واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گلادیاتور در خیابان
یك فیلم گنگستری در سال2007، یعنی اینكه هنوز هم میشود به مخفیگاههای تنگ و تاریك تبهكارها سرك كشید و نشست به تماشای جنایتهای ریز و درشت و تعقیب و گریزهای نفسگیر و كاراكترهای درب و داغان و چندبعدی.این روزها یك فیلم گنگستری دیگر دارد قصه عجیب و غریب دنیای زیرزمینی یك شرور خاكستری و تقابل او با یك قهرمان شكننده را روی پرده سینماهای جهان تعریف میكند؛ فیلمی از یك كارگردان مسلط مثل ریدلی اسكات با بازی 2 ستاره بزرگ سینمای آمریكا.فیلمهای گنگستری جزء اولین ژانرهای شكلگرفته سالهای ابتدایی تاریخ سینما هستند كه هنوز هم جزء انواع زنده سینمایی بهحساب میآیند و گاهی یككارگردان بزرگ را وسوسه میكنند تا بایستد پشت دوربین و یك فیلم گنگستری بسازد. یكی از پرطرفدارترین گونههای سینمایی (یعنی فیلم نوآر) روی شانههای سینمای گنگستری ایستاد و رشد كرد و خیلی از جذابیتهایش را هم از این نوع سینما وام میگیرد. یك فیلم گنگستری دنیایی را پیش روی تماشاگر میگذارد كه تجربه مستقیم آن تقریبا محال است؛ تماشای نیمه پنهان دنیای شخصی یا حرفهای قهرمانها و ضدقهرمانها. گاهی بستر تعریف داستانهایی از این دست، اتفاقاتی واقعی و تجربهشده هستند؛ مثل همین فیلم جدید ریدلی اسكات (گنگستر آمریكایی) كه داستان زندگی یك تبهكار حرفهای و یك پلیس تكافتاده است. داستان در اوایل دهه70 روایت میشود كه مصرف مواد وسط خیابان داشت تبدیل به یك كار خیلی معمولی میشد. این ایام درست همان روزهایی بود كه به نظر میرسید كابوس جنگ ویتنام قرار نیست دست از سر مردم آمریكا بردارد.جریان چیست؟فرانك لوكاس سالها راننده یك گنگستر كلهگنده به نام بامپی جانسون بوده. وقتی بامپی سكته كرد و مرد، فرانك از اطلاعات و ارتباطات بامپی استفاده كرد تا یك جای درست و حسابی برای خودش در بازار مواد مخدر هارلم پیدا كند. اما موقعیت فرانك در مقایسه با بقیه تبهكاران و مخصوصا مافیا خیلی سوسولی بود. مافیاییها هم كه شغل اصلیشان چلاندن و له كردن سوسولهاست؛ پس فرانك برای سفت كردن جای پایش، یك كار دیوانهوار كرد؛ یكدفعه رفت بانكوك و یك معامله مستقیم با تولیدكنندگان مواد مخدر ترتیب داد. واسطهها را قال گذاشت و برای انتقال مواد به داخل ایالات متحده هم كار دیوانهوارتری كرد؛ از امكانات ارتش استفاده كرد؛ از تابوتها و صندوقهای تجهیزات جنگی. ایام جنگ ویتنام بود و ارتش دائماً نفر و تجهیزات میبرد و جنازه برمیگرداند. فرانك خیلی سریع رقیبها را غافلگیر كرد؛ اصلترین جنس را داشت و آن را از هر كسی ارزانتر میفروخت. او «سلطان مواد مخدر» شده بود. در همین هیر و ویر، در نیوجرسی، پلیسی به اسم ریچیرابرتز كار میكند كه در میان همكاران فاسدش تبدیل به یك آدم منفور شده چون یك میلیون دلار پول مفت بیصاحب حاصل از تجارت مواد را - كه یكجورهایی بوی رشوه هم میداد - سر جایش برگردانده. او به یك واحد جدید ویژه مواد مخدر تبعید میشود اما شروع میكند به جمع كردن آدمهای خودش. هدف این تیم این است كه بتوانند علیه بزرگترین امپراتوری مواد مخدر مدرك جمع كرده و منهدمش كنند. ته همه سرنخها به فرانك میرسد. ریچی تصمیم قطعی گرفته اما مشكلات حرفهای و شخصی زیادی دارد؛ همسر سابقش از او شكایت كرده و رفقایش به اندازه كافی به او احترام نمیگذارند و...در باغ خیر و شراسكات این فیلم را كم و بیش همان جوری اجرا كرده كه در بقیه فیلمهای مافیایی دیدهایم اما در مقایسه با آنها چندان شكوهمند و خاص به نظر نمیآید. این شاید خیلی هم تقصیر كارگردانی مثل اسكات - كه تسلطش بر كارش پهلو به پهلوی نبوغ میزند - نباشد. هر چه باشد این سینما «پدرخوانده»، «صورتزخمی» ، «سامورایی» ، «مخمصه» و... را دارد و تكرار عظمت آنها مشكل است. یكی از مشكلات اصلی فیلم، اصرار سخت فیلم بر ایجاد تعادل بین 2 قطب داستان است. فیلم خیلی تلاش میكند بین شخصیت تبهكار و پلیس تعادلی به وجود بیاید كه مرز قهرمان و ضدقهرمان را چندان روشن نكند اما فیلم هیجان كم دارد و یككم كند و سنگین شده است. در واقع كلی مصالح اساسی دراماتیك برای تعریف یك داستان یك ساعت و نیمی وجود دارد اما فیلم یك مقداری تنش و كشمكش و هیجان كم دارد. در طول داستان هرگز - غیر از پایان داستان - صحنهای وجود ندارد كه این دو تا در مقابل هم باشند. «مخمصه» مایكل مان را یادتان میآید؟ آن تند و تیزی ناشی از برخورد رودرروی 2 قطب داستان، اینجا كمتر دیده میشود؛ به هر حال چالش بزرگ اسكات همین بود كه در فیلمنامه اولیه شخصیتها تا 20 دقیقه پایانی هیچ برخوردی با هم نداشتند. بنابراین اسكات تصمیم گرفت به دنیای شخصی كاراكترها وزن بیشتری بدهد و صحنههایی را طراحی كرد كه به هم، كات بخورند و اینجوری تماشاگر بین 2 شخصیت رفت و آمد كند. به همین دلیل عناصر رواییای مثل رابطه فرانك با خانوادهاش یا ازدواج ناموفق ریچی بعدا نوشته و به عنوان پسزمینه شخصیتها وارد داستان شدند.خردهجنایتهای زیرزمینیاسكات ما را مهمان تماشای انبوهی از جزئیات مربوط به تجارت مواد مخدر كرده است؛ همان كاری كه كاپولا قبلا در «پدرخوانده» كرد و داد خیلیها درآمد. مثال زیاد است؛ اسكورسیزی هم در فیلم «كازینو» به پشت پرده شرطبندیها و قماربازیها خیلی مفصل پرداخته بود. «گنگستر آمریكایی» هم پر از این ریزهكاریهای دیدنی و عجیب است. مثلا تمام زنانی كه در كارگاه فرانك مشغول تقسیم و بستهبندی موادند، در شرایط غریب و تا حدودی مضحك كار میكنند و اصلا برایشان امكان ندارد ذرهای از مواد را بدزدند و با خودشان بیرون ببرند. فكرش را بكنید؛ درست در سالهایی كه فیلم «پدرخوانده» برای اولین بار جزئیات مهیب زندگی خانوادههای گنگستری را آورد جلوی چشم میلیونها تماشاگر، داستان فیلم جدید اسكات واقعا در جریان بوده است.هیولای خاكستریقسمتهای مربوط به فرانك (دنزل واشنگتن) در داستان، پر از تنشهای احساسی است. فرانك یك كاراكتر بهشدت باجذبه است و اسكات موفق شده باز هم یكی از بهترین تصاویر - اگرچه معمولی اما شستهرفته - تبهكارها روی پرده سینما را خلق كند. در بیشتر قسمتها او خیلی مؤدب و محترم و نجیب است و خانوادهاش (زنش و مادرش) را بهشدت دوست دارد اما اوقاتی هستند كه ناگهان پاچه میگیرد و نیمه هیولاوارش نمایان میشود. فرانك در نقش یك ضدقهرمان، شخصیتی فراتر از یك تبهكار بدذات است؛ او یك آدم خودساخته است كه پاشنههایش را وركشیده و مال و منالی بههم زده. فیلم به تماشاگرش اجازه میدهد كه با «آدم بده» داستان همدردی و سمپاتی داشته باشد و دركش كند؛ در صورتی كه اجازه هم نمیدهد تماشاگر فراموش كند كه او چه هیولایی است! فیلم یك سكانس درخشان دارد؛ فرانك در حال بریدن بوقلمون شام عید شكرگزاری است و همزمان در سكانسهایی موازی، معتادانی را میبینیم كه به خاطر مصرف بیش از حد داروهای او در حال مرگ هستند. از این تضادها در فیلم كم نیست. شخصیتهایی كه تركیبی از تناقضاند و هرگز قابل پیشبینی نیستند، همیشه جالب توجه و جذابتریناند. این همان چیزی است كه «مایكل كورلئونه» پدرخوانده را تبدیل به یكی از نمونهایترین گنگسترها در تمام تاریخ سینما كرده است. این ویژگی را در كاراكتر فرانك هم میشود پیدا كرد. این یكی از چیزهایی است كه فیلم را نجات داده و حتی گاهی تحسینبرانگیز شده است.مهار مرد سركشخیلی عجیب است كه بازیگر یاغی و تندمزاج و پرتحركی مثل راسل كرو را در یك نقش مهارشده و معتدل ببینیم. قطعا كرو در نقش رابرتز هیچ مشكلی ندارد و همسطح دنزل واشنگتن بسیار خوب بازی میكند اما شاید مشكل، كاراكتر راكد «كارآگاه ریچی رابرتز» باشد. بخشهایی از فیلم كه داستان ریچی را تعریف میكنند، به اندازه قسمتهای مربوط به فرانك جالب نشده است و در هر سكانسی كه از داستان فرانك به داستان ریچی عوض میشود، فیلم بهطور محسوسی از ریتم تندش میافتد. این دو تا كاراكتر در واقع به صورت 2 رقیب و حریف تعریف شدهاند اما این رقابت پا به پا اصلا همگن از آب درنیامده است. قسمتهای مربوط به قهرمان، كند و كمتلاطم شده و قسمتهای مربوط به ضدقهرمان تند و پرتنش؛ البته این شاید ویژگی قهرمان تنهای فیلم است كه انگار همیشه یك بغض دارد. دروغهای واقعیفیلم مهر «براساس یك داستان واقعی» را روی پیشانیاش دارد اما شخصیتهای واقعی میگویند داستان بر اساس دروغ ساخته شده است! درست است كه تصویر كردن یك اتفاق تاریخی، آزادی عمل بسیار زیادی لازم دارد اما این آزادی هم فقط بعضی جاهای فیلم مفید و بهدرد بخور بوده و بعضی جاها باعث بهوجود آمدن موقعیتهایی شده كه هم هضم آن حتی برای خوشباورها، سخت است و هم اوضاع جوری شده كه پلیسهای واقعی كه بسیار نزدیك با آقای گنگستر آمریكایی برخورد داشتهاند، بگویند فیلم بیش از آنكه زندگی واقعی باشد، داستان پریان را تعریف میكند! آنها معتقدند قضیه حمل مواد در تابوتها و ماجرای پلیسهای فاسد، كاملا تحریف شده و بیشترین اعتراضها هم روی شخصیتپردازی خاكستری فرانك لوكاس بوده؛ البته خود لوكاس هم تأیید كرده كه فقط 20درصد قصه فیلم واقعیت دارد.به هر حال، فیلم در مقایسه با آن چیزی كه از آقای ریدلی با استعداد انتظار میرفت، سر و صدا به پا نكرد و اگرچه ركورد افتتاحیه فروش فیلمهای جنایی را در اختیار دارد و در سایتها امتیاز بالایی هم دارد، اما الان بعد از اكرانهای بعدی (مخصوصاً انیمیشن «فیلم زنبوری») دیگر معلوم شده كه نمیتواند به عنوان بهترین كار یا یكی از بهترین كارهای اسكات در نظر گرفته شود. اسكات یك فیلم معمولی خوب ساخته است.منبع : همشهری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]