واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: شاعر اشتباهي!
ـ آه... اوه... واي... استاد خودتون هستين؟ چه تصادف غيرمنتظره و باشكوهي!
ـ ببخشيد خانوم، منظورتون از خودتون كيه؟
ـ وا... معلومه ديگه، خودتونو ميگم!
ـ خودتون يعني كي؟
ـ خودتون يعني شما، شاعر بزرگ معاصر... استاد بيرقيب شعر و احساس.
ـ من البته گاهي اوقات مرتكب شعر ميشوم، اما خودم را شايسته اين صفاتي كه فرموديد نميدانم.
ـ احسنت. چقدر لطيف و متواضع! چقدر ساده و فروتن! چقدر محجوب و...
ـ خواهش ميكنم اين قدر تعارف نفرماييد، عرض كردم كه...
ـ بله، فرمودين. اما شما نميدونين كه من چقدر به شعرهاي زيبا و شخصيت شاعرانه شما علاقهمندم. هميشه دلم ميخواست شمارو از نزديك ببينم.
ـ خيلي لطف داريد. از محبت شما ممنونم.
ـ استاد! حالا واقعاً خودتون هستين يا من دارم خواب ميبينم؟
ـ عجب سؤالي ميفرماييد.
ـ به من بگوييد كه بيدارم و ديدن شما يك رؤيا نيست!
ـ همينطور است.
ـ استاد، به نظر شما شعر چه تعريفي ميتونه داشته باشه؟
ـ شعر به عقيده من يك پديده تعريف ناشدني است.
ـ چه جالب! اين بهترين تعريف، زيباترين و جامعترين تعريفي است كه تا به حال از شعر شنيدهام.
ـ متشكرم.
ـ استاد، ميتونم بپرسم متولد چه سالي هستيد؟
ـ اين موضوع براي شما چه اهميتي دارد؟
ـ خيلي خيلي زياد!
ـ من متولد زماني هستم كه نخستين شعر سروده شد.
ـ اما اصلاً سنتون نشون نميده. بزنم به تخته، مثل قالي كرمان، انگار هر چي گذشته ارزشتون بيشتر شده!
ـ سپاسگزارم.
ـ استاد، نميدونين كه از ديدنتون چقدر خوشحالم. دلم ميخواد از ته دل فرياد بزنم و به تموم دنيا بگم كه اين لحظه بزرگترين و شيرينترين لحظه عمر منه.
ـ خواهش ميكنم اين كار را نكنيد و برخودتان مسلط باشيد. شما كه نميخواهيد مردم ما را تماشا كنند؟
ـ چه عيبي دارد مگر استاد؟
ـ عيبش اين است كه فوراً صد جور حرف پشت سرمان درميآورند.
ـ ببخشيد استاد! نظرتان راجع به تلويزيون چيه؟
ـ تلويزيون آدامس چشم است.
ـ آدامس. چه تعبير قشنگي. من اصلاً از تلويزيون خوشم نميياد و فقط شبهاي جمعه به سراغ تلويزيون ميرم. آن هم به خاطر برنامه شعر يك آسمان پرواز.
ـ كه اينطور؟
ـ بله، بيشتر موزيك گوش ميكنم. عاشق ترانهام.
ـ موفق باشيد.
ـ اما هيچي جاي شعررو نميتونه پر كنه. مخصوصاً شعرهاي شمارو، باور كنين بدون تعارف ميگم. من مجذوب مجموعة «با گريه خنديدن» شما شدم.
ـ اما من كتابي با اين عنوان منتشر نكردهام.
ـ آخ!... لعنت به اين هوش و حواس پرت من! يعني اسم كتاب شمارو از ياد بردم. چه اشتباه بدي. خدا منو نبخشه!
ـ خواهش ميكنم بيجهت خودتان را سرزنش نكنيد، مسأله مهم نيست.
ـ اتفاقاً خيلي هم مهمه. اسم كتاب يك شاعر مانند اسم خود شاعر با ارزشه، اگر كسي درباره من چنين خطايي بكنه، غيرممكنه كه ببخشمش!
ـ سخت نگيريد. در دنيا چيزهاي مهمتري هم وجود دارد.
ـ استاد، اجازه ميدين شعرهاي تازه خودمو براتون بخوونم؟
ـ اينجا؟... وسط خيابون؟
ـ چه عيبي داره؟ آخه ميترسم ديگه نتونم شمارو پيدا كنم!
ـ اختيار دارين. من هر هفته روزهاي سهشنبه در انجمن شاعران شهر هستم. خيلي از شاعران نامآشناي ديگر هم در اين جلسه حضور دارند.
ـ اما هيچكدوم از اين شاعران، شما نميشن. بدون اغراق ميگم، شما يه چيز ديگهاي هستين. من اصلاً اهل تملق نيستم.
ـ خجالتم ميدهيد. اميدوارم اين حرفها باورم نشود.
ـ چقدر شما ساده و خوب هستين. امشب حتماً ديدارم با شمارو در دفتر خاطراتم مينويسم. خاطره اين آشنايي و ملاقات هميشه در ذهن من باقي ميمونه.
ـ بيجهت دفتر خاطراتتان را با اين چيزها پر نكنيد. به جاي آن بهتر است وقتتان را صرف مطالعه يا امور مهمتري كنيد.
ـ چه چيزي بهتر و مهمتر از ملاقات شما. حتم دارم تا صبح خوابم نميبره. راستي استاد، نظرتون راجع به شب شعر چيه؟
ـ شب؟! خب، نظرم اينه كه تا شب نشده، سعي كنيد زودتر به خانه برسيد. حتماً خانواده شما منتظرتان هستند.
ـ پس لطف كنيد محض يادگاري، روي اين صفحه شعري بنويسيد و برايم امضا كنيد.
ـ چشم... اين شعر... و اين هم امضا...
ـ خيلي متشكرم... اما... مگر شما استاد بزرگ جناب آقاي بهاري نيستيد؟
ـ نه خانم. من صداقتي هستم.
ـ پس چرا از اول نگفتين؟
ـ من فكر كردم كه...
ـ شما بيخود فكر كردين و اين همه وقت مرا هدر دادين! واقعاً كه خجالتآوره. اين هم شعر و امضاتون. به درد من نميخوره. مال خودتون. ضمناً ديگه به هيچوجه مزاحمم نشويد. روشن شد؟!
پنجشنبه 12 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 137]