تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تكميل روزه به پرداخت زكاة يعنى فطره است، همچنان كه صلوات بر پيامبر (صلى الله عليه و آل...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826123213




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفتاري از استاد مطهري پيرامون سيره ائمه عليهم السلام - 10


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتاري از استاد مطهري پيرامون سيره ائمه عليهم السلام - 10
خبرگزاري فارس: خيلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امير نسبت به معاويه. حضرت امير مى‏بايست امضايش به اين شكل مى‏بود كه معاويه به عنوان يك نايب و كسى كه از ناحيه او منصوب است كار را انجام دهد، يك ظالمى مثل‏ معاويه به عنوان نيابت از علىّ بن ابى طالب كار كند. ولى قضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا بايد مدتى كارى به كار مأمون نداشته باشد، يعنى مانعى در راه مأمون ايجاد نكند.


2. مسأله ولايتعهد امام رضا عليه السلام‏
موضوع بحث، مسأله ولايتعهد حضرت رضا نسبت به مأمون بود. در جلسه پيش عرض كرديم كه در اين داستان يك سلسله مسائلِ قطعى و مسلّم از نظر تاريخى، و يك سلسله مسائلِ مشكوك است، و حتى مورخينى مثل جرجى زيدان تصريح مى‏كنند كه بنى العباس سياستشان بر كتمان بود و اسرار سياسى‏شان را كمتر مى‏گذاشتند كه فاش شود، ولهذا اين مجهولات در تاريخ باقى مانده است.

آنچه كه قطعيت دارد و جاى بحث نيست اين است كه مسأله ولايتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، يعنى اينچنين نيست كه براى اين كار اقدامى از اين طرف شده باشد، از طرف مأمون شروع شده، و تازه شروع هم كه شده به اين شكل نبوده كه مأمون پيشنهاد كند و حضرت رضا قبول نمايد، بلكه به اين شكل بوده كه بدون اينكه اين موضوع را فاش كنند، عده‏اى را از خراسان- از خراسان قديم، از مرو، از ماوراء النهر، از اين سرزمينهايى كه امروز جزء روسيه به شمار مى‏رود و مأمون در آنجا بوده- مى‏فرستند به مدينه و عده‏اى از بنى هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى‏كنند، و صحبت اراده و اختيار در ميان نبوده است، و حتى خط سيرى را هم كه حضرت را عبور مى‏دهند قبلا مشخص مى‏كنند كه از شهرستانها و از راههايى عبور دهند كه شيعه در آن كمتر وجود دارند يا وجود ندارند. مخصوصاً قيد كرده بودند كه‏ حضرت رضا را از شهرهاى شيعه نشين عبور ندهند.

وقتى كه [اين گروه را] وارد مرو مى‏كنند، حضرت رضا را جدا در يك منزل اسكان مى‏دهند و ديگران را در جاى ديگر، و در آنجا براى اولين بار اين موضوع عرضه مى‏شود و مأمون پيشنهاد مى‏كند كه [حضرت رضا ولايتعهد را بپذيرد.] صحبت اول مأمون اين است كه من مى‏خواهم خلافت را واگذار كنم. (البته اين خيلى قطعى نيست.) به هر حال يا ابتدا خلافت را پيشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى‏پذيرى ولايتعهد را بپذير؛ و يا از اول ولايتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شديد امتناع كرد.

حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ چرا امام امتناع كرد؟ البته اينها را ما به صورت يك امر صددرصد قطعى نمى‏توانيم بگوييم ولى در رواياتى كه از خود ما نقل كرده‏اند- از جمله در روايت عيونُ اخبارِ الرضا- ذكر شده است كه وقتى مأمون گفت من اين‏جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و با تو بيعت نمايم، امام فرمود: يا تو در خلافت ذى حقى و يا ذى حق نيستى. اگر اين خلافت واقعاً از آنِ توست و تو ذى حقى و اين خلافت يك خلافت الهى است، حق ندارى چنين جامه‏اى را كه خدا براى تن تو تعيين كرده است به غير خودت بدهى؛ و اما اگر از آن تو نيست باز هم حق ندارى بدهى. چيزى را كه از آن تو نيست تو چرا به كسى بدهى؟!

معنايش اين است كه اگر خلافت از آنِ تو نيست تو بايد مثل معاويه پسر يزيد اعلام كنى كه من ذى حق نيستم، و قهراً پدران خودت را تخطئه كنى همان‏طور كه او تخطئه كرد و گفت: پدران من به ناحق اين جامه را به تن كردند و من هم در اين چند وقت به ناحق اين جامه را به تن كردم، بنابراين من مى‏روم؛ نه اينكه بگويى من خلافت را تفويض و واگذار مى‏كنم. وقتى كه مأمون اين جمله را شنيد فوراً به اصطلاح وجهه سخن را تغيير داد و گفت: شما مجبور هستيد.
سپس مأمون تهديد كرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود «1» جمله‏اى گفت كه در آن، هم استدلال بود و هم تهديد، و آن اين بود كه گفت: «جدت على بن ابى طالب در شورا شركت كرد (در شوراى شش نفرى) و عمر كه خليفه وقت بود تهديد كرد، گفت: در ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميم‏ نگرفتند يا بعضى از آنها از تصميم اكثريت تمرد كردند ابوطلحه انصارى مأمور است كه گردنشان را بزند.»

خواست بگويد الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع بود، من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود. تو از جدت پيروى كن و در اين كار شركت نما. در اين جمله تلويحاً اين معنا بود كه جدت على با اينكه خلافت را از خودش مى‏دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟ اينكه در كار شورا شركت كرد يعنى آمد آنجا تبادل نظر كند كه آيا خلافت را به اين بدهيم يا به آن؟ و اين خودش يك نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب كه نيامد سرسختى كند و بگويد شورا يعنى چه؟! خلافت مال من است، اگر همه‏تان كنار مى‏رويد برويد تا من خودم خليفه باشم، اگرنه، من در شورا شركت نمى‏كنم. اينكه در شورا شركت كرد معنايش اين است كه از حق مسلّم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.

تو الآن وضعت در اينجا نظير وضع على بن ابى طالب است. اين، جنبه استدلال قضيه بود. اما جنبه تهديدش: عمر خليفه‏اى بود كه كارهايش براى عصر و زمان تقريباً سند شمرده مى‏شد. مأمون خواست بگويد اگر من تصميم شديدى بگيرم جامعه از من مى‏پذيرد، مى‏گويند او همان تصميمى را گرفت كه خليفه دوم گرفت؛ او گفت مصلحت مسلمين شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنيد، من هم به حكم اينكه خليفه هستم چنين فرمانى را مى‏دهم، مى‏گويم مصلحت مسلمين اين است كه على بن موسى ولايتعهد را بپذيرد، اگر تخلف كند، به حكم اينكه خليفه هستم گردنش را مى‏زنم. استدلال را با تهديد مخلوط كرد.

پس يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين مسأله است كه حضرت رضا [از قبول ولايتعهد مأمون‏] امتناع كرده است ولى بعد با تهديد به قتل پذيرفته است.

مسأله سوم كه اين هم جزء قطعيات و مسلمات است اين است كه امام از اول با مأمون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم، يعنى عملا جزء دستگاه نباشم، حالا اسم مى‏خواهد ولايتعهد باشد، باشد، سكّه به نام من مى‏خواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام مى‏خواهند بخوانند، بخوانند، ولى در كارها عملا مرا شريك نكن؛ كارى را عملا به عهده من نگذار، نه در كار قضا و دادگسترى دخالتى داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هيچ كار ديگرى «2».

در همان مراسم تشريفاتى نيز امام طورى رفتار كرد كه آن‏ ناچسبى خودش به دستگاه مأمونى را ثابت كرد. آن جمله‏اى كه در اولين خطابه ولايتعهدش خواند به نظر من خيلى عجيب و باارزش است. آن مجلس عظيم را مأمون تشكيل مى‏دهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصيتها را دعوت مى‏كند و همه با لباسهاى سبز- كه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردند- شركت مى‏كنند.

اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا به عنوان ولايتعهد بيعت كند پسرش عباس بن مأمون بود كه ظاهرا قبلًا وليعهد يا نامزد ولايتعهد بود؛ و بعد ديگران يك يك آمدند و بيعت كردند. سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسيار عالى خواندند و خطابه‏هاى بسيار غرّا انشاء كردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابه‏اى بخواند. حضرت برخاست و در يك سطرونيم فقط، صحبت كرد كه جملاتش درواقع ايراد به تمام كارهاى آنها بود.

مضمونش اين است: «ما (يعنى ما اهل بيت، ما ائمه) حقى داريم بر شما مردم به اينكه ولىّ امر شما باشيم: معنايش اين است كه اين حق اصلا مال ما هست و چيزى نيست كه مأمون بخواهد به ما واگذار كند. و شما در عهده ما حقى داريد. حق شما اين است كه ما شما را اداره كنيم. و هرگاه شما حق ما را به ما داديد- يعنى هر وقت شما ما را به عنوان خليفه پذيرفتيد- بر ما لازم مى‏شود كه آن وظيفه خودمان را درباره شما انجام دهيم، والسلام» «3».
دو كلمه: «ما حقى داريم و آن خلافت است، شما حقى داريد به عنوان مردمى كه خليفه بايد آنها را اداره كند؛ شما مردم بايد حق ما را به ما بدهيد، و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفه‏اى داريم كه بايد انجام دهيم، و وظيفه خودمان را انجام مى‏دهيم.» نه تشكرى از مأمون و نه حرف ديگرى، و بلكه مضمون برخلاف روح جلسه ولايتعهدى است.

بعد هم اين جريان همين‏طور ادامه پيدا مى‏كند، حضرت رضا يك وليعهد به اصطلاح تشريفاتى است كه حاضر نيست در كارها مداخله كند و در يك مواردى هم كه اجباراً مداخله مى‏كند به شكلى مداخله مى‏كند كه منظور مأمون تأمين نمى‏شود؛ مثل همان قضيه نماز عيد خواندن كه مأمون مى‏فرستد نزد حضرت و حضرت مى‏گويد: ما با تو قرار داريم‏ كه من در هيچ كار مداخله نكنم. مى‏گويد آخر اينكه تو در هيچ كار مداخله نمى‏كنى مردم مرا متهم مى‏كنند، حال اين يك كار مانعى ندارد، حضرت مى‏فرمايد: اگر بخواهم اين كار را بكنم بايد به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.

مأمون مى‏گويد بسيار خوب. امام از خانه خارج مى‏شود. چنان غوغايى در شهر بپا مى‏شود كه در وسط راه مى‏آيند حضرت را برمى‏گردانند.

بنابراين تا اين مقدار مسأله مسلّم است كه حضرت رضا را بالاجبار [به مرو] آورده‏اند و عنوان ولايتعهد را به او تحميل كرده‏اند؛ تهديد به قتل كرده‏اند و حضرت بعد از تهديد به قتل قبول كرده به اين شرط كه در كارها عملا مداخله نكند، و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشيده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اينها نمى‏چسبيم و اينها هم به ما نمى‏چسبند.

مسائل مشكوك‏
اما مسائلى كه عرض كرديم مشكوك است. در اينجا قضاياى مشكوك زياد است. اينجاست كه علما و اهل تاريخ، اجتهادشان اختلاف پيدا كرده. اصلا اين مسأله ولايتعهد چه بود؟ چطور شد كه مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدينه بخواهد براى ولايتعهد، و خلافت را به او تفويض كند، از خاندان عباسى بيرون ببرد و تحويل خاندان علوى بدهد؟ آيا اين ابتكار از خودش بود يا از فضل بن سهل ذوالرياستين سرخسى و او بر مأمون تحميل كرده بود از باب اينكه وزير بسيار مقتدرى بود و لشكريان مأمون كه اكثريت قريب به اتفاقشان ايرانى بودند تحت نظر اين وزير بودند و او هر نظرى كه داشت مى‏توانست تحميل كند. حال او چرا اين كار را كرد؟ بعضى- كه البته اين احتمال خيلى ضعيف است‏گو اينكه افرادى مثل «جرجى زيدان» و حتى «ادوارد براون» قبول كرده‏اند- مى‏گويند: اصلًا فضل بن سهل شيعه بوده [و در اين موضوع‏] حسن نيت داشت و مى‏خواست واقعاً خلافت را [به خاندان علوى‏] منتقل كند.

اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند، به جهت اينكه وسيله كاملا آماده شده است كه خلافت به علويين منتقل شود؛ و حتى نبايد بگويد من قبول نمى‏كنم تا تهديد به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگويد بايد جنبه تشريفاتى داشته باشد، من در كارها مداخله نمى‏كنم؛ بلكه بايد جداً قبول كند، در كارها هم مداخله نمايد و مأمون را عملا از خلافت خلع يد كند.

البته اينجا يك اشكال هست و آن اين كه اگر فرض هم كنيم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى‏شد مأمون را از خلافت خلع كرد، چنين نبود كه ديگر اوضاع خلافت روبه راه باشد، چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى بود، همين قدر كه به مرز رى مى‏رسيديم، از آنجا به آن طرف، يعنى قسمت عراق كه قبلا دارالخلافه بود، و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگرى داشت؛ آنها كه تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمايلاتى بر ضد اينها داشتند؛ يعنى اگر فرض هم مى‏كرديم كه اين قضيه به همين شكل بود و عملى مى‏شد، حضرت رضا در خراسان خليفه بود، بغداد در مقابلش محكم مى‏ايستاد، همچنانكه تا خبر ولايتعهد حضرت رضا به بغداد رسيد و بنى العباس در بغداد فهميدند كه مأمون چنين كارى كرده است فوراً نماينده مأمون را معزول كردند و با يكى از بنى العباس به نام ابراهيم بن شكله- با اينكه صلاحيتى هم نداشت- بيعت كردند و اعلام طغيان نمودند، گفتند ما هرگز زير بار علويين نمى‏رويم، اجداد ما صد سال است كه زحمت كشيده‏اند، جان كنده‏اند، حالا يكدفعه خلافت را تحويل علويين بدهيم؟! بغداد قيام مى‏كرد و به دنبال آن خيلى جاهاى ديگر نيز قيام مى‏كردند.

ولى اين يك فرض است و تازه اصل فرض درست نيست، يعنى اين حرف قابل قبول نيست كه فضل بن سهل ذوالرياستين شيعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين كارى كرد. اولا اينكه ابتكار از او باشد محل ترديد است. ثانياً: به فرض اينكه ابتكار از او باشد، اينكه او احساسات شيعى داشته باشد سخت محل ترديد است. آنچه احتمال بيشتر قضيه است اين است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مى‏خواست به اين وسيله ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام «4» فكر كرد الآن ايرانيها قبول نمى‏كنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر كه اسم مبارزه با اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مى‏كنند. با خود انديشيد كه كلك خليفه عباسى را به دست مردى كه خود او وجهه‏اى دارد بكَند، حضرت رضا را عجالتاً بياورد روى كار و بعد ايشان را از خارج دچار دشواريهاى مخالفت بنى العباس كند، و از داخل هم خودش زمينه را فراهم نمايد براى برگرداندن ايران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتيگرى.

اگر اين فرض درست باشد، در اينجا وظيفه حضرت رضا همكارى با مأمون است براى قلع و قمع كردن خطر بزرگتر؛ يعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زيرا بالاخره مأمون هرچه هست يك خليفه مسلمان است.

يك مطلب ديگر را هم بايد عرض كنم و آن اين است كه ما نبايد اين‏جور فكر كنيم كه همه خلفايى كه با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد كردند در يك عرض هستند، بنابراين چه فرقى ميان يزيدبن معاويه و مأمون است؟ تفاوت از زمين تا آسمان است.

مأمون در طبقه خودش يعنى در طبقه خلفا و سلاطين، هم از جنبه علمى و هم از جنبه‏هاى ديگر يعنى حسن سياست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفيدبودن به حال مردم، از بهترين خلفا و سلاطين است. مردى بود بسيار روشنفكر.

اين تمدن عظيم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و مأمون به وجود آمد، يعنى اينها يك سعه نظر و يك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسيارى از كارهايى كه كردند امروز اسباب افتخار دنياى اسلام است. مسأله «الْمُلْكُ عَقيمٌ» و اينكه مأمون به خاطر مُلك و سلطنت بر ضد عقيده خودش قيام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد يك مطلب است، و ساير قسمتها مطلب ديگر.

به هر حال اگر واقعاً مطلب اين باشد كه مسأله ولايتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين‏طور كه قرائن نشان مى‏دهد [سوء نيت داشته است، در اين صورت امام مى‏بايست طرف مأمون را بگيرد.] روايات ما اين مطلب را تأييد مى‏كند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مأمون، و در مواردى كه ميان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پيش مى‏آمد، حضرت طرف مأمون را مى‏گرفت. در روايات ما هست كه فضل بن سهل و يك نفر ديگر به نام هشام بن ابراهيم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت حق شماست، اينها همه‏شان غاصبند، شما موافقت كنيد، ما مأمون را به قتل مى‏رسانيم و بعد شما رسماً خليفه باشيد.

حضرت به شدت اين دو نفر را طرد كرد. اينها بعد فهميدند كه اشتباه كرده‏اند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد على بن موسى بوديم، خواستيم او را امتحان كنيم، اين مسأله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم كه او نسبت به تو حسن نيت دارد يا نه. ديديم نه، حسن نيت‏ دارد. به او گفتيم بيا با ما همكارى كن تا مأمون را بكشيم، او ما را طرد كرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با مأمون داشتند- و مأمون هم سابقه ذهنى داشت- قضيه را طرح كردند و فرمودند اينها آمدند و دروغ مى‏گويند، جدى مى‏گفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود كه از اينها احتياط كن.

مطابق اين روايات، علىّ بن موسى الرّضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شديدتر مى‏دانسته است. بنابراين فرض [كه ابتكار ولايتعهد از فضل بن سهل بوده است‏] «5» حضرت رضا اين ولايتعهدى را كه به دست اين مرد ابتكار شده است خطرناك مى‏داند، مى‏گويد نيت سوئى در كار است، اينها آمده‏اند مرا وسيله قرار دهند براى برگرداندن ايران از اسلام به مجوسى‏گرى.

پس ما روى فرض صحبت مى‏كنيم. اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعاً شيعه باشد (آن‏طور كه برخى از مورخين اروپايى گفته‏اند) حضرت رضا بايد با فضل همكارى مى‏كرد عليه مأمون؛ و اگر اين روح زردشتيگرى در كار بوده، برعكس بايد با مأمون همكارى مى‏كرد عليه اينها تا كلك اينها كنده شود. روايات ما اين دوم را بيشتر تأييد مى‏كند، يعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده، اينكه حضرت رضا با فضل ميانه خوبى نداشت و حتى مأمون را از خطر فضل مى‏ترساند، از نظر روايات ما امر مسلّمى است.

فرضيه ديگر اين است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده، ابتكار از خود مأمون بوده است. اگر ابتكار از خود مأمون بوده، مأمون چرا اين كار را كرد؟ آيا حسن نيت داشت يا سوء نيت؟ اگر حسن نيت داشت آيا تا آخر بر حسن نيت خود باقى بود يا در اواسط تغيير نظر پيدا كرد؟ اينكه بگوييم مأمون حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقى بود سخن غيرقابل قبولى است. هرگز چنين چيزى نبوده. حداكثر اين است كه بگوييم در ابتدا حسن نيت داشت ولى در انتها تغيير عقيده داد. عرض كرديم كه شيخ صدوق و ظاهرا شيخ مفيد هم [بر اين عقيده بوده‏اند].

شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا عقيده‏اش اين است كه مأمون در ابتدا حسن نيت داشت، واقعاً نذرى كرده بود، در آن گرفتار شديدى كه با برادرش امين پيدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امين پيروز كند خلافت را به اهلش برگرداند، و اينكه حضرت رضا [از قبول‏ ولايتعهد] امتناع كرد از اين جهت بود كه مى‏دانست كه او تحت تأثير احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشيمان مى‏شود، شديد هم پشيمان مى‏شود.

البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند كه مأمون از اول حسن نيت نداشت و يك نيرنگ سياسى در كار بود. حال نيرنگ سياسى‏اش چه بود؟ آيا مى‏خواست نهضتهاى علويين را به اين وسيله فروبنشاند؟ و آيا مى‏خواست به اين وسيله حضرت رضا را بدنام كند؟ چون اينها در كنار كه بودند به صورت يك شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند، همين‏طور كه در سياستها اغلب اين كار را مى‏كنند؛ براى اينكه يك منتقد فعال وجيه الملّه‏اى را خراب كنند مى‏آيند پستى به او مى‏دهند و بعد در كار او خرابكارى مى‏كنند؛ از يك طرف پست به او مى‏دهند و از طرف ديگر در كارهايش اخلال مى‏كنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند. در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا در يكى از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من مى‏دانم تو مى‏خواهى به اين وسيله مرا خراب كنى» كه مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: اين حرفها چيست كه تو مى‏گويى؟! چرا اين نسبتها را به ما مى‏دهى؟!

بررسى فرضيه‏ها
در ميان اين فرضها، در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا همكارى شديد بوده، و آن فرض همان است كه فضل شيعه بوده و ابتكار در دست او بوده است. بنا بر اين فرض، ايرادى بر حضرت رضا از اين نظر نيست كه چرا ولايتعهد را قبول كرد، اگر ايرادى باشد از اين نظر است كه چرا جدى قبول نكرد. ولى ما از همين جا بايد بفهميم كه قضيه به اين شكل نبوده است. حال ما از نظر يك شيعه نمى‏گوييم، از نظر يك آدم به اصطلاح بى‏طرف مى‏گوييم: حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا. اگر مرد دين بود بايد وقتى كه مى‏بيند چنين زمينه‏اى [براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى‏] فراهم شده [با فضل‏] همكارى كند؛ و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همكارى مى‏كرد. پس اينكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دليل بر اين است كه اين فرض غلط است.

اما اگر فرض اين باشد كه ابتكار از ذوالرياستين است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده، كار حضرت رضا صددرصد صحيح است؛ يعنى حضرت در ميان دو شر،آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر (همكارى با مأمون) هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است.

اشكال، بيشتر در آنجايى است كه بگوييم ابتكار از خود مأمون بوده است. اينجاست كه شايد اشخاصى بگويند وظيفه حضرت رضا اين بود كه وقتى مأمون او را دعوت به همكارى مى‏كند و سوء نيت هم دارد، مقاومت كند، و اگر مى‏گويد تو را مى‏كشم، بگويد بكش. بايد حضرت رضا مقاومت مى‏كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مى‏شد، و حاضر مى‏گرديد كه او را بكشند و به هيچ وجه همان ولايتعهد ظاهرى و تشريفاتى و نچسب را نمى‏پذيرفت.

اينجاست كه بايد قضاوت شود كه آيا امام بايد همين كار را مى‏كرد يا بايد قبول مى‏كرد؟ مسأله‏اى است از نظر شرعى: مى‏دانيم كه خود را به كشتن دادن يعنى كارى كردن كه منجر به قتل خود شود، گاهى جايز مى‏شود اما در شرايطى كه اثر كشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن، يعنى امر داير باشد كه يا شخص كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضيه امام حسين. از امام حسين براى يزيد بيعت مى‏خواستند و براى اولين بار بود كه مسأله ولايتعهد را معاويه عملى مى‏كرد. حضرت امام حسين كشته شدن را بر اين بيعت كردن ترجيح داد، و بعلاوه امام حسين در شرايطى قرار گرفته بود كه دنياى اسلام احتياج به يك بيدارى و يك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت ولو به قيمت خون خودش باشد؛ اين كار را كرد و نتيجه‏هايى هم گرفت. اما آيا شرايط امام رضا نيز همين‏طور بود؟ يعنى واقعاً براى حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود [كه خود را به كشتن دهد؟].

يك وقت كسى به جايى مى‏رسد كه بدون اختيار خودش او را مى‏كشند، مثل قضيه مسموميت كه البته قضيه مسموميت از نظر روايات شيعه يك امر قطعى است ولى از نظر تاريخ قطعى نيست. بسيارى از مورخين- حتى مورخين شيعه مثل مسعودى «6»- معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفته و كشته نشده است.

حال بنا بر عقيده معروفى كه ميان شيعه هست و آن اين است كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرد، بسيار خوب، انسان يك وقت در شرايطى قرار مى‏گيرد كه بدون اختيار خودش مسموم مى‏شود؛ ولى يك وقت در شرايطى قرار مى‏گيرد كه ميان يكى از دو امر مختار و مخيّر است، خودش بايد انتخاب كند، يا كشته شدن را و يا اختيار اين كار را. نگوييد عاقبت همه مى‏ميرند. اگر من يقين داشته باشم كه امروز غروب مى‏ميرم ولى الآن مرا مخيّر كنند ميان انتخاب يكى از دو كار، يا كشته بشوم يا فلان كار را انتخاب كنم، آيا در اينجا من مى‏توانم بگويم من كه غروب مى‏ميرم، اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد؟

نه، باز من بايد حساب كنم كه در همين مقدار كه مى‏توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف اين ارزش را دارد كه من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟ حضرت رضا مخيّر مى‏شود ميان يكى از دو كار: يا چنين ولايتعهدى را- كه من تعبير مى‏كنم به «ولايتعهد نچسب» و از مسلّمات تاريخ است- بپذيرد و يا كشته شدن كه بعد هم تاريخ بيايد او را محكوم كند. به نظر من مسلّم اوّلى را بايد انتخاب كند. چرا آن را انتخاب نكند؟! صرف همكارى كردن با شخصى مثل مأمون كه ما مى‏دانيم گناه نيست، نوع همكارى كردن مهم است.

همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مى‏دانيم كه در همان زمان خلفاى عباسى، با آنهمه مخالفت شديدى كه ائمه ما با خلفا داشتند [و افراد را از همكارى با آنها منع مى‏كردند، در موارد خاصى همكارى با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخى اهداف اسلامى تجويز و بلكه تشويق مى‏نمودند.] صفوان جمّال- كه شيعه موسى بن جعفر است- شترهايش را براى سفر حج به هارون كرايه مى‏دهد. مى‏آيد خدمت موسى بن جعفر. حضرت به او مى‏گويد: تو همه چيزت خوب است الّا يك چيزت. مى‏گويد چى؟ مى‏فرمايد: چرا شترهايت را به هارون كرايه دادى؟ مى‏گويد من كه كار بدى نكردم، براى سفر حج بود، براى كار بدى نبود. فرمود: براى سفر حج هم [نبايد چنين مى‏كردى.]

بعد فرمود: لابد پس كرايه‏اش باقى مانده است كه بعد بايد بگيرى. عرض كرد: بله. فرمود: و لابد اگر به تو بگويند چنانچه هارون همين الآن از بين برود راضى هستى يا راضى نيستى، دلت مى‏خواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بميرد. اين مقدار راضى به بقاى او هستى. گفت: بله. فرمود: همين مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است. صفوان كه يك شيعه خالص است ولى سوابق زيادى با هارون دارد فوراً رفت تمام وسايل كار خود را يكجا فروخت. (او حمل و نقل‏دار بود). به هارون خبر دادند كه صفوان هرچه شتر و وسايل حمل و نقل داشته همه را يكجا فروخته است.

هارون احضارش كرد. گفت چرا اين كار را كردى؟گفت: ديگر پير شده‏ام و از كار مانده‏ام، نمى‏توانم بچه هايم را خوب اداره كنم، فكر كردم كه ديگر از اين كار به كلى صرف نظر كنم. هارون گفت: راستش را بگو. گفت: همين است.

هارون خيلى زيرك بود، گفت: آيا مى‏خواهى بگويم قضيه چيست؟ من فكر مى‏كنم بعد از اينكه تو با من اين قرارداد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره‏اى كرده. گفت: نه، اين حرفها نيست. گفت بيخود انكار نكن. اگر آن سوابق چندين ساله‏اى كه من با تو دارم نبود همين جا دستور مى‏دادم گردنت را بزنند.

همين ائمه كه همكارى [با خلفا] را تا اين حد نهى مى‏كنند و ممنوع مى‏شمارند، در عين حال اگر كسى همكارى‏اش به نفع جامعه مسلمين باشد، آنجا كه مى‏رود از مظالم و شُرور بكاهد، يعنى در جهت هدف و مسلك خود فعاليت كند- نه آن كارى كه صفوان جمّال كرد كه فقط تأييد و همكارى است- اين همكارى را جايز مى‏دانند. يك وقت يك كسى مى‏رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى‏كند براى اينكه از اين پست و مقام حسن استفاده كند. اين همان چيزى است كه فقه ما اجازه مى‏دهد، سيره ائمه اجازه مى‏دهد، قرآن هم اجازه مى‏دهد.

استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء اينها؟ فرمود: آيا پيغمبران شأنشان بالاتر است يا اوصياء پيغمبران؟ گفتند: پيغمبران. فرمود: يك پادشاه مشرك بدتر است يا يك پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرك.
فرمود: آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است يا كسى كه به زور به او تحميل كنند؟ گفتند: آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود: يوسف صدّيق پيغمبر است، عزيز مصر كافر و مشرك بود، و يوسف خودش تقاضا كرد كه: اجْعَلْنى عَلى‏ خَزائِنِ الْارْضِ انّى حَفيظٌ عَليمٌ «7» ؛ چون مى‏خواست پستى را اشغال كند كه از آن پست حسن استفاده كند. تازه عزيز مصر كافر بود، مأمون مسلمان فاسقى است؛ يوسف پيغمبر بود، من وصىّ پيغمبر هستم؛ او پيشنهاد كرد و مرا مجبور كردند. صرف اين قضيه كه نمى‏شود مورد ايراد واقع شود.

حال، حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمّال را كه صرفاً همكارى مى‏كند و وجودش فقط به نفع آنهاست شديد منع مى‏كند و مى‏فرمايد: چرا تو شترهايت را به هارون اجاره مى‏دهى، علىّ بن يقطين را كه محرمانه با او سَر و سرّى دارد و شيعه است و تشيع خودش را كتمان مى‏كند تشويق مى‏نمايد كه حتما در اين دستگاه باش، ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شيعه هستى؛ وضو را مطابق وضوى آنها بگير، نماز را مطابق نماز آنها بخوان؛ تشيع خودت را به اشدّ مراتب مخفى كن، اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى.

اين همان چيزى است كه همه منطقها اجازه مى‏دهد. هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مى‏دهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اينكه هدف، كار براى مسلك خود باشد نه براى طرف، [وارد دستگاه دشمن شوند] يعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود. شكلش فرق مى‏كند؛ يكى جزء دستگاه است، نيروى او صرف منافع دستگاه مى‏شود، و يكى جزءِ دستگاه است، نيروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايده‏اى كه خودش دارد استخدام مى‏كند.

به نظر من اگر كسى بگويد اين مقدار هم نبايد باشد، اين يك تعصب و يك جمود بى جهت است. همه ائمه اين‏جور بودند كه از يك طرف، شديد همكارى با دستگاه خلفاى بنى اميه و بنى العباس را نهى مى‏كردند و هر كسى كه عذر مى‏آورد كه آقا بالاخره ما نكنيم كس ديگر مى‏كند، مى‏گفتند همه نكنند، اين كه عذر نشد، وقتى هيچ كس نكند كار آنها فلج مى‏شود؛ و از طرف ديگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در دستگاه خلفاى اموى يا عباسى بودند درواقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى‏كردند تشويق مى‏كردند چه تشويقى! مثل همين «علىّ بن يقطين» يا «اسماعيل بن بزيع»؛ و رواياتى كه ما در مدح و ستايش چنين كسانى داريم حيرت‏آور است، يعنى اينها را در رديف اولياء اللَّه درجه اول معرفى كرده‏اند. رواياتش را شيخ انصارى در مكاسب در مسأله «ولايت جائر» نقل كرده است.

ولايت جائر
مسأله‏اى داريم در فقه به نام «ولايت جائر» يعنى قبول پست از ناحيه ظالم. قبول پست از ناحيه ظالم فى حدّ ذاته حرام است ولى فقها گفته‏اند همين كه فى حدّ ذاته حرام است در مواردى مستحب مى‏شود و در مواردى واجب. نوشته‏اند اگر تمكّن از امر به معروف و نهى از منكر- كه امر به معروف و نهى از منكر درواقع يعنى خدمت- متوقف باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم، پذيرفتن آن واجب است. منطق هم همين را قبول مى‏كند، زيرا اگر بپذيريد مى‏توانيد در جهت هدفتان كار كنيد و خدمت نماييد، نيروى خودتان را تقويت و نيروى دشمنتان را تضعيف كنيد.

من خيال نمى‏كنم اهل مسلكهاى ديگر، همانها كه مادى و ماترياليست و كمونيست هستند اين گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند؛ مى‏گويند: بپذير ولى كار خودت را بكن.

ما مى‏بينيم در مدتى كه حضرت رضا ولايتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت، به نفع خود حضرت صورت گرفت. صفوف، بيشتر مشخص شد.
بعلاوه حضرت در پست ولايتعهدى به‏طور غيررسمى شخصيت علمى خود را ثابت كرد كه هيچ وقت ديگر ثابت نمى‏شد. در ميان ائمه، به اندازه‏اى كه شخصيت علمى حضرت رضا و حضرت امير ثابت شده- و حضرت صادق هم در يك جهت ديگرى- شخصيت علمى هيچ امام ديگرى ثابت نشده است؛ حضرت امير به واسطه همان چهار پنج سال خلافت، آن خطبه‏ها و آن احتجاجات كه باقى ماند؛ حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الاميه با يكديگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكيل داد؛ و حضرت رضا براى همين چهار صباح ولايتعهد و آن خاصيت علم دوستى مأمون و آن جلسات عجيبى كه مأمون تشكيل مى‏داد و از ماديين گرفته تا مسيحيها، يهوديها، مجوسيها، صابئيها و بوداييها، علماى همه مذاهب را جمع مى‏كرد و حضرت رضا را مى‏آورد و حضرت با اينها صحبت مى‏كرد؛ و واقعاً حضرت رضا در آن مجالس- كه اينها در كتابهاى احتجاجات هست- هم شخصيت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود؛ درواقع از پست ولايتعهد يك استفاده غيررسمى كرد، آن شغلها را نپذيرفت ولى استفاده اينچنينى هم كرد.

پرسش و پاسخ‏
سؤال: وقتى معاويه يزيد را به ولايتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند، نه به خاطر اينكه يزيد يك شخصيت فاسدى بود، بلكه اساساً با اصل ولايتعهدى‏ مخالفت مى‏شد. آنوقت چطور شد كه ولايتعهدى در زمان مأمون اين ايراد را نداشت؟.

جواب: اولا اين كه مى‏گويند مخالفت مى‏شد، آنچنان هم مخالفت نمى‏شد، يعنى آن وقت هنوز ديگران به خطرات اين مطلب توجه نكرده بودند، فقط عده كمى توجه داشتند، و اين بدعتى بود كه براى اولين بار در دنياى اسلام به وجود آمد، و علت آن عكس العمل بسيار شديد امام حسين نيز همين بود كه بى‏اعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن اين كار را مشخص كند كه كرد. در دوره‏هاى بعد اين امر ديگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود، همان شكل ولايتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه‏اش فقط زور بود و ديگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت؛ و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولايتعهدى نيز يكى همين بود- و در كلمات خود حضرت هست- كه اصلًا خود اين عنوان «ولايتعهد» عنوان غلطى است، چون معنى «ولايتعهد» اين است كه حق مال من است و من زيد را براى جانشينى خودم انتخاب مى‏كنم؛ و آن بيانى كه حضرت فرمود اين مال توست يا مال غير و اگر مال غير است تو حق ندارى بدهى، شامل «ولايتعهد» هم هست.

سؤال: فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شيعى واقعى بود مصلحت بود كه حضرت در ولايتعهدى با ايشان همكارى كند و بعد دست مأمون را از خلافت كوتاه كنند. اينجا اشكالى پيش مى‏آيد و آن اينكه در اين صورت لازم مى‏شد كه حضرت مدتى اعمال مأمون را تصويب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على عليه السلام امضا كردن كار ظالم در هر حدى جايز نيست.

جواب: به نظر مى‏رسد كه اين ايراد وارد نباشد. فرموديد به فرض اينكه فضل بن سهل شيعى بود حضرت بايد مدتى اعمال مأمون را امضاء مى‏كرد و اين جايز نبود همچنانكه حضرت امير حكومت معاويه را امضاء نكرد.

خيلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امير نسبت به معاويه. حضرت امير مى‏بايست امضايش به اين شكل مى‏بود كه معاويه به عنوان يك نايب و كسى كه از ناحيه او منصوب است كار را انجام دهد، يك ظالمى مثل‏ معاويه به عنوان نيابت از علىّ بن ابى طالب كار كند. ولى قضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا بايد مدتى كارى به كار مأمون نداشته باشد، يعنى مانعى در راه مأمون ايجاد نكند. به طوركلى، هم منطقاً و هم شرعاً فرق است ميان اينكه مفسده‏اى را ما خودمان بخواهيم تأثيرى در ايجادش داشته باشيم- كه در اينجا يك وظيفه داريم- و اين كه مفسده موجودى را بخواهيم از بين ببريم [كه در اينجا وظيفه ديگرى داريم.]

مثالى عرض مى‏كنم. يك وقت هست من شير آب را باز مى‏كنم كه آب بيايد داخل حياط شما خرابى به بار آورد. اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اينكه در خرابى آن تأثير داشته‏ام. و يك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مى‏شوم، مى‏بينم كه شير آب باز شده و آب به پاى ديوار شما رسيده است. اينجا اخلاقا من وظيفه دارم كه اين شير را ببندم و به شما خدمت كنم. نمى‏كنم و اين ضرر به شما وارد مى‏آيد. در اينجا اين كار بر من واجب نيست.

اين را گفتم از نظر اين كه خيلى فرق است ميان اين كه كارى به دست شخصى يا به دستِ دست او مى‏خواهد انجام شود، و اين كه كارى را يك كس ديگر انجام مى‏دهد و ديگرى وظيفه از بين بردن آن را دارد. معاويه، مافوقش على عليه السلام بود، يعنى تثبيت معاويه معنايش اين بود كه على عليه السلام معاويه را به عنوان دستى براى خود بپذيرد؛ ولى تثبيت [مأمون توسط] حضرت رضا (به قول شما) معنايش اين است كه حضرت رضا مدتى در مقابل مأمون سكوت داشته باشد. اين، دو وظيفه است. در آنجا على عليه السلام مافوق است. در اينجا قضيه برعكس است، مأمون مافوق است. اين كه حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همكارى كند، يا به قول شما [مأمون را] تثبيت كند، يعنى مدتى در مقابل مأمون ساكت باشد. مدتى ساكت بودن براى مصلحت بزرگتر، براى انتظار كشيدن يك فرصت بهتر، مانعى ندارد.

و بعلاوه در قضيه معاويه، مسأله تنها اين نيست كه حضرت راضى نمى‏شد كه معاويه يك روز حكومت كند (البته اين هم يك مسأله آن است، فرمود: من راضى نمى‏شوم كه ظالم حتى يك روز حكومت كند)، مسأله ديگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضيه بود، يعنى اگر حضرت، معاويه را نگاه مى‏داشت، او روزبه روز نيرومندتر مى‏شد و از هدف خودش هم برنمى گشت. ولى در اينجا فرض اين است كه بايد صبر كنند تا روزبه روز مأمون ضعيفتر شود و خودشان قويتر گردند. پس اينها را نمى‏شود با هم قياس كرد.

سؤال: سؤال بنده راجع به مسموميت حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بياناتتان فرموديد كه حضرت رضا معلوم نيست كه مسموم شده باشد، ولى واقعيت اين است كه چون هرچه مى‏گذشت بيشتر معلوم مى‏شد كه خلافت حق حضرت رضاست، مأمون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند. دليلى كه مى‏آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنيا رفتند.

اينكه امامى كه تمام جنبه‏هاى بهداشتى را رعايت مى‏كند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سالگى بميرد خيلى بعيد است. همچنين آن حديث معروف مى‏فرمايد: «ما مِنّا الّا مَقْتولٌ اوْ مَسْمومٌ» يعنى هيچ كدام از ما (ائمه) نيستيم الّا اينكه كشته شديم يا مسموم شديم. بنابراين اين امر از نظر تاريخ شيعه مسلّم است.

حالا اگر صاحب مروج الذهب (مسعودى) اشتباهى كرده دليل نمى‏شود كه ما بگوييم حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند بلكه از نظر اكثر مورخين شيعه حضرت رضا مسلّما مسموم شده‏اند.

جواب: من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند. من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همين نظر شما را تأييد مى‏كنم. قرائن همين را نشان مى‏دهد كه ايشان را مسموم كردند، و يك علت اساسى همان قيام بنى العباس در بغداد بود. مأمون در حالى حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مى‏رفت و مرتب [اوضاع بغداد را] به او گزارش مى‏دادند. به او گزارش دادند كه اصلًا بغداد قيام كرده. او ديد كه حضرت رضا را معزول كه نمى‏تواند بكند، و اگر با اين وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسيار مشكل است. براى اينكه زمينه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس بگويد كار تمام شد، حضرت را مسموم كرد.

آن علت اساسى‏اى كه مى‏گويند و قابل قبول هم هست و با تاريخ نيز وفق مى‏دهد همين جهت است؛ يعنى مأمون ديد كه رفتن به بغداد عملى نيست و بقاى بر ولايتعهد هم عملى نيست (با اينكه مأمون جوانتر بود، حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند، و حضرت رضا نيز در آغاز به مأمون فرمود: من از تو پيرترم و قبل از تو مى‏ميرم) و اگر به اين شكل بخواهد به بغداد برود محال است كه بغداد تسليم بشود و يك جنگ عجيبى درمى‏گيرد. وضع خود را خطرناك ديد. اين بود كه تصميم گرفت هم فضل را از ميان بردارد و هم حضرت رضا را. فضل را در حمام سرخس از بين برد. البته اين قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود، عده‏اى با شمشير ريختند و قطعه قطعه‏اش كردند و بعد هم گفتند «افرادى با او كينه داشتند» (و اتفاقاً يكى از پسرخاله‏هاى او نيز جزء قتله بود) و خونش را لوث كردند، ولى ظاهر اين است كه آن هم كار مأمون بود؛ ديد او خيلى قدرت پيدا كرده و اسباب زحمت است، او را از بين برد. بعد، از سرخس آمدند به همين طوس. مرتب گزارشهاى بغداد هم مى‏رسيد. ديد نمى‏تواند با حضرت رضا و وليعهد علوى وارد بغداد شود، اين بود كه حضرت را نيز در آنجا كشت.

يك وقت يك حرفى مى‏زنيم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلّم. از نظر روايات شيعى شكى نيست در اينكه مأمون [حضرت رضا را مسموم كرد] ولى از نظر برخى مورخين اين‏طور نيست؛ مثلًا مورخ اروپايى اين حرف را قبول نمى‏كند، او مدارك تاريخى را مطالعه مى‏كند، مى‏گويد: تاريخ نوشته «قيلَ». اغلب مورخين اهل تسنن كه [اين قضيه را] نقل كرده‏اند، نوشته‏اند حضرت آمد در [طوس‏] مريض شد و فوت كرد و «قيلَ» كه مسموم شد (و گفته شده كه مسموم شد). اين بود كه من خواستم با منطقى غير منطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت كرده باشم، و الّا قرائن همه حكايت مى‏كند از همين كه حضرت را مسموم كردند.

پي نوشت:
( 1). مأمون واقعاً مرد دانشمند و مطلعى بوده؛ از حديث آگاه بود، از تاريخ آگاه بود، از منطق آگاه بود، از ادبيات آگاه بود، از فلسفه آگاه بود و شايد اندكى از طب و نجوم آگاه بود، اصلًا جزء علما بود و شايد در طبقه سلاطين و خلفا در جهان نظير نداشته باشد.
( 2). درواقع امام نمى‏خواست جزء دستگاه مأمونى قرار گيرد به طورى كه به اين دستگاه بچسبد.
( 3).[ در بحارالانوار، ج 49/ ص 146 عبارت چنين است: لنا عليكم حقّ برسول اللَّه 9، ولكم علينا حقّ به، فاذا انتم ادّيتم الينا ذلك وجب علينا الحقّ لكم.]
( 4). عرض كرديم كه اينها هيچ كدام قطعى نيست و از شبهات تاريخ است، ولى برخى از روايات اين‏طور حكايت مى‏كند.
( 5). حال يا خودش تازه مسلمان بود يا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمكيها مسلمان شده بود و اسلامش يك اسلام سياسى بود زيرا يك آدم زردشتى نمى‏توانست وزير خليفه مسلمان باشد.
( 6). مسعودى به عقيده بسيارى از علما يك مورخ شيعى است.
( 7). يوسف/ 55.

ادامه دارد........

چهارشنبه|ا|5|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 106]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن