واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - مرور کتاب«دور دنیا در 71 سال»- سرگذشت عارف عظیم زنده یاد شیخ جعفر مجتهدی، مدفون در صحن آزادی حرم امام هشتم/ منتشر شده به وسیله انتشارات امیرکبیر عکاس عاشق - فکرش رو بکن!... نمی دونم چند بار شد که رفتم به مشهد و خونه شیخ جعفر تا ازش عکس بگیرم؛ اما هر بار، فقط می خندید و می گفت:«آقاجان، من خجالت می کشم با تنِ باسَر(!)، عکس بگیرم... صبر کن ان شاءالله امام زمان که اومدن...» بعد می زد زیر گریه و ادامه می داد:«... سرم رو روی دست می گیرم و تقدیم شون می کنم... اون وقت، عکس ما رو بگیر!...»... ... اما من، از «رو» نمی رفتم. دوست داشتم از چشمای جذّاب و اثرگذارش... از ریش مرتب و دو رنگش... از «خودش»، که هیچ کس شبیهش نبود، یه عکس داشته باشم... تا بعدها، اگه از دست ما رفت و کسی درباره اش کتابی نوشت، این عکسا به دردش بخوره... ... اما خب، نمی ذاشت و هر بار، یه جور. می ترسید عکسش رو بگیرم و بذارم توی اتاقم و موقع دعا و توسُّل، به جای اهل بیت، حواسم به خودش باشه. نمی دونستم چی کار کنم. یه روز که رفته بودم حرم امام رضا، یادم اومد که از قِلِقِ خود شیخ استفاده کنم... آخه می دونی؛ اگه کسی می خواست به مشهد بره تا شیخ رو ببینه؛ اما پیش از حرم می رفت به خونه شیخ، نمی تونست ببیندش... اما اگه می رفت حرم و زیارت می کرد و بعد می رفت، می دید که شیخ، خونه بود!... همون جا و توی حرم، رو کردم به ضَریح امام و گفتم:«آقا!... شیخ جعفر نمی ذاره ازش عکس بگیرم؛ شما یه سفارش کنین... اگه نشه، باید برگردم به شهرمون و دیگه نمی تونم بیام اینجا.»... این رو که گفتم؛ برگشتم به محل اقامت و خوابیدم. عصر فردا، بلند شدم نماز عصرم رو خوندم و یه بار دیگه رفتم به خونه شیخ تا اصرارم رو تکرار کنم. تا وارد اتاق شدم، دیدم مرتب تر و منظم تر از همیشه، دو زانو نشسته بود و «لباس بیرون» هم تنش بود... حسابی خوشحال شدم و آماده بودم که لبخند همیشگی اش را بزند و بگوید:«بفرما آقاجان!... من آماده ام تا عکست رو بگیری!»... اما این را نگفت؛ ایستاد و از روی تاقچه اتاق، چند تا عکس برداشت و داد به من و به شوخی گفت:«این هم عکس آقاجان!... دیگه شکایت ما رو به امام رضا نکنیا!... دیروز، یکی از عَکّاسای خوب مشهد رو دعوت کردم و فقط به خاطر رضایت شما، چند تا عکس از من گرفت»! نمی دونستم چی کار کنم... خم شدم تا دستش رو ببوسم، اما نذاشت و سرم رو بوسید و تعارف کرد تا بشینم و نظرم رو درباره عکسا بگم. *** راه: - حیف!... می دونی اگه از استادم عکسی مونده بود، حالا چقدر قیمتی بودن...؟ - خب می گرفتی... تو که هم خودت عکاسی، هم خواهرت... مگه یه عکس گرفتن از استاد، چقدر کار داشت؟! - کاری نداشت؛ اما تا کنارش بودیم، حواس مون به این چیزا نبود... - ببین!... من فکر می کنم نگه داشتن عکس آدما، نشونه مُحبّته... - آخه عکس داریم تا عکس... چه فایده که عکس کس یا حرمی رو می ذاری توی کیفت و کیف رو می ذاری جیب پشت شلوارت... اینجوریش رو دوست ندارم... - سخت می گیریا! - نه، باور کن اینجوری ام... اما سرِ ماجرای عکس استاد؛ قصه، جور دیگه ای بود... خودش موافق بود؛ اما من یادم می رفت... انگار خودش نمی خواست... - از کجا می دونی؟ - آخه یه بار که خواستم یکی از عکسای کوچیکش رو بهم بده، نگاه معنی داری کرد و به جای عکس خودش، عکس حرم امام حسین رو داد و گفت:«اگه عکس من رو نداشته باشی، بهتره... مقصد اصلی، اینجاس.». تو کز مِحنَتِ دیگران، بی غمی... 1- بد نیست... اوضاع روحی خودم، بدتر از حال و روز مغازه اس... 2- شما که ناشُکر نبودی آقاجان!... 1- حالا هم نیستم... اما وقتی مصیبت می آد، ملاحظه طاقت آدما رو نمی کنه... 2- حال شما رو می فهمم، اما صبور باشین... خدا، راه نجات رو نشون می ده. 1- می دونم؛ خدا سایه شما رو از سرِ ما کم نکنه که مرهَمین. 2- نه آقاجان!... خدا سایه امام زمان(ع) رو مستدام بداره که یاد همه دوستان شون هستن... 1- به همین لحظه های نیمه شب قَسَم می خورم، اگه قبل از این، چند تا حدیث و آیه و اینجور چیزا رو نخونده بودم، بعید نبود مشکل کارم ایمانم رو سُست کنه... 2- صدای رادیوئه؟ 1- بله «من» صداش رو بلند کردم... به خاطر اخبار... اما انگار اعلام آژیر قرمزه. 2- لااله الا الله... الله اکبر... 1- چیزی نیست؛ نترسین!... اینا صدای «ضدِّ هواییه»... نگران نشین، حمله هواییه و کاری به قُم ندارن... هواپیماهای عراقی می رن تهران... 2- ترس چیه آقاجان!... می دونی با همین اعلام و صدای ضدهوایی، چقدر زن و بچه و پیر و جوون، مضطرب شده ان؟... می شه آدم، بی تفاوت باشه؟! *** راه: - چرا نمی شه؟!... همین ماه پیش یادت نیست؟ - ماه پیش؟ - آره دیگه، ماجرای اخراج دبیر سرویس روزنامه رو می گم... همون بیچاره که دو تا هم بچه داره... - وقتی سردبیر، «عوض می شه»، همینه دیگه... - می دونم که «همینه»... می خوام بدونم برای چی «همینه»؟!... توهینی کرده بود؟... گفته بود:«با تیم جدید مسئولا، همکاری نمی کنم»؟... دزد بود؟... چی بود؟ - خب من و تو سر از این جور چیزا درنمی آریم... همه مسئولا دوست دارن با گروه خودشون کار کنن. - همین؟!... انگار تو هم بدت نیومده! - نه به خدا؛ فقط می گم نمی شه کاریش کرد... مگه از دست من و تو چه کاری برمی آد؟ - می تونستیم اعتراض کنیم... - که خودمون رو هم بندازن بیرون؟! - اولاً که مگه با هر اعتراضی میندازن بیرون؟!... ثانیاً، به خاطر دفاع از حق یه آدم ساده که جرمی نداشت، ارزش داشت اگه می رفتیم بیرون... - مشکل تو ماییم یا کاری که سردبیرمون کرد؟! - هر دوش... - تو که به این خوبی شعار می دی، چرا خودت کاری نکردی؟! - ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 302]