. گيج و مبهوت بودم كه كدامين راز را او سال‌ها از من پنهان كرده بود. به ديوار تكيه زدم و سرجايم ميخكوب شدم. زبانم بند آمده بود و نمي‌فهميدم از چه رازي مي‌خواهد حرف بزند. شوهر سابقم كمي آرامم كرد و ادامه داد، مي‌داني چرا خاله نرگس خانه‌اي را كه در آن زندگي مي‌كردي براي هميشه ترك كرد و سپس ادامه داد: ياد ت مي‌آيد مي‌خواستي بداني ميان تو و اين زن چه ارتباطي وجود دارد، آن زن، خاله نرگس مادر تو بود. با شنيدن اين جمله، سرجايم ميخكوب شدم. نفسم بالا نمي‌آمد و قدرت صحبت كردن نداشتم. يكهو بغضم تركيد و گريه كردم. باورم نمي‌شد، زني كه هميشه به ديدنم مي‌آمد، مادرم بوده و سال‌ها بود كه من او را جستجو مي‌كردم. اكنون بي‌صبرانه در انتظار ديدار زني هستم كه احساسم به من گفته بود مادر من است. كاش او هم بداند هر روز به اميد يافتن او از خانه خارج مي‌شوم تا شايد نشاني از او پيدا كنم، اما افسوس.... 




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 470]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن