تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دانش پيشواى عمل و عمل پيرو آن است. به خوشبختان دانش الهام مى‏شود و بدبختان از آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805530395




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به ياد ماندني ترين جشن نامزدي دنيا


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: در عالم تخيلات دخترانه من هر كسي مي توانست مشوق ابدي من شود البته به شرطي كه هيچ ارتباطي با خانواده پدري ام نداشته باشد اما... گوشي تلفن را كه برداشتم از كارم پشيمان شدم . ديگر راه برگشت نبود. نمي توانستم جواب صادق را ندهم و تماس را قطع كنم . آن قدر مي شناختمش كه بدانم دوباره زنگ خواهد زد و باعث بحث و دعواي من و مامان خواهد شد. با بي تفاوتي سلام و عليكي كردم و حال مادرش را پرسيدم . انگار نه انگار پسرعمه ام هفته پيش از من خواستگاري كرده و من هم يك جواب «نه » دندان شكن به او داده بودم . حوصله اش را نداشتم . مي دانستم تا بيايد سر حرف را باز كند، اعصابم مي ريزد به هم و شروع مي كنم به بد و بيراه گفتن . به اندازه كافي دلم از دست همه تير و طايفه پدري ام پر بود و حالا او هم شده بود قوز بالا قوز. بعد از فوت بابا، همه آن ها ظرف چند روز ناپديد شده بودند و من و مادر را گذاشته بودند به امان خدا! نه كه فكر كنيد از نظر مالي به آن ها نياز داشتيم و منتظر بوديم كمك مان كنند. موضوع ، دريافت حمايت هاي عاطفي بود كه آن ها هيچ وقت معني اش را نمي فهميدند. از همين بي توجهي ها دلم خون بود. خيلي وقت ها حسرت دخترهايي را مي خوردم كه در مدرسه از فاميل شان تعريف مي كردند. بيشتر اعضاي خانواده مادري من در جنوب زندگي مي كردند و خانواده پدري ام ـ قربان شان بروم ـ سالي به دوازده ماه ، حتي يك تُك پا به خانه ما نمي آمدند كه ببينند زنده ايم يا مرده . تا كوچك بودم ، مادر با وعده جايزه و هديه و پارك گاهگاهي مرا به ديدن آن ها مي برد تا يادم نرود، چند تا عمه و عمو دارم ولي وقتي بزرگ تر شدم ديگر همراهش نرفتم . هفته دوم تعطيلات عيد براي من بدترين روزهاي سال بود. ما به خاطر شغل مادرم كه در بانك كار مي كرد به خانه بر مي گشتيم و نمي توانستيم تا سيزده بدر در جنوب بمانيم . و آن روزهاي آخر چنان دلم مي گرفت كه بيا و ببين . وقتي به پدرم و خاطرات مبهمي كه از او به ياد داشتم فكر مي كردم ، باورم نمي شد در چنين خانواده سردي تربيت يافته باشد. او واقعاً با تمام فاميلش فرق مي كرد. اين شرايط باعث شد تا نوعي حس رقابت در من به وجود بيايد. مي دانستم عمه زاده ها و عمو زاده هايم سخت درس مي خوانند و مي خواستم به همه شان نشان دهم كه با وجود همه سختي ها و كمبودهايي كه در زندگي متحمل شده ام ، از تمام شان موفق تر هستم و آينده روشن تري دارم . اين طوري از زحمات مادرم نيز قدرداني كرده و به ياد پدرم كه اولين فرد تحصيل كرده خانواده بود و هزينه تحصيل برادرهايش را پرداخت كرده بود، احترام مي گذاشتم . به خاطر همين وقتي در اولين سال رتبه سه رقمي پنج هزار را آوردم ، اصلاً دنبال مرحله دوم نرفتم . نشستم و سخت تر از پيش درس خواندم . براي رشته مورد علاقه ام يعني پزشكي ، به رتبه هايي به مراتب بهتر نياز داشتم . دو سال ديگر طول كشيد تا پاهاي لرزانم مسير دانشكده پزشكي را ياد گرفت . در آن فاصله ، طي همان تماس هاي تلفني كوتاه ، بارها و بارها طعنه هاي نيشدار عمه ها و زن عموهايم را شنيده بودم . آن ها با لحن به ظاهر دلسوزانه مي گفتند: «دختري را كه دانشگاه نمي رود، بايد زودتر شوهر داد. به خصوص اگر پدرءے؛ ّّزد بالاي سرش نباشد». همين چيزها آتشم مي زد و باعث مي شد در راهي كه انتخاب كرده بودم ، ثابت قدم تر شوم . مي دانستم تازه در آغاز راه قرار دارم . ورود به دانشكده پزشكي سخت بود ولي خروج از آن با مدرك تخصصي به جديت و پشتكار به مراتب بيشتري احتياج داشت . ويژگي هايي كه در خود مي ديدم . من تصويري از يك آينده اي رويايي را در سر مي پروراندم . حس مي كردم عشقي فوق العاده رمانتيك جايي در مسير زندگي انتظارم را مي كشد و من بازو در بازوي مرد مورد علاقه ام ، بالاترين قله هاي موفقيت را فتح مي كنم . گاهي با ديدن چهره هاي جوان و جذاب بعضي از هم دانشكده اي هايم از خود مي پرسيدم كدام يك از اين ها قرار است همسر آينده من باشند و در كدام لحظه جادوي بزرگي كه همه شاعران و نويسندگان از آن ياد كرده اند براي ما رخ مي دهد. در عالم تخيلات دخترانه من ، هر كسي مي توانست معشوق ابدي من شود البته به شرطي كه هيچ ارتباطي با خانواده پدري ام نداشته باشد. ولي صادق كه دو سال از من بزرگ تر بود و در سال چهارم رشته معماري تحصيل مي كرد اين احساس مرا نمي فهميد. او از مدتي پيش با سر زدن به بانك مامان و آمدن به خانه ما، حساب خود را از عمه و بقيه جدا كرده بود و من گاهي حس مي كردم كه مي خواهد چيزي بگويد. چيزي كه از آن مي ترسيدم و خوشم نمي آمد. ولي بالاخره آن حرف زده شد. صادق از من خواستگاري كرد و من بلافاصله جواب رد دادم . و حالا، پسر عمه ام پشت تلفن مي خواست علت را بداند. نفس عميقي كشيدم و گفتم : «چيز مهمي نيست فقط از شما خوشم نمي آيد». به آرامي جواب داد: «ولي ما كه همديگر را نمي شناسيم . بايد فرصت دهيد». كه نگذاشتم حرفش را تمام كند. با عصبانيت گفتم : «مگر شما پسرِعمه فرنوش نيستيد. همين ، براي مردودي تان كافيست . در ضمن اگر دنبال داشتن همسر دكتر هستيد حواستان باشد بويي كه مي شنويد عطر كباب نيست . اينجا خر داغ مي كنند!» اين را گفتم و بدون خداحافظي گوشي را قطع كردم . نفس نفس مي زدم و نگاه سنگين مادر را روي خودم مي ديدم . يك ليوان آب قند به دستم داد و گفت : «متأسفم . شك مي كنم تو همان دختري باشي كه من بزرگ كرده ام ! چطور نمي تواني صداقت را در وجود او ببيني ؟» ليوان را يك نفس سر كشيدم و گفتم : «نه ! من فقط چشم هاي موذي عمه فرنوش و موهاي بدحالت عمو فرهاد را در صادق مي بينم ». شما هم اگر حوصله ام را نداريد يا از دستم خسته شده ايد بگوئيد كه بروم به خوابگاه » و گفتن اين جمله همان و آغاز دعواي شديد من و مامان ، همان . آن روز ما ساعت ها با هم بحث كرديم . نمي توانستم بفهمم چرا مادر اين قدر به ازدواج ما اصرار دارد و مي گويد صادق با بقيه افراد خانواده اش فرق مي كند و شبيه پدر است . هنوز خيلي زود بود كه من واقعيت ها را بفهمم و درك كنم . سال ها گذشت . دوره عمومي من تمام شد و من به سختي توانستم وارد دوره تخصصي شوم . تمام اين مدت را در انتظار شهريار آرزوهايم گذراندم . شهرياري كه گويي در كويرِ انتظارات خارق العاده من گم شده و در گوشه اي زير تلي از شن افتاده بود. در تمام اين مدت صادق هميشه در حاشيه زندگي ما بود. هر وقت نقاشي يا تعميرات داشتيم مي آمد و كمك مي كرد. او براي مادرم درست مثل يك پسر بود و براي من مثل يك روح نامرئي ! ترجيح مي دادم نبينمش و با او وارد بحث هاي جدي نشوم . فقط در حد مكالمات روزمره با او حرف مي زدم و هيچ وقت از مادر نمي پرسيدم كه چرا صادق ازدواج نمي كند. اواسط دوره تخصص بودم كه مادر دچار حمله قلبي شد. او پيش تر فشار خون بالايي داشت اما به نظرءے؛ىىزد نمي رسيد عارضه اي جدي تهديدش كند. ولي بررسي هاي بيشتر نشان داد سه تا از عروق اصلي قلب او تقريباً بسته شده و متأسفانه تمام راه ها به بن بست منتهي شد و راهي جز عمل جراحي باقي نماند. از بهترين استادم برايش وقت عمل گرفتم و هر كاري را كه براي بهبودي اش لازم بود، انجام دادم . اما مادر نازنين من از اتاق عمل بيرون نيامد. ضربه سختي خوردم . با اينكه نزديك به سي سال داشتم و ده ها مورد مرگ را در بيمارستان ها ديده بودم ولي نمي توانستم فوت عزيزترين فرد خود را بپذيرم . تازه مي ديدم كه چطور تمام دنيايم با حضور او روشن مي شده و در فراقش تا چه حد تنها هستم . رنج خودم كم بود، ضجه هاي مادربزرگ كه مرا عامل مرگ فرزندش مي ناميد، به كابوس روز و شبم تبديل شده بود. نمي توانستم به اين پيرزن بيچاره بفهمانم كه از او زخم خورده تر هستم . مادربزرگ اندوه مرا نمي ديد و نمي خواست هرگز پايش را به خانه ما بگذارد. او در مراسم ترحيم مادر، مرا به همه نشان مي داد و مي گفت : «نگاهش كنيد! اين دختر سرور مرا كشته . همين كه آرزوي داماد و نوه دار شدن را روي دل بچه ام گذاشت ». حاضران با تأسف سر تكان مي دادند و مي گفتند كه حرف هاي او را بگذارم به حساب غم بزرگ و سن بالايش . براي امثال مادربزرگ ، چشم انداز هيچ شروع دوباره اي وجود نداشت . همه چيز رو به پايان بود. راست مي گفتند نبايد آن ها را به دل مي گرفتم ولي در پس جملات او واقعيت تلخي وجود داشت . صادق در همان روزها دوباره با مهرباني به طرفم برگشت . او در سكوت كارها را سر و سامان مي داد و نمي گذاشت گرفتار مسائل جنبي باشم . و من براي اولين بار در عمرم مي توانستم مهرباني هاي او را ببينم و تلاشي را كه براي آرامشم مي كرد. تازه مي فهميدم كه مادر چه مي گفت و من در تمام اين سال ها، با خود خودخواهي و پيشداوري چه فرصت و موقعيتي را از هر سه نفرمان دريغ كرده ام . مراسم كه تمام شد، ديدم نمي توانم در خانه بمانم . تحمل آن همه خاطره خارج از حد توانم بود. خانه را اجاره دادم و در آپارتمان كوچكي ساكن شدم و گذاشتم تا او در اسباب كشي و انجام كارهاي محضري همراهيم كند و آرام آرام چهره ديگري از دختردايي پرخاشگر و بي تجربه اش را بشناسد. لحظه رويايي حلول عشق در نگاه هاي ما، هيچ گاه روي نداد. من آن جرقه جادويي ميان چشم و قلب را هيچ وقت تجربه نكردم اما به آرامي شاهد تولد خورشيدي در سينه ام بودم . خورشيدي كه لحظه به لحظه گرم تر و روشن تر شد و راه زندگي آينده را در نظرم مشخص كرد. وقتي صادق دوباره پيشنهادش را مطرح كرد، مي دانستم كه دوستش دارم و مي توانم به او و همه خصايل نيكش اعتماد كنم به خصوص به عشق خالصانه اي كه هيچ تزويري در آن وجود ندارد. بقيه يعني عمه ام و ساير اعضاي خانواده صادق ، ديگر معضلي پيچيده براي من به حساب نمي آمدند. رفتار نامتعارف شان را پذيرفته بودم . و مي دانستم چطور بايد با آن ها رفتار كنم و چگونه سردي شان را با بي تفاوتي جواب بدهم . اما من بهاي سنگيني براي رسيدن به اين نقطه پرداخته بودم ! اگر به خاطر مادر و آن همه اشتياقش براي جشن نامزدي من و حرف هايش در مورد لزوم دعوت تمام افراد فاميل نبود، هيچ وقت به فكر برپايي يك مهماني بزرگ نمي افتادم . با صادق و اقوام درجه يكمان به محضر مي رفتيم ، عقد مي كرديم و بعد از آن ، در يك رستوران دنج و جمع و جور شام مي خورديم و تمام ! اما ياد نقشه هاي مادر باعث شد تا ساعت ها از پشت تلفن با كمك خاله هايم فهرست بلند بالاي همه ءے؛ىىزد اقوام دور و نزديك را بنويسم و از صادق هم بخواهم كه مهمان هايشان را دعوت كنند. جاي خالي مادر در لحظه لحظه ترتيب دادن مقدمات جشن خيلي مشخص بود و باعث بغض سنگيني مي شد كه راه گلويم را مي بست . اما من گاهي نگاه خندان و مهربان او و پدر را حس مي كردم و آن ها را درست مثل سال هاي با هم بودنشان جوان و شاد مي ديدم . سخت ترين مرحله مقدمات جشن ، دعوت از مادربزرگ بود. به خاله هايم سپرده بودم راضي اش كنند اما آن ها موفق نشده بودند. با اينكه كلي كار داشتم بليط هواپيما گرفتم و رفتم جنوبو به پاي مادر بزرگم افتادم كه بيايد اما او با يكدنگي گفت كه هرگز نمي تواند مرا ببخشد و اگر تا صد سال ديگر هم التماسش كنم نمي آيد. اين طوري بود كه با دلي شكسته به خانه برگشتم . روز نامزديمان پنجشنبه باران خورده قشنگي بود. از دو روز قبل ، صادق را نديده بودم . گفته بود مأموريت ناگهاني عجيب و غريبي به او محول شده كه تحت هيچ شرايطي نمي تواند انجامش ندهد. اما هر طور شده تا صبح روز جشن خود را مي رساند. كمي از كارش تعجب كردم . نمي توانستم بفهمم چه كاري مي توانست اين قدر مهم باشد؟ ولي سر به سرش نگذاشتم . ياد گرفته بودم بايد به حريم خصوصي شريك زندگي ام احترام بگذارم . از چند روز قبل خاله سوري و دخترهايش در خانه ام بودند. با سر و صداي آن ها كه با شور و شوق بسته هاي نقل و هداياي مهمانان را درست مي كردند از خواب بيدار شدم . مشخص بود خيلي پيشتر از من بلند شده اند ولي هيچ فكري براي صبحانه نكرده بودند. با تعجب كتري را گذاشتم و رفتم پيش آن ها روي ايوان نشستم . خاله با ديدن من صورتم را بوسيد و بعد از كلي قربان صدقه گفت به صادق زنگ بزنم . گفتم : «حتماً آخر شب آمده . بگذاريد كمي بخوابد. بعد از صبحانه تماس مي گيرم ». ولي خاله گوشي را داد دستم و گفت : «همين حالا زنگ بزن ». صادق بيدار بود. مي خواست تا ده دقيقه ديگر خودش را برساند تا برويم پيش مادر و پدرم . گيج شده بودم از كارهايشان . معني عجله شان را نمي فهميدم و اصرارشان براي اينكه مرا ناشتا نگه دارند. ولي قبول كردم . با پسرعمه ام رفتيم بهشت زهرا و بعد، صادق مرا به كافه اي برد كه به تازگي طراحي داخلي اش را انجام داده بود. شنيده بودم كار فوق العاده جالبي از آب در آمده اما فرصت نشده بود آنجا را پس از اتمام ببينم . اين را هم مي دانستم كه صبحانه هاي آنجا معروف است و از چند روز قبل ، بايد جا رزرو كرد. ولي در حين بالا رفتن از پله ها هيچ صدايي را نمي شنيدم . در را كه باز كردم از ديدن صحنه مقابلم شوكه شدم . روي تمام ميزها و صندلي و در تمام گوشه و كنار سالن گل هاي رز سرخ آتشين گذاشته و فضا را با شمع هاي زيباي رنگين تزيين كرده بودند. روي ميز بزرگي در وسط سالن عكس هاي پدر و مادر من ، پدربزرگ و مادربزرگ مشتركمان و پدرِ مادرم به زيبايي قرار گرفته بود. نامزد مهربان من ، آن روز صبح كافه را به طور اختصاصي كرايه كرده و صبحانه ويژه اي سفارش داده بود و موسيقي ملايم خاطره انگيزي اين مجموعه زيبا را تكميل مي كرد. روي ابرها بودم كه يك مرتبه ديدم خاله سوري ، بازوي مادربزرگ را گرفته و از در وارد مي شود. در آن لحظه ديگر نتوانستم جلوي اشك هايم را بگيرم . از جايم بلند شدم و در حالي كه به طرف مادربزرگ پيرم مي رفتم ، خدا را به خاطر داشتن چنين نامزدي شكر كردم . عصر آن روز مراسم نامزدي ما با شادي تمام برگزار شد و به همه مهمان ها خوش گذشت . اما خاطره آن صبحانه و آن مهمان ويژه چيز ديگري بود، عاشقانه ترين و به ياد ماندني ترين جشني كه در تمام عمرم ديده ام . ما تا چند هفته ديگر زندگي مشترك شيرين خود را آغاز خواهيم كرد و من صميمانه اميدوارم بتوانم مهرباني هاي نامزد فوق العاده ام را جبران كنم . كيميايي كه در نزديكي من بود و او را نمي شناختم . مجله راه زندگی




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3609]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


تصویری

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن