تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بركت در مال كسى است كه زكات بپردازد، به مؤمنان مدد و يارى رساند و به خويشاوندان كمك نما...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816819222




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ميداني كه روزگاري بسيار زيبا بود !


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ميداني كه روزگاري بسيار زيبا بود !


حميد كه يادداشت‌هايش را از سفر به تهران مي‌خواند از سينا پرسيد : « روز اولي كه من به تهران آمدم يادت هست ؟ »

سينا داشت بازي كامپيوتري مي‌كرد و حواسش كاملاً غرق بازي بود. گفت : « ها ! »

حميد گفت : « يك ميدان بود كه از وسطش رد شديم . »

سينا گفت : « ها ، خوب ؟ ! »

حميد پرسيد: « اسمش چي بود توپخانه؟ من هر چــه در روي نقشه نگاه مي‌كنم نيست.»سينا گفت : « باز هم بگرد. حتماً پيدايش مي‌كني . »

حميد برخاست ، نقشه تهران را برداشت و پيش عمويش آقاي مينايي رفت .

« عموجان ! ميدان توپخانه كجاست ، روي نقشه پيدا نمي‌كنم . »

آقاي مينايي كتابهاي كتابخانه‌اش را جابجا مي‌كرد. سيمين خانم كه گلدانها را آب مي‌داد گفت : « ميدان توپخانه همان امام خميني است ، درست در وسط نقشه تهران قرار گرفته . »

ستاره از اتاق خودش بيرون آمد و گفت : « چرا مي‌گويند ميدان توپخانه . » مادر گفت : « درست نمي‌دانم ، از پدر بپرس. حتماً يك زماني توپها را آنجا نگهداري مي‌كرده‌اند ولي الان كه از توپ و تانك در ميدان خبري نيست . » پدر گفت : « ميدان توپخانه سرگذشت جالبي دارد . »

ستاره پيش پدر رفت و گفت : « برايم تعريف مي‌كني ؟ »

پــدر گفت : « سرگذشت ميدان توپخانه جالب است ، اما به درد بچه‌ها نمي‌خورد . »

ستاره گفت : « چرا پدر ! ؟ »

پدر گفت :‌ « ناراحت نشو، اگر حوصله داشـــته‌باشي سرگذشت ميدان توپخانه را برايتان تعريف مي‌كنم ، اما بهتر است قبلاً آنجا را ببينيم . »

مادر گفت : « من فردا ماشين را لازم ندارم ، مي‌تواني بچه‌ها را ببري . »

پدر گفت : « براي رفتن به ميدان توپخانه مترو بهتر است . ايستگاه مركزي مترو درست در وسط ميدان است . »

حميد گفت : « عالي شد عموجان ، اينطوري مترو را هم مي‌بينيم . »مادر گفت :‌ « پس همين امروز هم مي‌توانيد برويد . »پدر گفت : « كارم كه تمام شد ، بعد از ناهار مي‌رويم . »

***

از پله‌هاي سنگي پايين رفتند و به ايستگاه مترو در زيرزمين رسيدند. پدر از باجه بليط خريد و در ايستگاه منتظر رسيدن قطار ماندند. ايستگاه بسيار بزرگ بود و سكوهاي زيادي براي سوارشدن مسافران داشت . ايستگاه روشن بود ، اما تونل‌ها تاريك بود .

قطار درست سر دقيقه‌اي كه تابلوي نمايشگر اعلام كرده‌بود به ايستگاه رسيد .

مسافران براي سوار شدن در كنار سكوها جمع شدند . مأموراني كه بر سوارشدن مسافران نظارت مي‌كردند، مراقب بودند كه كسي از خط جلوتر نرود. صداي صوت قطار شنيده شد و چراغ‌هاي آن كه از دل تاريكي بيرون مي‌آمد ديده شد. وقتي به ايستگاه رسيد، سرعتش را كم كرد و بعد درست جلو سكوها ايستاد و درها باز شد . مسافران بيرون آمدند، آقاي مينايي و بچه‌ها كه در رديف جلو بودند سوار شدند و به دنبال آنها مسافران ديگر هم داخل شدند. يك دقيقه بيشتر طول نكشيد كه درها دوباره بسته شد و قطار آرام آرام شروع به حركت كرد و بعد بر سرعتش افزوده شد.

چند دقيقه بعد وقتي بلندگو ايستگاه امام خميني را اعلام كرد، حميد گفت : « چقدر زود رسيديم در روي نقشه خيلي فاصله بود . »

پدر گفت : « بله از ايستگاهي كه ما سوارشديم تا اينجا خيلي فاصله است، ولي مترو مستقيم از زيرزمين حركت مي‌كند، بنابر اين فاصله كوتاه مي‌شود. »

ايستگاه امام خميني بسيار بزرگ و در دو طبقه بود. راهروها و سالن‌هاي زيادي داشت. همه در حال رفت و آمد بودند، بعضي از اين طرف به آن طرف مي‌رفتند و بعضي بليط مي‌خريدند و پله‌هاي برقي افراد را بالا و پايين مي‌بردند.

حمــيد گـــفت : « اگر آدم بلــد نباشد گم مي‌شود . »

پدر گفت : « بله ، اينجا ايستگاه مركزي است ، ولي با كمك تابلوها و نقشه‌هايي كه به ديوارها نصب شده مي‌توان مسير را پيدا كرد . »

از پله برقي كه بالا آمدند، به ميدان وسيعي رسيدند كه شلوغ و پر از رفت و آمد پياده‌ها و سواره‌ها بود. سر و صدا و بوق ماشين‌ها از يك طرف و داد و فرياد دستفروشان و مسافركشها از طرف ديگر بيش از هر چيز جلب نظر مي‌كرد.

پدر گفت : «‌ اين ميداني كه الان مي‌بينيد قبلاً به اين شكل نبوده ، به غير از چند ساختمان تقريباً همه ميدان تغيير كرده و از نو ساخته شده‌است .

ســـينا پرســـيد : « پدر مـدرسه دارالفنون كجاست ؟ »

پدر گفت : « الان به آنجا مي‌رويم . »

آنها از ضلع جنوبي ميدان به سمت خيابان ناصرخسرو رفتند. يك ساختمان قديمي كه سردر كاشي كاري زيبايي داشت و دو ستون سفيد بلند در دو طرف آن استوار شده‌بود در ابتداي خيابان ناصرخسرو بود. بر روي كتيبه‌اي با كاشي‌هاي آبي، به خط نسخ نوشته‌بود « دارالفنون» .

پدر گفت : « اينجا مدرسه دارالفنون است اين مدرسه به دستور اميركبير به وسيله محمدتقي‌خان معمارباشي ساخته شده و بيش از 150 سال عمر دارد. اين مدرسه به شيوه مدارس اروپايي به تعليم دانشجو در رشته‌هاي فني و پزشكي مي‌پرداخت .» حميد پرسيد : « الان هم دانشجو دارد ؟ »

پدر گفت : « در حال حاضر تعطيل شده، اما در مدت فعاليت خودش ، شاگردان بسياري را تربيت كرد كه همه از بزرگان دانش و هنر ايران هستند. »

در قسمت شرقي ميدان ، يك ساختمان قديمي بود با سردري بلند كه در دوطرف آن دو ستون سنگي طاق سردر را نگه مي‌داشت و قسمت بالاي سردر به صورت سه گوش بود و در ميانة آن نقش شير و خورشيد ديده مي‌شد. اطراف سر در با كاشي تزيين شده‌بود.

پدر گفت : « اين ساختمان بانك شاهي اولين بانك ايراني است . البته اين ساختمان ، ساختمان اوليه بانك شاهي نيست ، بلكه به جاي آن ساخته شده. »

ضلع شمالي ميدان، پايانه اتوبوس‌هاي شركت واحد بود و شمال آن فروشگاه‌هايي كه لوازم صوتي و تصويري مي‌فروختند. پدر گفت : « اينجا را پشت شهرداري مي‌گويند. در اينجا كه الان ايستگاه اتوبوس‌هاي شركت واحد است، ساختمان شهرداري بود. از آن ساختمان تنها نامي باقي مانده‌است . اگر خاطرتان باشد روزي كه به شهرك سينمايي رفته‌بوديم ، ميدان توپخانه را كه آنجا بازسازي كرده‌بودند، نشانتان دادم .»

در گوشة شمال غربي ميدان ، درست ابتداي خيابان فردوسي يك موزه بود. موزة سيزده آبان. بليط خريدند و داخل موزه شدند. موزه سيزده آبان يك سالن بزرگ بود كه تعداد زيادي مجسمه و نقاشي در آنجا نگهداري مي‌شد. تنديس قائم مقام فراهاني ، نادرشاه ، شاه‌عباس ، كمال‌الملك ، سعدي و فردوسي از جمله مجسمه‌هاي موزه بود كه بچه‌ها آنها را شناختند.

ستاره پرسيد : « پدرجان اين مجسمه‌ها را كي درست كرده ؟»

پدر گفت :‌ « علي‌اكبر صنعتي ، نقاش و مجسمه‌ساز كرماني كه چندي پيش در سن 90 سالگي فوت كرد .» در گوشة موزه مجمسه تعدادي زنداني بود كه فرياد مي‌زدند. قيافه‌هايي دردكشيده و غمگين. حالت مجسمه‌ها به قدري واقعي بود كه در نگاه اول زنده به نظر مي‌رسيدند.

حميد چند عكس از مجسمه‌ها گرفت تا وقتي به اصفهان برگشت به دوستانش نشان بدهد. او مطمئن بود آنها باور نخواهند كرد كه اين‌ها واقعاً مجسمه هستند.

وقــتي از كنار سردر باغ ملي مي‌گذشتند حميد گفت : « من اين بنا را مي‌شناسم ، روز اولي كه به تهران آمدم از جلو اين ساختمان گذشتيم . »

پدر گفت : « درست است ، اين ساختمان زيبا هشتاد سال عمر دارد. چون در گذشته در اين محل باغ ملي بوده ، اين دروازه به سر در باغ ملي مشهور شده و بر بالاي آن نقاره مي‌زدند.

سينا پرسيد : « چرا ؟ »

پدر گفت‌ : « در آن زمان به وسيلة نقاره طلوع و غروب آفتاب را اعلام مي‌كرده‌اند. »

سر در باغ ملي دروازه‌اي بود كه يك در بزرگ در وسط و دو در كوچك در دو طرف داشت، درها با نقش شبيه اژدها و پرنده و شاخ و برگ درختان، ساخته‌شده‌بود. جنس‌ درها از آهن و مس بود و در بالاي سر در اصلي نيز اتاقي بود با سه در كه به طرز زيبايي كاشي كاري شده‌بود و بر روي آنها تصويرهايي از وسايل جنگي از قبيل توپ و تفنگ نقاشي شده‌بود.

بنابر روي هشت ستون استوار شده كه دو به دو كنار هم بودند. ستونها گرد و آجري بودند و هر ستون روي يك پاية سنگي قرار گرفته‌بود. طاق‌ها هلالي بود. در طبقه بالا نيز اتاقي بود كه به دو طرف چشم‌انداز داشت.

از زير سر در باغ ملي گذشتند و به سمت شمال رفتند و به فضاي بازي رسيدند كه كف آن با سنگ‌هاي سفيدي فرش شده و اطرافش را رديفي از چنارهاي كهنسال محاصره كرده‌بود.

پدر گفت‌ : « اين ميدان را درگذشته ميدان مشق مي‌گفته‌اند، چون سربازان در اينجا تمرين نظامي مي‌كردند، اما حالا از آن ميدان اثري نيست . »

در سمت راست ميدان مشق كاخ شهرباني بود . ساختماني كه به سبك دورة هخامنشي و نقش برجسته‌هاي تخت جمشيد ساخته شده‌بود. در دو طرف پلكاني سنگي به طبقه اول راه‌ پيدا مي‌كرد و دو ستون سفيد سنگي ، سقف بلند كاخ را بر شانه‌هاي خود نگه داشته بودند. ديواره بام سردر كاخ به شكل برج ديدباني طراحي شده‌بود و در دو سو ، ساختمانهايي در سه طبقه قرار گرفته‌بود كه پنجره‌هايي باريك داشتند.

پدر گفت :‌ « كاخ شهرباني در زمان رضا شاه ســاخته شـده و او دستور داد ساختماني كه يادآور تخت جمشيد باشد در اين جا ساخته شود. در حال حاضر اين ساختمان در اختيار وزارت خارجه است .»

وقتي از ميدان مشق بيرون مي‌آمدند. پدر گفت :‌ « در كنار ما دو موزة‌ ديگر هست كه مي‌توانيم برويم آنجا را هم ببينيم . » حمــــيد پرسيد : « چه موزه‌اي عموجان ؟ » آقــاي مينايي گفت : « موزه پست و موزه سكه .»

ستاره گفت : « پدر اگر اشكالي ندارد، يك روز ديگر بياييم ، من خسته شده‌ام .»

پدر نگـــاهي به ساعتش كرد و گفت : « باشد برويم ، مادر منتظر مان است . »





چهارشنبه|ا|5|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 202]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن