واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: سارتر ، اخلاق و پرسش از هستي
جام جم آنلاين: يكي از سوالاتي كه با واژه اگزيستانسياليسم الحادي به ذهن ميرسد، اين است كه فيلسوف هوشمند وجودي يعني سارتر بر پايه چه زمينههايي سكوت در مقابل بودن خداوند را بر ميگزيند. شايد اولين پاسخي كه به نظر برسد انگيزه و سر منشأ حيرت از وجود است كه با داستاني از زندگي بودا روشنتر خواهد شد. مردي از بودا راجع به سر منشأ و سرانجام و چرايي هستي ميپرسد.
او از مرد ميپرسد كسي كه تيرخورده بي اختيار چه ميكند. جواب اين است كه اول فكري به حال تير خواهد كرد. بنابراين مساله نخستين تير هستي است كه فلسفه را پس از سالها غفلت به مساله زيربنايي بر ميگرداند. بنابراين سارتر سعي ميكند از چنگ متافيزيك بگريزد.
اما جواب بودا فقط تقدم و تأخر را متذكر ميشود و به اصل پرسشهاي متافيزيكي ايرادي ندارد بنابراين دلايل ديگري ميتوان براي اين سكوت عمدي آغازين فلسفه وجود پيدا كرد.
دليل بعدي از سخنان سارتر و فلسفهاش برميخيزد. اينكه پيامبران تنها خود توانستهاند شهود كنند و ما از طريق دانش ايشان راهي به بينش و بصيرتشان نخواهيم يافت.
در اين نگاه طنزي تاريخي نهفته است. اين نشاندهنده نوعي بدگماني نسبت به پيامهاي الهي است. البته منشأ اين بدگماني فرو كاسته شدن روح پيام به كلمات ايدئولوژي گونهاي است كه در جاي جاي تاريخ ملعبه تفاسير به راي اربابان قدرت شد و به اين طريق با تغييرات ماهوي، شهود به ضد خود تبديل شد. همان بلايي كه بر سر نظامهاي فلسفي و روانشناختي و ديگر نظامهاي نوآور آمده است.
مسالهاي كه درون فلسفه به آن پرداخته ميشود، ضرورت شدن و به وجود آوردن وجود و سپس طرح سوالات فراطبيعي است. به عبارت ديگر، اول بايد باشيم، سپس سوال كنيم چرا هستيم و چگونه هست شدهايم و سرانجاممان چه خواهد بود، نبايد از درد عدم سازندگي وجود و با شكست در ناتواني خلق آن از سر ترس از اينكه صرفا تعبيري مادي از خود داشته باشيم، دست به ساخت انواع معنويات اضافي و دست و پا گير زده و بدون رشد در آنها گير و آنها را باور كنيم و ادامه دهيم. كاري كه سارتر پيوسته ما را از آن برحذر ميدارد.
گمانه ديگري كه براي اين سكوت معنادار متصورم، هشدار فرويد است. فرويد نگران اين ذهنيت كهنه است كه ما چارهاي جز اعتقاد به دين يا طريقي غير اخلاقي نداريم. ما بايد ديندار باشيم و يا فقط به ارضاي غرايز و آسايش مادي بپردازيم. اگر اعتقاد به خدا در ما سست باشد، حق نداريم به روح و نيازهايش معتقد باشيم و راه سومي وجود ندارد. او به دين اعتراض ميكند كه اعتبار هنجارهاي اخلاقي را بر اين پايه بنا كرده است كه فرامين الهي باشند. در واقع اخلاق را منوط به فرمان از وراي زندگي دانسته است.
اينچنين اخلاقي طبق نظر سارتر هرگز به شكل زيربناي زندگي انساني در نميآيد و موضوع دين ديگر «انسان و زندگي» نيست، بلكه انسان تنها به عنوان ايمان آورنده و اطاعت كننده صرف، رفتارش اخلاق به شمار ميرود و گرنه ارزش اخلاقي نخواهد داشت. بنابراين در جامعهاي كه ارتباطش با متافيزيك قطع شده و به قول نيچه دچار خدامرگي است، اخلاق از بين خواهد رفت مگر اينكه نظامي جدا از متافيزيك ضرورت عقلي و عاطفي اخلاق را از زندگي براي زندگي به اثبات برساند.
اينجاست كه اين فرار از معنويات بي موقع، به داد تمدن انساني ميرسد. او بايد وجود را دريابد تا اخلاق بدون متافيزيك نيز ضرورت داشته باشد. اگر اين مساله ضرورتي براي سكوت عامدانه سارتر نباشد، قطعا از فرآوردههاي اين سكوت خواهد بود. به تعبير ديگر هر نوع ريسماني هر چند نازك كه باعث نفوذ ماوراءالطبيعه پيش از حل مساله وجود شود، بايد پاره شود و اگر فلسفهاي باب معمول «وجود يا عدم وجود خدا» را جزو پيشفرضهاي سكوتش قرار ندهد ناگزير از متافيزيكي شدن است.
نگاه بعدي ما معطوف به رمان تهوع است و آن هم در فهم زمان و نقش آن در داشتن «وجود.» در زندگي تكراري روزمره كه تبديل به عادت ميشود، مجسمههاي وسط ميدان، مردم را از عادتشان مطمئن ميكنند تا زندگي را قابل پيشگويي بدانند و آن را از پيش مقدر شده بينگارند. خود اين اطمينان است كه آنها را در جبر زنداني كرده است.
آنها به واسطه اطمينانشان از آينده به مثابه پيشگويي خود را مجبور كردهاند. اين درك تدريجي وجود و رابطهاش با ماهيت زمان، تلقي هيوم را از منيت به خاطرمان ميآورد.
به گفته هيوم «منيت چيزي نيست مگر مجموعهاي از ادراكهاي مختلف كه با سرعت باور نكردني يكي پس از ديگري ميآيند و پيوسته در تغيير و حركتند. ذهن صحنه تئاتر است و ادراكهاي متعدد پي درپي در آن خودنمايي ميكنند، ميروند، باز ميگردند، ناپديد ميشوند و در انبوهي حالات و مواضع گوناگون در هم ميآميزند.»
هيوم متذكر ميشود ما هيچگونه هويت شخصي نهفتهاي در وراي اين درك و حسهاي در رفت و آمد نداريم. ما متوجه تغيير تكتك تصاوير اين فيلم نيستيم چون بسرعت ميگذرند، اما در حقيقت به هم متصل نيستند؛ بلكه مجموعهاي از لحظات آنياند. سارتر در «تهوع» از زبان قهرمان داستان مينويسد: «هيچ وقت مثل امروز به اين شدت احساس نكردهام فاقد ابعاد مخفيام، محدود به تنم هستم، محدود به افكار سبكي كه چون حباب از آن بالا ميروند. يادبودهايم را با زمان حال بنا ميكنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شدهام. بيهوده سعي دارم به گذشته بپيوندم. نميتوانم از خودم بگريزم.»
سارتر تجربه را اينگونه تعريف ميكند: «گذشتهاي كه به كار گرفته ميشود تا بر حال حكومت كند.»
او هنگامي كه ميتوانست خاطراتش را در كليتشان به ياد آورد، چنين مينمود كه پيوندشان با او وجود دارد؛ ولي همينكه خاطرات به هيات كلمه در ميآيند صورت عقلاني مييابند و به دنياي امور تخيلي وارد ميشوند و ديگر وجود نخواهند داشت و از او ميگريزند و او در زمان حال زنداني ميشود. قهرمان تهوع به دنبال ايجاد ماجرا در زندگي واقعي است، اما درمييابد ماجراها تنها به دنياي كلمات متعلقند.
آنها حوادثي منقطع و غير متصل بودهاند. رخدادهاي واقعي داراي هيچ آغاز و انجامي نيست تنها وقتي زمان را از دُمِ آن بگيريم و به گذشته بنگريم، ميتوانيم رويداد زيسته را با كلمات به «امري غير واقعي» مبدل كنيم تا «ماجرا» شكل بگيرد.
وقتي به زندگي مردم سر گشته مينگرد كه در نقش و جايگاه اجتماعي خود جا افتادهاند و اين نقش و طبقه آنها را تعريف ميكند، ميفهمد آنها به جاي اينكه از گذشته به سمت آينده حركت كنند، آينده را مثل پايان يك داستان از پيش نوشته ميدانند كه گذشته و حالشان را تحميل ميكند. زمان حالشان مشروط به گذشته است. زمان براي ايشان وارونه شده و زندگيشان از پيش مقدر شده است. در داستان توضيح ميدهد: «ناگهان احساس ميكنيم زمان جريان دارد، هر لحظه به لحظه ديگر راه ميبرد، اين يكي به ديگري و همينطور تا آخر.» آگاه ميشويم كه زمان ما را به درون آينده ميبرد. او تجربه را اينگونه تعريف ميكند: «گذشتهاي كه به كار گرفته ميشود تا بر حال حكومت كند.» با تجربه و به حكم آن زيستن، زندگي در دنياي گذشته است. تجربه به اين ترتيب وسيلهاي است كه ميتوانند از زندگي بالفعل بپرهيزند و متضمن اين فرض است كه جهان پيرامون دگرگون نشونده است. تجربه چيزي است كه براي فرار از فهم وانهادگي و تنهايي به كار ميرود. در واقع تجربه چيزي بيشتر ازدفاع در برابر مرگ است.
تجربه احساس حق وجود داشتن ميآورد، نوعي وجوب كاذب و دست ساز تقلبي براي وجود. صاحبان تجربه، هم از خود و هم از ديگران پنهان ميكنند كه وجودشان واجبتر از وجود ديگران نيست. ماهيت حقيقي فهم زمان حال اين است كه هر چه در زمان حال نيست وجود ندارد.
وجود به معني نوعي نقصان نيز ما را به ياد دكارت مياندازد. او نيز كه در پي يك زير ساخت كاملاً جديد بود فقط به اين شك نداشت كه ميتواند شك كند پس هستي خود را با انديشيدن ثابت ميكند. سارتر به آن ميافزايد كه آگاهي و جهان در آن واحد داده شدهاند: جهان كه به حكم ذات خويش بيرون از آگاهي است، بنا به ذات خود منسوب به آن است. بنابراين با قبول تقدم ذهن بر بدن، ما به منزله ذهن و بدن وجود داريم. بدن چيزي است كه ما مسوول و مسبب آغازش نيستيم. «همين كه يك بار آغاز به زندگي كند به خودي خود ميزيد ولي انديشه را من ميزايم و ميگسترم.» پس ما به منزله بدن صرفاً وجود داريم اما به لحاظ انديشه وجود داريم چون ميانديشيم كه وجود داريم بنابراين انديشههايمان همان اندازه ما هستند كه بدنمان. وجود از اين نظر عبارت از يك نقصان است كه آگاهي ما بر پايه جسمانيت است كه با مرگ جسم آن نيز نابود ميشود و اين مهر تاييدي بر اين است كه من با انديشهام لنفسي (براي خودم) وجود دارم.
مهدي امام بخش
پنجشنبه|ا|1|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 348]