واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: داستانهای گوناگون افرادی كه از عالم مرگ به دنیای زندگان بازگشتهاند آنقدر زیاد است كه سایتهای اینترنتی مختلفی به وجود آمدهاند كه فقط به این مقوله میپردازند. داستان افرادی كه هر یك به شكل تازه دنیای پس از مرگ را... حتما شما هم دست كم یك بار در طول عمر خود داستانی درباره زنده شدن یك مرده خوانده یا شنیدهاید. داستان افرادی كه در اثر یك اتفاق یا تصادف یا بیماری از دنیا رفتهاند و پزشكان نتوانستهاند هیچ گونه علائم حیاتی كه نشاندهنده زنده بودن آنها باشد را پیدا كنند. ولی مدتی بعد كه گاه چند دقیقه یا چند ساعت است، ناگهان علائم حیاتی در آنها ظاهر گشته و چشمهای خود را گشودهاند. این داستانها تا چه اندازه صحیح هستند! آیا امكان دارد كسی بمیرد و بعد دوباره به دنیا بازگردد؟ آیا چنین فردی ممكن است اتفاقات زمان مرگ و محیطی را كه در آن قرار گرفته است پس از زنده شدن به خاطر آورد؟ آیا اصولا در آن مدت كوتاه اتفاقی هم میافتد یا تمام این داستانها زاییده ذهن آنهاست؟ و یك سوال اساسیتر آنكه چه چیزی باعث بازگشت برخی انسانها از عالم مرگ میشود؟ دانشمندان بسیاری تحقیق گستردهای پیرامون موضوع تجربه مرگ داشتهاند و برخی این موضوع را امكانپذیر میدانند. ولی برخی دیگر معتقدند تاثیر برخی داروها، موادمخدر، فشارهای روانی و گاه هیپنوتیزم ممكن است باعث ایجاد احساس ذهنی تجربه مرگ گردد. در سپتامبر سال 2007 بیست و پنج بیمارستان آمریكایی و انگلیسی تجربه مرگ را بر روی 1500 بیمار كه از حمله قلبی جان سالم به در برده بودند آزمایش كردند. این آزمایش سه سال است كه به طول انجامیده و «دكتر سم پارنیا» یكی از سرپرستان این آزمایش امیدوار است بتواند به نتیجه قابل توجهی در این مورد برسد و دریابد آیا قطع ضربان قلب یا مختل شدن فعالیت مغز میتواند باعث به وجود آمدن تجربه مرگ گردد؟ داستانهایی از مرگ داستانهای گوناگون افرادی كه از عالم مرگ به دنیای زندگان بازگشتهاند آنقدر زیاد است كه سایتهای اینترنتی مختلفی به وجود آمدهاند كه فقط به این مقوله میپردازند. داستان افرادی كه هر یك به شكل تازه دنیای پس از مرگ را تجربه كرده و هر كدام به صورتی خاص آن را تعریف كردهاند. مارگارت ریگزی داستان خود را اینگونه تعریف میكند: من یك بار مرگ را تجربه كردهام ولی تا سالها بعد چیزی درباره آن به كسی نگفتم چون احساس میكردم كسی حرفم را باور نمیكند. روز 21 ژوئن سال 1974 بود كه در یك بیمارستان نظامی در «نورنبرگ» آلمان زایمان كردم و پسری به دنیا آوردم. همه چیز كاملا خوب بود و شوهرم یك ساعتی از كنارم رفت تا به خانوادهام خبر بدهد. ناگهان احساس كردم به شدت خونریزی دارم. خواستم زنگ را به صدا در آورم ولی نتوانستم. به زنان دیگری كه در اتاق من بستری بودند گفتم زنگ بزنند ولی آنها هم حال مساعدی نداشتند. احساس كردم الان است كه بیهوش شوم و در این صورت حتما میمیرم به همین خاطر با تمام وجود فریاد زدم و كمك خواستم. پس از این مدت چیزی كه به خاطر دارم این است كه خودم بدنم را از نزدیك سقف تماشا میكردم. یك پرستار را دیدم كه به سرعت بالای سرم آمد. نگاهی به من كرد و هراسان خارج شد. بعد تعدادی دكتر و پرستار آمدند و شروع به تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی و غیره كردند. ولی من اصلا نمیترسیدم و این خیلی عجیب بود. بعد خود را در یك تونل تاریك و آرام دیدم كه نوری درخشان در انتهای آن به چشم میخورد. نه میترسیدم، نه ناراحت بودم و نه نگران بچهام بودم. فقط احساس آرامش میكردم، آرامشی مطلق كه هرگز پیش از آن تجربه نكرده بودم. ناگهان صدایی به من گفت: «تو باید برگردی» نمیدانم صدا از كجا بود ولی میدانم كه نمیخواستم برگردم. وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم و پزشكان بالای سرم بودند. احساس گیجی میكردم، از پرستاری پرسیدم: «دارم میمیرم؟» فقط خندید و گفت: «حالت خوب میشود.» ناگهان اشتیاق شدیدی برای دیدن پسرم احساس كردم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 709]