تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتر در نصیحت و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812845223




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افكار بچگانه، زندگي ام را تباه كرد


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: افكار بچگانه، زندگي ام را تباه كرد
رضايي- سرگذشت زندگي ام طولاني است، در خانواده اي فقير و پر جمعيت به دنيا آمدم، زندگي سختي داشتيم و در يك خانه اجاره اي زندگي مي كرديم در هجده سالگي توسط يكي از آشنايان به »م« كه چهل و هفت سال سن داشت معرفي شدم.

او از همسر اولش به خاطر اين كه بچه دار نمي شد جدا شده بود.

پدر و مادرم به خاطر ثروت او و بدون توجه به فاصله سني ما به اين ازدواج رضايت دادند.

خيلي زود با چشماني اشك بار و دلي غمگين سر سفره عقد نشستم.

هميشه در رويا همسرم را مردي جوان تصور مي كردم اما به عقد مردي درآمده بودم كه هيچ علاقه اي به او نداشتم و بيست و نه سال هم از من بزرگ تر بود.

زندگي مان را در خانه اي شيك و مجلل شروع كرديم، همه چيز داشتيم، »م« خيلي مهربان بود و هر چه مي گفتم فوري انجام مي داد.

بهانه هاي عجيب و غريب مي گرفتم، بدرفتاري مي كردم و همه كارها را برخلاف ميلش انجام مي دادم با اين حال او هيچ چيزي نمي گفت.

مي خواستم او را به ستوه بياورم تا شايد خسته شود و طلاقم دهد ،اما بي فايده بود.

يك سال گذشت و باردار شدم به »م« التماس كردم كه اجازه بدهد تا سقط جنين كنم، به دست و پايش افتادم تهديدش كردم كه خودكشي مي كنم اما فايده اي نداشت او در آرزو و حسرت بچه بود و حالا كه باردار شده بودم ممكن نبود كه اجازه اين كار را به من بدهد به تمام راه هايي كه به نظرم مي رسيد متوسل شدم، نمي خواستم بچه دار شوم و خيلي خوب مي دانستم از يك طرف با وجود بچه مجبورم تا آخر عمر با او زندگي كنم و از طرف ديگر عواطف مادرانه هم حتما مانع از جدا شدنم مي شد او تمام آرزويش اين بود كه هر چه زودتر صاحب بچه شود و من به دنبال راهي بودم كه از شر بچه خلاص شوم.

زندگي با او برايم غير قابل تحمل بود هر شب وقتي به خانه مي آمد با هم دعوا و مشاجره مي كرديم، اين وضع 5 ماه طول كشيد تا اين كه آن حادثه اتفاق افتاد.

يك شب وقتي »م« به خانه آمد، مثل هميشه شروع كردم به بهانه گرفتن، بر خلاف هميشه او از كوره در رفت، تحملش تمام شده بود فرياد مي كشيد و تهديد مي كرد من كه اصلا انتظار چنين برخوردي را نداشتم بيشتر جيغ كشيدم و هر چه دلم خواست، گفتم گريه مي كردم و هر چه را جلوي دستم بود به طرف او پرت كردم.

بالاخره صبرش تمام شد و براي اولين دفعه روي من دست بلند كرد، سيلي محكمي به صورتم زد و فرياد كشيد از اين خونه برو بيرون، از جلوي چشمام دور شو.

سريع لباس پوشيدم، نمي دانستم چه كار كنم، از خانه بيرون رفتم و توي خيابان مي دويدم كه يك دفعه ديدم اتومبيلي به سرعت از روبه رو مي آيد گيج شده بودم، پاهايم در اختيارم نبود و بالاخره آن شب تصادف كردم.

بعدها »م« گفت كه خيلي سريع مرا به بيمارستان رسانده است مدتي طولاني بستري بودم به خاطر آسيب شديدي كه داشتم دكتر دستور سقط جنين داد و ديگر هيچ وقت نمي توانستم بچه دار شوم.

تمام مدتي كه توي بيمارستان بودم او با مهرباني از من پرستاري كرد و مدام به ديدنم مي آمد.

از بيمارستان كه مرخص شدم و به خانه برگشتم، اولين حرف او اين بود كه بالاخره به آرزويت رسيدي.

تازه فهميدم كه چه بلايي سرم آمده وقتي توي بيمارستان شنيدم كه ديگر بچه دار نمي شوم، قضيه خيلي برايم مهم نبود، اما اين بار، او تقاضاي طلاق داد و اصرار داشت از من جدا شود.او بچه دوست داشت و بچه دار نشدن من برايش فاجعه بود.

هيچ وقت قيافه اش را در دادگاه فراموش نمي كنم موهاي جوگندمي و صورت آرام او احساساتم را جريحه دار كرد گاهي از كنارم بر مي خاست، در راهرو قدم مي زد و دوباره بر مي گشت.

در يكي از اين رفت و برگشت ها روبه رويم ايستاد و گفت ببين چه قدر بچگي كردي مگر زندگي ما چه عيبي داشت.

ببين به كجا رسيديم آخر جاي تو و من اين جاست.

شايد او راست مي گفت، من هيچ كم و كاستي در زندگي خود نداشتم فقط اختلاف سني با او تنها مشكل من بود.

نمي دانم شايد بچگي كردم اما حالا كه از هم جدا شده ايم فهميده ام او خيلي خوب بود و من قدر او را ندانستم.

چهارشنبه|ا|23|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن