واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: بار دیگر، شهری که دوست می داشتم نادر ابراهیمی
هلیای من!به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛من خوب می دانم.اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی، در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باشکه روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.صبح که ماهی گیران با قایق هایشان به دریا می رفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ای برسانم.بیدار شو هلیا!بیدار شو و سلام ساده ماهی گیران را بی جواب مگذار!من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.باید از اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. سومین نامهنه روز پس از بازگشت هلیای من!آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام "ما" در اندیشه هایست پر نمی گفتند کجا رفتند؟هلیا! مگر نمی گفتی که "ما" با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست؟که روزی افسانه وش خواهیم مرد، در کنار هم - و افسوس، بماند برای دیگران؟آیا مرداب انزلی یادت می آید هلیا؟آن کرجی کوچک و آن قایقران خوش آواز اهل کجور؟و آن غروب های حزن انگیز که ما را به یاد شهری که دوست می داشتیم و کودکی هایمان می انداخت؟و می دانستیم که با نخستین چراغ، شادی ها همه باز خواهند گشت و ما باز خواهیم خندید؟آن درخت های ابریشم با گل های نرم و نوازشگرش یادت می آید؟آن روز که سراسیمه به دنبالمان می گشتند و من می گفتم که برگردیم هلیا، نگران خواهند شد، و تو می گفتی: نه، آنها اضطراب را، تا زمانی که ورق میدان دار آنهاست، نخواهند شناخت؟و بلوچ ها ما را یافتند، در کنار هم، زیر آن درخت ابریشم؟و ما به آنها گفتیم که هیچ چیز را به یاد نسپرند، و دانستند؟یادت هست که دست های تو بر پشت برهنه ام خط خون می انداخت؟یادت می آید آن شب که کنار جاده پیرمردی نشسته بود و من داستان زندگی باغچه ای را برایش گفتم و او گریست؟یادت هست که با موهای خوابیده نرم و مرطوب به روی زمین آفتاب گیر کنارم غلتیدی و گفتی که بدنت را در میان ماسه ها بپوشانم؟هلیا آن شب های زمستان را یادت می آید که دراتاق تو می نشستیم کنار آتش و از پر کردن لحظه های آینده با شادی، سخن می گفتیم و به پرده ها، به گلدان ها و تصاویری که باید روی دیوارها می نشستند فکر می کردیم؟هلیا! من اینجا زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهم داشت. زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت.ایمان من به تو ایمان من به خاک است.ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است.تو چون دست های من، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا نخواهی شد.هلیا به من بازگرد!و مرا در محبس بازوانت نگهدارو به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآورکه اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.سپر باش میان من و دنیاکه دنیا در تو تجلی خواهد کرد.بر من ببند چون سدی عظیمکه در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود. هلیا! حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای باران بر سفال ها سخن می گوید.و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد- که مرا نمی گوید.و بس- که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدم های تو بر برگ های خشک پاییز بنشینم. هلیا هلیا هلیا بار دیگر، شهری که دوست می داشتم نادر ابراهیمی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 735]