تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نزديك‏ترين شما به من در قيامت: راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد و پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827708046




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان امشب | خرد و فرزانگی در یک کلام


واضح آرشیو وب فارسی:آپام: «گفتگو با مردی خردمند و دانا به یک ماه مطالعه کتاب می ارزد.» ضرب المثل چینی آیا عجیب نیست که فردی خردمند و دانا در مکان و زمان درست می تواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد؟ این همان چیزی است که در زندگی من رخ داد. وقتی ۱۴ ساله بودم، با اتومبیل هایی که رایگان مرا سوار می کردند، از هوستون، تگزاس و آل پاسو، به کالیفرنیا می رفتم. به دنبال رؤیاهایم بودم و خورشید همسفرم بود. به خاطر ضعفهایم از مدرسه اخراج شده بودم و این سبب شد که بر عظیم ترین امواج دنیا، موج سواری کنم. ابتدا در کالیفرنیا و بعد در هاوایی، جایی که بعدها در آنجا سکونت کردم. وقتی به آل پاسو رسیدم، پیرمرد بی خانمانی را در گوشه خیابان دیدم. او مرا دید و راهم را سد کرد. از من پرسید که آیا از خانه فرار کرده ام. فکر می کنم علت این سؤال، این بود که من هنوز خیلی جوان بودم. به او گفتم: «دقیقا نه آقا.» پیرمرد تا بزرگراه هوستون مرا رساند و برایم دعا کرد و گفت: «مهم این است که آنچه در قلبت است دنبال می کنی، پسرم.» بعد پیرمرد مرا به نوشیدن فنجانی چای دعوت کرد. به طرف مغازه ی نوشیدنی فروشی رفتیم و روی چهار پایه های چرخانی نشستیم. پس از آنکه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم، پیرمرد مهربان به من گفت که دنبالش بروم. گفت چیز استثنایی دارد که می خواهد به من نشان دهد. از چند چهار راه گذشتیم و به کتابخانه ی ملی شهر آل پاسو رسیدیم. از پله ها بالا رفتیم و جلوی میز اطلاعات ایستادیم. پیرمرد با خانم مسنی صحبت کرد و از او خواست تا دقایقی مواظب وسایل من باشد تا ما به کتابخانه برویم. وسائلم را نزد آن زن گذاشتم که قیافه ای مانند مادربزرگها داشت و وارد راهروی بزرگ مطالعه شدیم. ابتدا پیرمرد مرا به طرف میزی راهنمایی کرد و از من خواست بنشینم و چند دقیقه منتظر بمانم تا در قفسه ها دنبال چیزی بگردد. چند دقیقه بعد با چند کتاب قدیمی در دست برگشت و آنها را روی میز گذاشت. سپس کنار من نشست و با جملات خاصی صحبتهایش را آغاز کرد که زندگی مرا دگرگون کرد. او گفت: «می خواهم دو چیز به تو بیاموزم. اول اینکه هرگز در مورد کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. زیرا جلد می تواند تو را فریب دهد.» سپس در ادامه گفت: «شرط می بندم فکر می کنی من بی خانمان و ولگردم، این طور نیست مرد جوان؟» گفتم: «خب، بله، فکر می کنم آقا.» «خوب مرد جوان، می خواهم کمی غافلگیرت کنم. من یکی از ثروتمندترین مردان دنیا هستم. شاید هر چیزی را که هر انسانی می خواهد داشته باشم. و تمام چیزهایی را که می شود با پول خرید، دارم. اما یک سال پیش همسرم فوت کرد و از آن پس به زندگی عمیق تر می نگرم. من متوجه شدم که در زندگی چیزهایی وجود دارد که هنوز تجربه نکرده ام. یکی از آنها زندگی کردن در خیابانها مثل یک ولگرد بود. با خودم عهد کردم که تا یک سال مانند ولگردها زندگی کنم. در یک سال گذشته از شهری به شهر دیگر رفتم و خانه به دوش بودم. می بینی؟ نباید یک کتاب را از روی جلدش قضاوت کنی. زیرا جلد کتاب ممکن است تو را فریب دهد. دوم اینکه بیاموزی چگونه کتاب بخوانی. زیرا تنها یک چیز است که نمی شود از تو گرفت و آن هم خرد و دانایی توست.» در این لحظه دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و روی کتابهایی گذاشت که از قفسه آورده بود. آن کتابها نوشته های افلاطون و ارسطو بودند. ادبیات جاودان یونان و روم باستان. سپس پیرمرد مرا نزد خانم مسن و مهربان برد، از پله ها پایین رفتیم و به خیابان رسیدیم. درست همانجایی که یکدیگر را ملاقات کرده بودیم. هنگام وداع، از من خواست هرگز آنچه را به من آموخته است، فراموش نکنم. من هم فراموش نکردم. جان اف. دی مارتینی بر گرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل  
بهمن ۷, ۱۳۹۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آپام]
[مشاهده در: www.apam.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن