واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: نگاهي ديگر
سوز سرما صورتش را مي آزرد ولي هنوز اول صبح بود و كارش را تازه شروع كرده بود. حالا حالاها راه مانده بود تا گاري دستي اش را خيابان به خيابان بچرخاند و به در خانه ها چشم بدوزد تا شايد چيز به درد بخوري گير بياورد!
كوچه ها را يكي بعد از ديگري مي گذراند زمين از بارش برف شب قبل به شدت يخ بندان شده بود.
چشمانش سرخ شده بود و مي سوخت لحظه اي چشمانش را بست حرارتي اطراف آن را فرا گرفت براي چند ثانيه ولي لذت بخش!
پسرك دست هايش را از روي دسته هاي گاري برداشت و هر دو را در هم گره كرد و به طرف بيني اش برد و چند باري تمام نفسش را به آرامي بين دست هايش رها كرد.
با چند نفس اول دست هايش كمي گرم شد ولي بعد انگار نفسش هم يخ زد!
هواي اول صبح حسابي سرما را به جانش برده بود ولي بايد حركت مي كرد. گاري را به جلو راند و آرام گفت: نان خشك.... بعد نفس عميقي كشيد و بلند چند باري داد زد: آهن كهنه، نان خشك..... خريدارم!
ولي خواب مردم در اين سرماي اول صبح سنگين تر از آن بود كه صدايش را بشنوند، حتي اگر بيدار هم بودند در آن هواي سرد محال بود جواب پسرك را بدهند.
****
كمي در خيابان ها چرخيد، گشت و گشت تا خسته شد، دستانش بي حس شده بود، انگشتان پاهايش نيز سوزش عجيبي داشت. كم كم حس مي كرد تمام وجودش از سرما مي لرزد، دست هايش را درون جيب شلوارش برد و چانه اش را زير كاپشن رنگ ورو رفته اش پنهان كرد.
كمي اين پا و آن پا كرد تا چشمش به حلب كوچكي كه درون خرت و پرت هايش بود افتاد، چشمانش برق زد و آن را برداشت طناب كوچكي را كه داشت آرام از دو طرف دسته حلب گره زد و سر ديگر طناب را به دسته گاري متصل كرد حلب حالا به فاصله كمي از دسته گاري و دست هاي پسرك بود.
پسر اطرافش را نگاه كرد و چند تكه چوب برداشت و درون حلب گذاشت چوب ها خيس بود و هرچه كبريت مي زد آتش نمي گرفت.
مغازه داري كه در آن نزديكي حركات پسر را مي پاييد بلافاصله با چند تكه چوب و زغال به سمت پسرك رفت، پسر با خوشحالي لبخندي خسته تحويل مغازه دار داد و كبريت را زد، شعله آتش وجودش را گرم كرد.
دست هايش انگار درون آتش بود و با هر حرارتي مي سوخت! ولي از آن سوزش لذت مي برد چون بعد دقايقي توانست حسي را در دست هايش بيابد.
شير پاكتي را كه مغازه دار به او داده بود تا آخر سركشيد و دست ها و صورتش را جلوي آتش گرفت، لبخندي به مغازه دار زد و در خيابان هايي كه حالا كمي شلوغ تر شده بود، به راه افتاد. نان خشك.... مي خرم .... صدايش ديگر از سرما نمي لرزيد!
شنبه 21 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 194]