واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: توکل بر خدا(شهید ناصر کاظمی)
دل توی دلم نیست . از ساختمان فرمانداری بیرون می آیم و دوباره باز می گردم . تا روستای « قوری قلعه » راه زیادی نیست . ده كیلومتر یا نهایت پانزده كیلومتر . كاش به حرف ما گوش كرده بود و نمی رفت . آخر این چه كاری بودكه كرد دلم می خواهد خود را از دست این خیالات جورواجور راحت كنم . قبل از رفتن گفتم : « آقای كاظمی »! اجازه بده من هم همراهت بیایم این طوری بهتر است . یك وقت …»اما اجازه نداد كه حرفم را ادامه بدهم . فقط گفت : « توكل بر خدا ! آن ها گفته اند تنها و بدون اسلحه »«آخر .. آخر .. شاید .»«توكل بر خدا . »همین یك جمله دلم را قرص می كرد . با این همه نمی شود از دست این خیالات راحت شد .«اگر اسیرش كنند ، نه اصلاً … نه! خدایا ، كمكش كن . »پنجره را باز می كنم و چشم می دوزم به جاده ای كه فرماندار باید از آن جا بیاید . چند روز پیش وقتی پیام را برایش آوردند ، با خوشحالی به همه خبر داد.«آن ها سی نفراند . می دانید یعنی چه ؟ سی نفر !»هر كس كه این پیام را می شنید ، می پرسید :«شما هم می خواهید بروید ؟»و او بدون معطلی جواب می داد : « چرا كه نه ؟ این بهترین فرصت است . » و با شنیدن این حرف طرف مقابل جا می خورد . همه نظرشان این بود كه كاسه ای زیر نیم كاسه است و آن ها می خواهند فرماندار را گروگان بگیرند . امـّا او بر خلاف همه عزمش را جزم كرده بود كه برود .«سی نفر ! اگر بتوانیم سی نفر از آن ها را جذب كنیم ، می دانید یعنی چه ؟ باور كنید به خطرش می ارزد . »در برابر كسانی هم كه بیش از حد پافشاری و اصرار می كردند كه نرود ، خنده كنان می گفت : « همه جا اسلحه به درد نمی خورد ، باور كنید . »
دیگر كسی نمی توانست او را از رفتن باز دارد .چشم از جاده بر می دارم و پشت میز می نشینم و نگاهی به ساعت می اندازم . تا حالا باید می آمد . تسبیح را بر می دارم و آیة الكرسی می خوانم . می خواهم استخاره كنم . هنوز هفت – هشت دانه مانده كه نخ تسبیح پاره می شود و دانه ها می ریزن روی زمین ، یا خدا! انگار بند دلم پاره می شود .«یعنی بلایی سر او ..»نفس بلندی می كشم و روی صندلی می نشینم و چشم می چرخانم توی جاده . پرنده خیالم بال می زند به گذشته . به زمانی كه تازه به «پاوه» آمده بود . به عنوان فرماندار یك روز گفت : « می خواهم بروم « نوسود» و «نودشه»خنده ام گرفت به « نوسود » و « نودشه» رفتن یك جور دیوانگی بود گفتم : « آقاجان ، بی خیال . می دانید به كجا می روید ؟ »قبول نكرد و راه افتاد و رفت . جاده ای كه به « نوسود» و « نودشه» منتهی می شد ، امنیت نداشت . امـّا او بی هیچ پروایی رفت و در «نودشه» مردم را در مسجد جمع كرد و برایشان سخنرانی كرد . بعدها وقتی چند تا از افراد ضد انقلاب تسلیم شدند ، می گفتند : « وقتی او آمد ، چنان ما غافلگیر شده بودیم كه خودمان حفاظت از مسجدی را كه او در آن سخنرانی می كرد ، بر عهده گرفتیم . »هر جا هم ضد انقلاب جلویش را گرفته بود : سرش را بالا گرفته ، و گفته بود : « من فرماندار « پاوه ام » و برای سركشی به مناطق تحت مسئولیتم به «نوسود» و « نودشه» آماده ام . »هیچ كس باور نمی كرد كه او سالم از « نودشه » باز گردد .امـّا او حتی تا مرز هم رفته و پس از دو روز به « پاوه » بازگشت .
پاره شدن نخ تسبیح دلم را به شور می اندازد . سر بر میز می گذارم . خدایا نكند … خدایا …چشم كه باز می كنم ، می بینم دستی شانه ام را تكان می دهد . به خودم می آیم . خودش است … « ناصر كاظمی » مثل فنر از جا می پرم و او را در آغوش می گیرم .«برادر « كاظمی » شما سالمید ؟»با تعجب پاسخ می گوید :«مگر قرار بود ، نباشم ؟»«خدا را شكر . خدا را صد هزار مرتبه شكر . »«ای بابا ! مثل این كه جنابعالی منتظر بودی با نعش من روبه رو شوی .»«زبانم لال ، من كِی چنین حرفی زدم . خب برادر « كاظمی » با ضد انقلاب مذاكره كردید . »«اولاً دیگر به آن ها نگو ضد انقلاب . ثانیاً بقیه حرف ها بماند برای بعد كه سرمان خلوت شد . حالا سریع برای پذیرایی از میهمان ها یك مقدار غذا و میوه تهیه كن . »«چی ؟ مهمان ؟»«بله! همان سی نفر . از حالا آن ها میهمان ما هستند . البته فقط برای چند روز . بعد همرزم ما . » تعجب می كنم و خیره خیره به او نگاه می كنم . شاید شوخی می كند امـّا نه .. قیافه اش جدی است .«پس چرا معطلی … میهمان ها پایین توی سالن هستند . هر سی نفرشان را با خودم آوردم . بجنب ، بجنب ، چیزی برای پذیرایی آماده كن» منبع:وبلاگ پلاکلینک:وصیت نامه عرفانی،سیاسی،اجتماعی شهید ناصر کاظمی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]