واضح آرشیو وب فارسی:هموطن سلام: با ياد سردار بى نشان عليرضا عاصمى حال خونين دلان كه گويد باز
مينى بوس ما در محوطه تجمع نيروهاى رزمى لشكر ويژه پاسداران درخيابان طاق بستان باختران آماده رفتن به جنوب بود. نيروها در حال روبوسى و خداحافظى با برادر على بودند. كار كه تمام شد و نيروها سوار شدند از ماشين پياده شدم، از على خواهش كردم كه پيش او بمانم، ولى نپذيرفت. در راه در اين فكر بودم كه چرا على نيامد و به جز ۳ نفر كسى را با خود نگه نداشت. اگر در جنوب عملياتى در پيش نبود جاذبه على و ارادت نيروها به او چنين چيزى را رقم نمى زد كه او را ترك كنند... چند روز بعد در اردوگاه شهداى تخريب براى آمدن على روز شمارى و لحظه شمارى مى كرديم كه خبر را آوردند... على و آن سه نفر بال گشوده اند و چيزى را از خود بر زمين نگذاشته اند. ۲۲ سال از آن روز گذشته و ۲۲ بار در مثل اين روزها برو بچه هاى اردوگاه به ياد فرمانده عزيز خود عليرضا عاصمى بر او سلام و صلوات نثار وخاطرات خوش و بى تكرار با او بودن را مرور مى كنند. خاطره روى خندان و مهر و محبت و صلابت و آغوش گرمى كه براى نيروها باز مى كرد.على سن زيادى نداشت اما فرماندهى ميدان ديده، جراحت برداشته ومسلط بر كار بود كه از روز پنجم جنگ پشت به دنيا و روبه جبهه ها كرد. جهاد خود را به عنوان نيروى رزمى ساده در منطقه سوسنگرد آغاز كرد و به سرعت در جهات مختلف رشد نمود و فرماندهى گردان تخريب را برعهده گرفت. شركت در دهها عمليات، مجروح شدن مكرر كه اوج آن در طريق القدس اتفاق افتاد ومعجزه آسا حيات دوباره يافت؛ حماسه آفرينى هاى پى در پى كه اوج آن در خيبر و بدر رخ داد و تربيت صدها نيروى تخريبچى براى او دفتر اعمالى را رقم زد كه خداوند او را در اوج عزت به جوار رحمت خود خواند و ياران و نيروهاى خود همواره از او به بزرگى و رشادت و عزت ياد مى كنند.رسم است كه درباره شهيد كلام را شروع كنند و ادامه دهند، اما كمى هم با خود شهيد سخن بگوييم. بسان سخن گفتن با خورشيد، در حالى كه سر را بلند كرده و نور و عظمت آن توان گفتن جز چند كلمه را براى ما نمى گذارد بلكه بسان مانده در عمق چاهى كه سربلند كرده وجز كمى از حقايق بيرون چيزى را نه مى بيند و نه درك مى كند.برادر على! خيلى وقت است كه روى ماه تو را نديده ايم. حال و روزمان را هم كه مى بينى. كاش بودى و مثل آن سال ها و آن بحبوحه هاى مثال، مثل آتش جهنمى خيبر پشت و پناه نيروهاى باقى مانده بودى. هيچ مى دانى كه شهادت تو بر ما خيلى گران بود؛ شيرازه گردان را از هم پاشيد؟ در فراق تو وقتى در نمازخانه اردوگاه جمع شديم. همه منجه زدند چه آنكه سال ها تو را مى شناخت وچه آنكه كه تو را يكبار بيشتر نديده بود. راستى چه كرده بودى كه اينقدر عزيز و دوست داشتنى بودى. آيا حق نداريم به آن سابقه و به اين سرنوشت غبطه بخوريم؟ برادر على! خيلى وقت است تو را نديده ايم. معلوم هم نيست بيست سال ديگر يا كمى بيشتر و كمتر كه ما هم بار سفر به آن ديار را خواهيم بست. لياقت ديدن شما و بالاتر از آن همنشينى با شما را داشته باشيم اما ارادت ومحبت به شما را نمى توان منكر شد؛ ياد تو در دل و جان بچه هاى تخريب كهنه شدنى نيست؛ هر وقت يادى از شهداى ديگر تخريب مى شود نام شما هم برده مى شود. اين حرف هاى تكرارى از سر وظيفه نيست، اصلا مگر در بيست و دومين سالگرد نيازى به يادآورى خاطرات است؟ اما سخن از دل است و عرض احترام و ادب قلبى.تو بر اين ديار و نظام حق دارى و بر ما نيروهاى تخريب حقى بيشتر. تو تنها يك فرمانده نظامى نبودى كه حاكم بر دل هاى ما بودى، تو بودى كه با جذبه ات ماه ها و سال ها ما را در اردوگاه نگه داشتى.خنثى كردن مين و پاكسازى ميدان و انفجارات و معبرزنى چيزى نبود كه ما دل به آنها ببنديم، ما دل به بندگان صالح خدا در گردان داده بوديم كه تو در راس آنان بودى.همه مى گويند على آدم را شيفته خود مى كرد، او فرمانده در خط و خطر بود، هميشه خندان بود، با برادرش كه در همين گردان به شهادت رسيد مثل بقيه نيروها رفتار مى كرد و ...من مى گويم حق اين است كه اين كلمات حق على عاصمى را ادا نمى كند كه او دلداده امام بود و همه زندگى اش را نثار امام كرد. دلداده امام را چگونه با حرف و كلام معرفى كنيم؟ او را مى ديدى تا اين حقايق را درك مى كردى.برادر على! خوشا به سعادتت كه به شهداى تخريب پيوستى و خوشا به آن شهدا كه تو را در آخرين مراحل جنگ پذيرا شدند.راهى هست كه ما را از بزم و حال و سرور خود خبردار كنيد؟حال خونين دلان كه گويد بازوز فلك خون خم كه جويد بازشرمش از چشم مى پرستان بادنرگس مست اگر برويد بازبايد كه در عظمت شما سر فرود آوريم و كلام مولا را در وصف شما بگوييم:فحق لنا ان نظما اليهم و نغض الايدى على فراقهميك دم گمان مبر ز خيال تو غافلمبنشسته و خموشم و خدا داند و دلم
سه شنبه 10 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هموطن سلام]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 82]