واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - معرفی کتاب"دیگر اسمت را عوض نکن" بعد از "از به"، " دیگر اسمت را عوض نکن" دومین داستان بلندی است که به سبک نامه نگاری خواندم. کل کتاب، مجموعه ای است از 52 نامه که بین یک افسر عراقی و سربازی ایرانی ده سال بعد از اشغال خرمشهر ردو بدل می شود. "هل من ناصر ینصرنی" اولین جمله ای است که افسر عراقی در اولین نامه اش نوشته و آن را داخل قوطی کمپوتی، سر راه سربازهای ایرانی گذاشته تا روزی کسی پیدا شود و کمکش کند. بالاخره سربازی نامه را پیدا می کند و می خواند و اتفاقا جواب هم می دهد و دوباره در همان قوطی کمپوت می گذارد و ماجرا از همین جا آغاز می شود... نامه های اولیه ی سرباز ایرانی، موضع گیری تندی دارد؛ خشن است؛ هنوز باور نکرده طرف مقابل عراقی است. گمان می کند توسط دوستانش سرکار گذاشته شده. نمی داند چطور یک عراقی می تواند این قدر خوب فارسی بنویسد و فقط چند اشتباه کوچک املایی و انشایی داشته باشد. از این که عراقی خودش را معرفی نمی کند هم شاکی است. علت این کار هم برایش تعریف شده نیست. بعد از ردو بدل شدن چند نامه، اعتماد سرباز ایرانی جلب می شود؛ می فهمد اسم عراقی "فواد صابر" است و به این خاطر که مادرش ایرانی است می تواند فارسی بنویسد. لحن سرباز بعد از این که می فهمد عراقی سرهنگ است، محترمانه و ملایم می شود. نویسنده با سیزده چهارده نامه، کلیاتی از شخصیت افسر عراقی و سرباز ایرانی ارائه می دهد ولی هنوز معلوم نیست هدف از این نامه نگاری عجیب چیست. کم کم افسر خواسته اش را به زبان می آورد. در "محمره" گمشده ای دارد. یک زن و یک دختر با مشخصاتی گنگ و ناکافی. نویسنده به خوبی توانسته به خواند نامه ها ترغیبم کند. هر کدام از نامه ها آن قدر ذهنم را درگیر می کند که تا نامه ی بعدی را نخوانم آرام نمی گیرم. اطلاعات، ذره ذره منتقل می شوند. نویسنده فرصت کافی برای فکر کردن و پیش بینی را می دهد. گرچه موضوع کلی آن قدر بکر و ناب نیست که نشود حدسی درباره ی آن زد ولی نوع نگارش باعث می شود دلم نیاید به خاطر حس تکراری بودن، کتاب را رها کنم. زن و دختر گمشده معرفی می شوند. از سرباز ایرانی خواسته می شود دنبالشان بگردد. سرباز ایرانی می فهمد "فواد صابر" ده سال پیش در بحبوحه ی اشغال خرمشهر، این زن و دختر را که مردشان کشته شده بوده نجات داده و به نیروهای ایرانی رسانده و حالا می خواهد از آنها خبر بگیرد و بداند زنده اند یا نه. اینجای قصه، جایی است که به داستان شک می کنم. چرا فواد باید دوباره دنبال یک کودک و مادرش که ده سال پیش نجاتشان داده بگردد؟ که چه بشود؟ این حس را نویسنده به خوبی انتقال می دهد. دلش می خواهد خواننده اش آن چه که می خواند را باور نکند و به همه چیز مشکوک باشد! سرباز، مادر و دختر را پیدا می کند. رفتار مادر و دختر باعث می شود تردیدم بیشتر شود. آن دو هم باورشان نمی شود فواد بدون دلیل بخواهد ازشان خبر بگیرد و عجیبتر، برایشان 500 دینار هدیه بفرستد! سرباز گیج شده؛ از یک طرف حرف فواد را باور کرده و از طرفی رفتار های زن و دختر مرددش ساخته است. مادر و دختر از سرباز، عکس فواد را می خواهند. وقتی فواد این را می شنود، از سرباز می خواهد همه چیز را فراموش کند و دیگر به نامه نگاری ادامه ندهد. دیگر مطمئن شده ام چیزهایی هست که دارد مخفی می شود. نویسنده این تعلیق را تا پایان داستان ادامه می دهد. می داند که همه چیز باید در نامه ی آخر معلوم شود. می داند که نامه ی آخر باید کوتاه باشد و گویا و در عین حال گنگ! به نظر من، همه ی زحمتی که نویسنده در طول داستان کشیده یک طرف، نامه ی آخر یک طرف. یا بهتر است بگویم همه ی داستان یک طرف، جمله ی آخر کتاب یک طرف! فواد در نامه ی آخرش، در جمله ی آخر نامه آخر می گوید: "من اینجا یاد گرفتم که هیچ وقت اسمم را عوض نکنم" جمله ای که جادویش پایان دادن به حدس و گمان های به بیراهه رفته مان و باز کردن همه گره های داستان است. اگر کتاب را بخوانید، خواهید فهمید چه می گویم! *زهرا مهاجری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]