پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848695838
گفتاري از استاد مطهري در زمينه سيره ائمه عليهم السلام-9
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتاري از استاد مطهري در زمينه سيره ائمه عليهم السلام-9
خبرگزاري فارس: اين هم باز از مسلّمات تاريخ است، هم سنىها نقل كردهاند و هم شيعهها، هم ابوالفرج نقل مىكند و هم در كتابهاى ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولايتعهدى. مخصوصاً خطابهاى كه حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولايتعهدى مىخواند عجيب جالب است. به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمى- كه همه آن را نقل كردهاند- وضع خودش را روشن كرد.
1. مسأله ولايتعهد امام رضا عليه السلام
بحث امروز ما يك بحث تاريخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است و آن، مسأله به اصطلاح ولايتعهد حضرت رضا عليه السلام است كه مأمون ايشان را از مدينه به خراسانِ آن وقت (به مرو) آورد و به عنوان ولىّ عهد خودش منصوب كرد؛ و حتى همين كلمه «وليعهد» يا «ولىّ عهد» هم در همان مورد استعمال شده، يعنى اين تعبير تنها مربوط به امروز نيست، مربوط به همان وقت است، و من از چند سال پيش در فكر بودم كه ببينم اين كلمه از چه تاريخى پيدا شده؛ در صدر اسلام كه نبوده، يعنى اصلًا موضوعش نبوده، لغتش هم استعمال نمىشده؛ اين كار كه خليفه وقت در زمان حيات خودش فردى را به عنوان جانشين معرفى كند و از مردم بيعت بگيرد.
اول بار در زمان معاويه و براى يزيد انجام شد، ولى اين اسم را نداشت كه براى يزيد بيعت كنيد به عنوان «ولىّ عهد». در دورههاى بعد هم يادم نيست [اين تعبير را] ديده باشم با اينكه به اين نكته توجه داشتهام. ولى در اينجا مىبينيم كه اين كلمه استعمال شده است و همواره هم تكرار مىشود؛ و لهذا ما نيز به همين تعبير بيان مىكنيم چون اين تعبير مربوط به تاريخ است؛ تاريخ به همين تعبير گفته، ما هم قهراً به همين تعبير بايد بگوييم.
نظير شبههاى كه در مسأله صلح امام حسن هست در اينجا هم هست با اينكه ظاهر امر اين است كه اينها دو عمل متناقض و متضاد است، زيرا امام حسن خلافت را رها كرد و به تعبير تاريخ- يا به تعبير خود امام- تسليم امر كرد يعنى كار را واگذاشت و رفت، و در اينجا قضيه برعكس است؛ قضيه، واگذارى نيست، تحويل گرفتن است به حسب ظاهر. ممكن است به نظر اشكال برسد كه پس ائمه چكار بكنند؟ وقتى كه كار را واگذار مىكنند مورد ايراد قرار مىگيرند، وقتى هم كه ديگران مىخواهند واگذار كنند و آنها مىپذيرند باز مورد ايراد قرار مىگيرند. پس ايراد در چيست؟.
ولى ايراد كنندگان وجهه نظرشان يك امرى است كه مىگويند مشترك است ميان هر دو، ميان آن واگذار كردن به ديگران، و اين قبول كردن از ديگران در حالى كه دارند واگذار مىكنند. مىگويند در هر دو مورد نوعى سازش است، آن واگذار كردن، نوعى سازش بود با خليفه وقت كه بهطور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود، و اين قبول كردن- كه قبول كردن ولايتعهد است- نيز بالاخره نوعى سازش است.
كسانى كه ايراد مىگيرند حرفشان اين است كه در آنجا امام حسن نبايد تسليم امر مىكرد و به اين شكل سازش مىنمود بلكه بايد مىجنگيد تا كشته مىشد، و در اينجا هم امام رضا نمىبايست مىپذيرفت و حتى اگر او را مجبور به پذيرفتن كرده باشند مىبايست مقاومت مىكرد تاحدى كه كشته مىشد. حال ما مسأله ولايتعهد را كه يك مسأله تاريخى مهمى است تجزيه و تحليل مىكنيم تا مطلب روشن شود. درباره صلح امام حسن قبلًا تا حدودى بحث شد.
اول بايد خود ماجرا را قطع نظر از مسأله حضرت رضا- كه [چرا ولايتعهدى را] قبول كرد و به چه شكل قبول كرد- از نظر تاريخى بررسى كرد كه جريان چه بوده است.
رفتار عباسيان با علويين
مأمون وارث خلافت عباسى است. عباسيها از همان روز اولى كه روى كار آمدند برنامهشان مبارزه كردن با علويون بهطور كلى و كشتن علويين بود، و مقدار جنايتى كه عباسيان نسبت به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر نبود بلكه از يك نظر بيشتر بود، منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا- كه طرفْ امام حسين است- رخ مىدهد قضيه خيلى اوج مىگيرد و الّا منهاى مسأله امام حسين فاجعههايى كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است.
منصور كه دومين خليفه عباسى است، با علويين، با اولاد امام حسن- كه در ابتدا خودش با اينها بيعت كرده بود- چه كرد و چقدر از اينها را كشت و اينها را چه زندانهاى سختى برد كه واقعاً مو به تن انسان راست مىشود، كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرد در يك زندانى، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به يك شكلى آنها را زجركش كند و وقتى كه مىخواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف را روى سرشان خراب كنيد.
بعد از منصور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امام زاده قيام كردند كه مروج الذهب مسعودى و كامل ابن اثير همه اينها را نقل كردهاند. در همان زمانِ مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قيام كردند. پس كينه و عداوت ميان عباسيان و علويان يك مطلب كوچكى نيست.
عباسيان به خاطر رسيدن به خلافت به هيچ كس ابقاء نكردند، احياناً اگر از خود عباسيان هم كسى رقيبشان مىشد فوراً او را از بين مىبردند. ابومسلم اينهمه به اينها خدمت كرد، همين قدر كه ذرهاى احساس خطر كردند كلكش را كندند. برامكه اينهمه به هارون خدمت كردند و ايندو اينهمه نسبت به يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و برامكه ضرب المثل تاريخ است ، ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسى، يكمرتبه كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد. خود همين جناب مأمون با برادرش امين درافتاد، اين دو برادر با هم جنگيدند و مأمون پيروز شد و برادرش را به چه وضعى كشت.
حال اين خودش يك عجيبى است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مأمونى حاضر مىشود حضرت رضا را از مدينه احضار كند، دستور بدهد كه برويد او را بياوريد، بعد كه مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگويد خلافت را از من بپذير ، و در آخر راضى شود كه تو بايد ولايتعهد را از من بپذيرى، و حتى كار به تهديد برسد، تهديدهاى بسيار سخت. او در اين كار چه انگيزهاى داشته؟ و چه جريانى در كار بوده است؟ تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخى خيلى ساده نيست.
جرجى زيدان در جلد چهارم تاريخ تمدن همين قضيه را بحث مىكند و خودش يك استنباط خاصى دارد كه عرض خواهم كرد، ولى يك مطلب را اعتراف مىكند كه بنى العباس سياست خود را مكتوم نگاه مىداشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست اينها مكتوم مانده است. مثلًا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟ اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسأله ولايتعهد امام رضا و نقلهاى تاريخى
ولى بالاخره اسرار آنطور كه بايد مخفى بماند مخفى نمىماند. از نظر ما كه شيعه هستيم اسرار اين قضيه تا حدود زيادى روشن است. در اخبار و روايات ما- يعنى در نقلهاى تاريخى كه از طريق علماى شيعه رسيده است نه رواياتى كه بگوييم از ائمه نقل شده است- مثل آنچه كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد نقل كرده و آنچه- از او بيشتر- شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا نقل كرده است، مخصوصاً در عيون اخبار الرضا نكات بسيار زيادى از مسأله ولايتعهد حضرت رضا هست، و من قبل از اين كه به اين تاريخهاى شيعى استناد كرده باشم، در درجه اول كتابى از مدارك اهل تسنن را مدرك قرار مىدهم و آن، كتاب مقاتل الطالبيّين ابوالفرج اصفهانى است.
ابوالفرج اصفهانى از اكابر مورخين دوره اسلام است. او اصلًا اموى و از نسل بنى اميه است، و اين از مسلّمات مىباشد. در عصر آل بويه مىزيسته است و چون ساكن اصفهان بوده به نام «ابوالفرج اصفهانى» معروف شده است. اين مرد، شيعه نيست كه بگوييم كتابش را روى احساسات شيعى نوشته است، مسلّم سنّى است؛ و ديگر اينكه يك آدم خيلى باتقوايى هم نبوده كه بگوييم روى جنبههاى تقوايى خودش مثلًا تحت تأثير [حقيقت ماجرا] قرار گرفته است. او صاحب كتاب الاغانى است. «اغانى» جمع «اغنيّه» است و اغنيه يعنى آوازها. تاريخچه موسيقى را در دنياى اسلام- و به تناسب تاريخچه موسيقى، تاريخچههاى خيلى زياد ديگرى را- در اين كتاب كه ظاهراً هجده جلد بزرگ است بيان كرده است.
مىگويند صاحب بن عُبّاد- كه معاصر اوست- هرجا مىخواست برود، يك يا چند بار كتاب با خودش مىبرد، وقتى كتاب ابوالفرج به دستش رسيد گفت: «من ديگر از كتابخانه بىنيازم». اين كتاب آنقدر جامع و پرمطلب است كه با اينكه نويسندهاش ابوالفرج و موضوعش تاريخچه موسيقى و موسيقيدانهاست افرادى از محدثين شيعه از قبيل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شيخ عباس قمّى مرتب از كتاب اغانى ابوالفرج نقل مىكنند.
گفتيم ابوالفرج كتابى دارد كه از كتب معتبره تاريخ اسلام شمرده شده به نام «مقاتل الطالبيّين» تاريخ كشته شدنهاى بنى ابى طالب (اولاد ابى طالب). او در اين كتاب، تاريخچه قيامهاى علويين و شهادتها و كشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علويين و غيرعلويين را- كه البته بيشترشان علويين هستند- جمع آورى كرده است كه اين كتاب اكنون دردست است.
در اين كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا، و جريان ولايتعهد حضرت رضا را نقل كرده، كه وقتى ما اين كتاب را مطالعه مىكنيم مىبينيم با تاريخچههايى كه علماى شيعه به عنوان «تاريخچه» نقل كردهاند خيلى وفق مىدهد؛ مخصوصاً آنچه كه در مقاتل الطالبيّين آمده با آنچه كه در ارشاد مفيد آمده- ايندو را با هم تطبيق كردم- خيلى به هم نزديك است، مثل اين است كه يك كتاب باشند، چون گويا سندهاى تاريخى هر دو به منابع واحدى مىرسيده است. بنابراين مدرك ما در اين مسأله تنها سخن علماى شيعه نيست.
حال برويم سراغ انگيزههاى مأمون، ببينيم مأمون را چه چيز وادار كرد كه اين موضوع [را مطرح كند؟] آيا مأمون واقعاً به اين فكر افتاده بود كه كار را به حضرت رضا واگذار كند كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنين اعتقادى داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقى ماند؟ در اين صورت بايد قبول نكنيم كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرده، بايد حرف كسانى را قبول كنيم كه مىگويند حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفتند. از نظر علماى شيعه اين فكر كه مأمون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقى بود مورد قبول نيست. بسيارى از فرنگيها چنين اعتقادى دارند، معتقدند كه مأمون واقعاً شيعه بود، واقعاً معتقد و علاقهمند به آل على بود.
مأمون و تشيع
مأمون عالمترين خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است. در ميان سلاطين جهان شايد عالمتر، دانشمندتر و دانش دوستتر از مأمون نتوان پيدا كرد. و در اينكه در مأمون تمايل روحى و فكرى هم به تشيع بوده باز بحثى نيست، چون مأمون نه تنها در جلساتى كه حضرت رضا شركت مىكردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مىزده است، [در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشتهاند نيز چنين بوده است.] «ابن عبد البِر» كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است اين داستانى را كه در كتب شيعه هست،
در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزى مأمون چهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مىكند كه صبح زود بياييد نزد من. صبح زود مىآيد از آنها پذيرايى مىكند، و مىگويد من مىخواهم با شما در مسأله خلافت بحث كنم. مقدارى از اين مباحثه را آقاى [محمدتقى] شريعتى در كتاب خلافت و ولايت نقل كردهاند. قطعاً كمتر عالمى از علماى دين را من ديدهام كه به خوبى مأمون در مسأله خلافت استدلال كرده باشد؛ با تمام اينها در مسأله خلافت اميرالمؤمنين مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود.
در روايات شيعه هم آمده است، و مرحوم آقا شيخ عباس قمى نيز در كتاب منتهى الآمال نقل مىكند كه شخصى از مأمون پرسيد كه تو تشيع را از چه كسى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مىخواست بگويد پدرم هارون هم تمايل شيعى داشت. بعد داستان مفصلى را نقل مىكند، مىگويد پدرم تمايل شيعى داشت، به موسى بن جعفر چنين ارادت داشت، چنين علاقهمند بود، چنين وچنان بود، ولى در عين حال با موسى بن جعفر به بدترين شكل عمل مىكرد. من يك وقت به پدرم گفتم تو كه چنين اعتقادى درباره اين آدم دارى پس چرا با او اينجور رفتار مىكنى؟ گفت: الْمُلْكُ عَقيمٌ (مثلى است در عرب) يعنى مُلك فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چيز ديگر. گفت:
پسرك من! اگر تو كه فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخيزى، آن چيزى را كه چشمانت در او هست از روى تنت برمىدارم، يعنى سرت را از تنت جدا مىكنم.
پس در اينكه در مأمون تمايل شيعى بوده شكى نيست، منتها به او مىگويند «شيعه امام كُش». مگر مردم كوفه تمايل شيعى نداشتند و امام حسين را كشتند؟! و در اين كه مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نيز شكى نيست و اين سبب شده كه بسيارى از فرنگيها معتقد بشوند كه مأمون روى عقيده و خلوص نيت، ولايتعهد را به حضرت رضا تسليم كرد و حوادث روزگار مانع شد، زيرا حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفت و موضوع منتفى شد. ولى اين مطلب البته از نظر علماى شيعه درست نيست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا اين مقدار صميمى و جدى مىبود عكس العمل حضرت رضا در مسأله قبول ولايتعهد به اين شكل نبود كه بود. ما مىبينيم حضرت رضا قضيه را به شكلى كه جدى باشد تلقى نكردهاند.
نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق
فرض ديگر- كه اين فرض خيلى بعيد نيست چون امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق آن را قبول كردهاند- اين است كه مأمون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد. در تاريخ هست- همين ابوالفرج هم نقل مىكند، و شيخ صدوق مفصلترش را نقل مىكند، شيخ مفيد هم نقل مىكند- كه مأمون وقتى كه خودش اين پيشنهاد را كرد گفت: زمانى برادرم امين مرا احضار كرد (امين خليفه بود و مأمون با اينكه قسمتى از مُلك به او واگذار شده بود وليعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشكرى فرستاد كه مرا دست بسته ببرند.
از طرف ديگر در نواحى خراسان قيامهايى شده بود و من لشكر فرستادم، در آنجا شكست خوردند، در كجا چنين شد و شكست خورديم، و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار ضعيف است؛ براى من ديگر تقريباً جريان قطعى بود كه قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، كَت بسته تحويل او خواهند داد و سرنوشت بسيار شومى خواهم داشت. روزى بين خود و خداى خود توبه كردم- به آن كسى كه با او صحبت مىكند اتاقى را نشان مىدهد و مىگويد- در همين اتاق دستور دادم كه آب آوردند، اولًا بدن خودم را شستشو دادم، تطهير كردم (نمىدانم كنايه از غسل كردن است يا همان شستشوى ظاهرى)، سپس دستور دادم لباسهاى پاكيزه سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداى خود عهد كردم (نذر كردم) كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى كند و بر برادرم پيروز گرداند، خلافت را به كسانى بدهم كه حق آنهاست؛ و اين كار را با كمال خلوص قلب كردم. از آن به بعد احساس كردم كه گشايشى در كار من حاصل شد. بعد از آن در هيچ جبههاى شكست نخوردم. در جبهه سيستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پيروزى آنها آمد. بعد طاهربن الحسين را فرستادم براى برادرم، او هم پيروز شد، مرتب پيروزى و پيروزى، و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم مىخواهم به نذرى كه كردم و به عهدى كه كردم وفا كنم.
شيخ صدوق و ديگران قبول كردهاند، مىگويند قضيه همين است، انگيزه مأمون فقط همين عهد و نذرى بود كه در ابتدا با خدا كرده بود. اين يك احتمال.
احتمال دوم
احتمال ديگر اين است كه اساساً مأمون در اين قضيه اختيارى نداشته، ابتكار از مأمون نبوده، ابتكار از فضل بن سهل ذوالرياستين وزير مأمون بوده است .
مأمون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل. دو برادرند: حسن بن سهل و فضل بن سهل. ايندو ايرانى خالص و مجوسىّ الاصل هستند. در زمان برامكه- كه نسل قبل بودهاند- فضل بن سهل كه باهوش و زرنگ و تحصيلكرده بود و مخصوصاً از علم نجوم، كه آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل على بدرفتار كردند، چنين كردند چنان كردند، حالا سزاوار است كه تو افضل آل على را كه امروز على بن موسى الرضا است بياورى و ولايتعهد را به او واگذار كنى، و مأمون قلباً حاضر نبود اما چون فضل اين را خواسته بود چارهاى نديد.
باز بنا بر اين فرض كه ابتكار از فضل بود، فضل چرا اين كار را كرد؟ آيا فضل شيعى بود؟ روى اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كرد؟ يا نه، او روى عقايد مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عباس بيرون بكشد، و اصلًا مىخواست با اساس خلافت بازى كند، و بنابراين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بيشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هرچه بود يك خليفه مسلمان بود ولى اينها شايد مىخواستند اساساً ايران را از دنياى اسلام مجزا كنند و ببرند به سوى مجوسيّت. اينها همه سؤال است كه عرض مىكنم، نمىخواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعى به اينها مىدهد.
نظر جرجى زيدان
جرجى زيدان يكى از كسانى است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود، ولى همچنين معتقد است كه فضل بن سهل شيعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنين كارى را كرد. ولى اين حرف هم حرف صحيح و درستى نيست [زيرا] با تواريخ تطبيق نمىكند. اگر فضل بن سهل آنچنان صميمى مىبود و واقعاً مىخواست تشيع را بر تسنن پيروزى بدهد عكس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهد اينجور نبود كه بود، و بلكه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است كه حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلكه بيشتر از آن كه با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را يك خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مىگفت كه از اين بترس، اين و برادرش بسيار خطرناكند؛ و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلى سعايت مىكرد.
پس تا اينجا ما دو احتمال ذكر كرديم:
يكى اينكه ابتكار از مأمون بود و مأمون صميميت داشت به خاطر آن نذر و عهدى كه كرده بود، حال يا بعدها منحرف شد، كه شيخ صدوق و ديگران اين نظر را قبول كردهاند، و يا به صميميت خودش تا آخر باقى ماند، كه بعضى از مستشرقين اينطور عقيده دارند.
دوم اينكه اصلًا ابتكار از مأمون نبود، ابتكار از فضل بن سهل بود؛ كه برخى گفتهاند فضل، شيعى و صميمى بود، و بعضى مىگويند نه، فضل سوء نيت خطرناكى داشت.
احتمال سوم
الف. جلب نظر ايرانيان
احتمال ديگر اين است كه ابتكار از خود مأمون بود و مأمون از اول صميميت نداشت و به خاطر يك سياست مُلكدارى اين موضوع را درنظر گرفت. آن سياست چيست؟ بعضى گفتهاند جلب نظر ايرانيها، چون ايرانيها عموماً تمايلى به تشيع و خاندان على عليه السلام داشتند و از اول هم كه عليه عباسيها قيام كردند تحت عنوان «الرضا (يا الرضى) مِنْ آلِ محمّد» قيام كردند و لهذا به حسب تاريخ- نه به حسب حديث- لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، يعنى روزى كه حضرت را به ولايتعهد نصب كرد گفت كه بعد از اين ايشان را به لقب «الرضا» بخوانيد، مىخواست آن خاطره ايرانيها را از حدود نود سال پيش كه تحت عنوان «الرضا من آل محمد» يا «الرضى من آل محمد» قيام كردند زنده كند كه ببينيد! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احياء مىكنم، آن كسى كه شما مىخواستيد من او را آوردم؛ [و با خود] گفت فعلًا ما آنها را راضى مىكنيم، بعدها فكر حضرت رضا را مىكنيم.
و اين مسأله هم هست كه مأمون يك جوان بيست و هشت ساله و كمتر از سى ساله است، و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفت سال، كه شايد همين حرف درست باشد.) مأمون پيش خود مىگويد: به حسب ظاهر، ولايتعهدى اين آدم براى من خطرى ندارد، حداقل بيست سال از من بزرگتر است، گيرم كه اين چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس يك نظر هم اين است كه گفتهاند [طرح مسأله ولايتعهدى حضرت رضا] سياست مأمون بود، ابتكار از خود مأمون بود و او نظر سياسى داشت و آن آرام كردن ايرانيها و جلب نظر آنها بود.
ب. فرونشاندن قيامهاى علويان
بعضى [براى اين سياست مأمون] علت ديگرى گفتهاند و آن فرونشاندن قيامهاى علويين است. علويون خودشان يك موضوعى شده بودند؛ هرچند سال يك بار- و گاهى هر سال- از يك گوشه مملكت يك قيامى مىشد كه در رأس آن يكى از علويون بود. مأمون براى اينكه علويين را راضى كند و آرام نگاه دارد و يا لااقل در مقابل مردم خلع سلاح كرده باشد [دست به اين كار زد]. وقتى كه رأس علويون را بياورد در دستگاه خودش، قهراً آنها مىگويند پس ما هم سهمى در اين خلافت داريم، حالا كه سهمى داريم برويم آنجا؛ كما اينكه مأمون خيلى از اينها را بخشيد با اينكه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتكب شده بودند؛ از جمله «زيدالنار» برادر حضرت رضا را عفو كرد. با خود گفت بالاخره راضىشان كنم و جلوى قيامهاى اينها را بگيرم.
درواقع خواست يك سهم به علويين در خلافت بدهد كه آنها آرام شوند، و بعد هم مردم ديگر را از دور آنها متفرق كند، يعنى علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هرجا بخواهند بروند دعوت كنند كه ما مىخواهيم عليه خليفه قيام كنيم، مردم بگويند شما كه الآن خودتان هم در خلافت سهيم هستيد، حضرت رضا كه الآن وليعهد است، پس شما عليه حضرت رضا مىخواهيد قيام كنيد؟!.
ج. خلع سلاح كردن حضرت رضا
احتمال ديگر در باب سياست مأمون كه ابتكار از خودش بوده و سياستى در كار بوده، مسأله خلع سلاح كردن خود حضرت رضاست و اين در روايات ما هست كه حضرت رضا روزى به خود مأمون فرمود هدف تو اين است. مىدانيد وقتى افرادى كه نقش منفى و نقش انتقاد را دارند، به يك دستگاه انتقاد مىكنند، يك راه براى اينكه آنها را خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هرچه كه باشد، وقتى كه مردم ناراضى باشند آنها ديگر نمىتوانند از نارضايى مردم استفاده كنند و برعكس، مردم ناراضى عليه خود آنها تحريك مىشوند، مردمى كه هميشه مىگويند خلافت حق آل على است، اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد، عدالت اينچنين برپا خواهد شد و از اين حرفها. مأمون خواست حضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهد تا بعد مردم بگويند: نه، اوضاع فرقى نكرد، چيزى نشد؛ و يا [آل على عليه السلام را] متهم كند كه اينها تا دست خودشان كوتاه است اين حرفها را مىزنند ولى وقتى كه دست خودشان هم رسيد ديگر ساكت مىشوند و حرفى نمىزنند.
بسيار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر مأمون به يك نتيجه قاطع برسد. آيا ابتكار مأمون بود؟ ابتكار فضل بود؟ اگر ابتكار فضل بود روى چه جهت؟ و اگر ابتكار مأمون بود آيا حسن نيت داشت يا حسن نيت نداشت؟ اگر حسن نيت داشت در آخر برگشت يا برنگشت؟ و اگر حسن نيت نداشت سياستش چه بود؟ اينها از نظر تاريخ، امور شبهه ناكى است.
البته اغلب اينها دلايلى دارد ولى يك دلايلى كه بگوييم صددرصد قاطع است نيست و شايد همان حرفى كه شيخ صدوق و ديگران معتقدند [درست باشد] گو اينكه شايد با مذاق امروز شيعه خيلى سازگار نباشد كه بگوييم مأمون از اول صميميت داشت ولى بعدها پشيمان شد، مثل همه اشخاص كه وقتى [دچار سختى مىشوند تصميمى مبنى بر بازگشت به حق مىگيرند اما وقتى رهايى مىيابند تصميم خود را فراموش مىكنند:] فَاذا رَكِبوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّيهُمْ الَى الْبَرِّ اذا هُمْ يُشْرِكونَ(عنكبوت/65 )
قرآن نقل مىكند كه افرادى وقتى در چهار موجه دريا گرفتار مىشوند خيلى خالص و مخلص مىشوند، ولى هنگامى كه بيرون آمدند تدريجاً فراموش مىكنند. مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود، اين نذر را كرد، اول هم تصميم گرفت به نذرش عمل كند ولى كم كم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت.
بهتر اين است كه ما مسأله را از وجهه حضرت رضا بررسى كنيم. اگر از اين وجهه بررسى كنيم، مخصوصاً اگر مسلّمات تاريخ را درنظر بگيريم، به نظر من بسيارى از مسائل مربوط به مأمون هم حل مىشود.
مسلّمات تاريخ
1. احضار امام از مدينه به مرو
يكى از مسلّمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است. يك نفر ننوشته كه قبلًا در مدينه مكاتبه يا مذاكرهاى با امام شده بود كه شما را براى چه موضوعى مىخواهيم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى كه از او شده بود و براى همين موضوع معين حركت كرد و آمد.
مأمون امام را احضار كرد بدون اينكه اصلًا موضوع روشن باشد. در مرو براى اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت. نه تنها امام را، عده زيادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدينه، تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند [و به مرو] آوردند. حتى مسيرى كه براى حضرت رضا انتخاب كرد يك مسير مشخصى بود كه حضرت از مراكز شيعه نشين عبور نكند، زيرا از خودشان مىترسيدند.
دستور داد كه حضرت را از طريق كوفه نياورند، از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور. خط سير را مشخص كرده بود. كسانى هم كه مأمور اين كار بودند از افرادى بودند كه فوق العاده با حضرت رضا كينه و عداوت داشتند، و عجيب اين است كه آن سردارى كه مأمور اين كار شد به نام «جَلودى» يا «جُلودى» (ظاهراً عرب هم هست)آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتى مأمون در مرو قضيه را طرح كرد او گفت من با اين كار مخالفم. هرچه مأمون گفت: خفه شو، گفت:
من مخالفم. او و دو نفر ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته شدند، [به اين ترتيب كه] روزى مأمون اينها را احضار كرد، حضرت رضا و عدهاى از جمله فضل بن سهل ذوالرياستين هم بودند، مجدداً نظرشان را خواست، تمام اينها در كمال صراحت گفتند ما صددرصد مخالفيم، و جواب تندى دادند. اولى را گردن زد. دومى را خواست. او مقاومت كرد. وى را نيز گردن زد. به همين «جلودى» رسيد «1».
حضرت رضا كنار مأمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند: از اين صرف نظر كن. جلودى گفت: يا اميرالمؤمنين! من يك خواهش از تو دارم، تو را به خدا حرف اين مرد را درباره من نپذير. مأمون گفت: قَسمت عملى است كه هرگز حرف او را دربارهات نمىپذيرم. (او نمىدانست كه حضرت شفاعتش را مىكند.) همان جا گردنش را زد. به هر حال حضرت رضا را با اين حال آوردند و وارد مرو كردند. تمام آل ابى طالب را در يك محل جاى دادند و حضرت رضا را در يك جاى اختصاصى، ولى تحت نظر و تحت الحفظ، و در آنجا مأمون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت. اين يك مسأله كه از مسلّمات تاريخ است.
2. امتناع حضرت رضا
گذشته از اين مسأله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد، در مرو كه در ميان گذاشته شد حضرت شديداً ابا كرد. همين ابوالفرج در مقاتل الطالبيّين نوشته است كه مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و [ايندو موضوع را مطرح كردند.] حضرت امتناع كرد و قبول نمىكرد. آخرش گفتند:چه مىگويى؟! اين قضيه اختيارى نيست، ما مأموريت داريم كه اگر امتناع كنى همين جا گردنت را بزنيم. (علماى شيعه مكرر اين را نقل كردهاند.) بعد مىگويد: باز هم حضرت قبول نكرد. اينها رفتند نزد مأمون. بار ديگر خود مأمون با حضرت مذاكره كرد و باز تهديد به قتل كرد. يكدفعه هم گفت: چرا قبول نمىكنى «2»؟!
مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شركت نكرد؟! مىخواست بگويد كه اين با سنت شما خاندان هم منافات ندارد، يعنى وقتى على عليه السلام آمد در شورا شركت كرد و [در امر انتخاب خليفه] دخالت نمود معنايش اين بود كه عجالتاً از حقى كه از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرايط و اوضاع از نظر مردمى چطور است، كار به او واگذار مىشود يا نه. پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مىداد قبول مىكرد، تو هم بايد قبول كنى. حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قتل كه اگر قبول نكند كشته مىشود قبول كرد. البته اين سؤال براى شما باقى است كه آيا ارزش داشت كه امام بر سر يك امتناع از قبول كردن ولايتعهد كشته شود يا نه؟ آيا اين نظير بيعتى است كه يزيد از امام حسين مىخواست يا نظير آن نيست؟ كه اين را بعد بايد بحث كنيم.
3. شرط حضرت رضا
يكى ديگر از مسلّمات تاريخ اين است كه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم قبولاند كه من به اين شكل قبول مىكنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم و مسؤوليت هيچ كارى را نپذيرم. درواقع مىخواست مسؤوليت كارهاى مأمون را نپذيرد و به قول امروزيها ژست مخالفت را و اينكه ما و اينها به هم نمىچسبيم و نمىتوانيم همكارى كنيم حفظ كند و حفظ هم كرد. (البته مأمون اين شرط را قبول كرد.)
لهذا حضرت حتى در نماز عيد شركت نمىكرد تا آن جريان معروف رخ داد كه مأمون يك نماز عيدى ازحضرت تقاضا كرد، امام فرمود: اين برخلاف عهد و پيمان من است، او گفت: اينكه شما هيچ كارى را قبول نمىكنيد مردم پشت سر ما يك حرفهايى مىزنند، بايد شما قبول كنيد، و حضرت فرمود: بسيار خوب، اين نماز را قبول مىكنم، كه به شكلى هم قبول كرد كه خود مأمون و فضل پشيمان شدند و گفتند اگر اين برسد به آنجا انقلاب مىشود، آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ايشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر خارج شوند.
4. طرز رفتار امام پس از مسأله ولايتعهدى
مسأله ديگر كه اين هم باز از مسلّمات تاريخ است، هم سنىها نقل كردهاند و هم شيعهها، هم ابوالفرج نقل مىكند و هم در كتابهاى ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولايتعهدى. مخصوصاً خطابهاى كه حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولايتعهدى مىخواند عجيب جالب است. به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمى- كه همه آن را نقل كردهاند- وضع خودش را روشن كرد.
خطبهاى مىخواند، در آن خطبه نه اسمى از مأمون مىبرد و نه كوچكترين تشكرى از او مىكند. قاعدهاش اين است كه اسمى از او ببرد و لااقل يك تشكرى بكند.
ابوالفرج مىگويد بالاخره روزى را معين كردند و گفتند در آن روز مردم بايد بيايند با حضرت رضا بيعت كنند. مردم هم آمدند. مأمون براى حضرت رضا در كنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند پسر خودش عباس بن مأمون بود. دومين كسى كه آمد يكى از سادات علوى بود. بعد به همين ترتيب گفت يك عباسى و يك علوى بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم جايزه فراوانى مىداد و مىرفتند. وقتى آمدند براى بيعت، حضرت دستش را به شكل خاصى رو به جمعيت گرفت. مأمون گفت: دستت را دراز كن تا بيعت كنند.
فرمود: نه، جدم پيغمبر هم اينجور بيعت مىكرد، دستش را اينجور مىگرفت و مردم دستشان را مىگذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران- اينها كه تابع اوضاع و احوال هستند- آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن، شعرگفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از اين دو نفر تمجيد كردن.
پي نوشت
( 1). جلودى يك سابقه بسيار بدى هم داشت و آن اين بود كه در قيام يكى از علويين كه در مدينه قيام كرده و بعد مغلوب شده بود، هارون ظاهراً به همين جلودى دستور داده بود كه برو در مدينه تمام امول آل ابى طالب را غارت كن، حتى براى زنهاى اينها زيور نگذار، و جز يك دست لباس، لباسهاى اينها را از خانه هاشان بيرون بياور. آمد به خانه حضرت رضا. حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمىدهم. گفت:
من مأموريت دارم، خودم بايد بروم لباس از تن زنها بكَنم و جز يك دست لباس برايشان نگذارم. فرمود:
هرچه كه تو مىگويى من حاضر مىكنم ولى اجازه نمىدهم داخل شوى. هرچه اصرار كرد حضرت اجازه نداد. بعد خود حضرت[ به زنها] فرمود: هرچه داريد به او بدهيد كه برود، و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع كرد و رفت.
(2). آنها خودشان مىدانستند كه ته دلها چيست و حضرت رضا چرا قبول نمىكند. حضرت رضا قبول نمىكرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود: تو مال چه كسى را دارى مىدهى؟! اين مسأله براى حضرت رضا مطرح بود كه مأمون مال چه كسى را دارد مىدهد؟ و قبول كردن اين منصب از وى به منزله امضاى اوست. اگر حضرت رضا خلافت را من جانب اللَّه حق خودش مىداند، به مأمون مىگويد تو حق ندارى مرا ولىّ عهد كنى، تو بايد واگذار كنى بروى و بگويى من تاكنون حق نداشتم، حق تو بوده، و شكل واگذارى قبول كردن توست؛ و اگر انتخاب خليفه به عهده مردم است باز به او چه مربوط؟!
ادامه دارد.......
دوشنبه|ا|3|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-