پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848123330
زکوی یار میآید ...
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ز کوی یار میآید ... شهید بهشتی در قامت یک همسر در آئینه خاطرات همسرش مرحومه عزتالشریعه مدرس مطلق
او بسیار مهربان بود. با من که همسرش بودم مثل یک پدر رفتار میکرد از بس که مهربان بود و خوشاخلاق، همیشه احساس میکردم با پدرم روبه رو هستم. در مدت 29 سال زندگی مشترک حتی یک بار کاری نکرد که من از او دلخور شوم، با بچههایش هم همینطور، با همه رفیق بود، همیشه وقتی دور هم جمع میشدیم، درباره خدا و پیامبر و ائمه صحبت میکرد، هیچوقت نشد که از دست او کوچکترین ناراحتی داشته باشیم.زندگی ما کاملاً طلبگی بود. او 25ساله و من 14ساله بودم که با هم ازدواج کردیم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم، دوازده سال در قم بودیم و صاحب 3 فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول 12سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق را اجاره میکردیم و زندگیمان زندگی ساده ی طلبگی بود و در آن کوچکترین تشریفاتی به چشم نمیخورد.درآمدش هر چه که بود متعلق به خانواده بود، او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. میگفت وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. او ماهی 5500تومان حقوق میگرفت که خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهای دیگر را با همان میداد. یک شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازههای اطراف سر زدم و پیدا نکردم، زنگ زدم دادگستری که «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید.»جواب داد، «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه میکنم.» این قدر احتیاط میکرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. الگوی به تمام معنی بود، چه در جامعه و چه در خانواده. ما کوچکترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. او در بحث خانواده، جز به راحتی من و فرزندانش فکر نمیکرد و میگفت حاضر نیستم به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگی خانوادهام بزنم. اگر کسی از من توقع دارد گذشت و ایثار کنم، از حق خودم میگذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.منزلمان را با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. او به جای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و به صورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود، به همین دلیل خیلیها میگفتند که اینها خانهشان تشریفاتی است، در حالی که در واقع مصالحی که به کار برده بودیم سیمان ساده بود، منتهی آقای بهشتی بسیار با سلیقه و با ذوق بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند. او همین سلیقه را در رنگآمیزی خانه هم به کار میبرد. او خیلی رعایت حال مرا میکرد. اوایل انقلاب یک وقت میشد که به خاطر تراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما میآمدند. در این گونه موارد، سر راه برای مهمانها غذای آماده میگرفت که من به زحمت نیفتم.به رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه میشد، اول با من و بعد با همه بچهها احوالپرسی میکرد و بعد از من میپرسید، «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم بر میآید؟ بچهها در کارهای خانه کمکتان کردهاند؟» بعد هم میگفتند، «بچهها که هستند، بدهید کارها را تا جایی که میتوانند انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید.» او دائماً به بچهها توصیه میکرد که رعایت حال مرا بکنند و در کارها کمکم کنند که به زحمت نیفتم. بعد از انقلاب پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظر گرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود. او بلافاصله کسی را برای انجام آن امور استخدام کرد تا من به زحمت نیفتم. هر وقت هم مریض میشدم، همه کارهایش را خودش انجام میداد و از من پرستاری میکرد و حتی گاهی غذا هم میپخت.او واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و اصولاً حرف و عملش یکی بود. یک بار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی به من نزدند، هر چند اعتقاد داشتند که زندگیشان نباید از مرز طلبگی خارج شود، اما این را برای خود تجویز میکردند و من کاملاً آزاد بودم مطابق نظر ایشان عمل کنم یا نکنم، در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم.
هرگز به یاد ندارم حتی یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من میداد و میگفت، «خانم! این غیر از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید خرج کنید.» او میدانست که من به بسیاری از امور مقید هستم و ممکن است بعضی از چیزهایی را که میخواهم، از خرج خانه نخرم و به همین دلیل این پول را در اختیار شخص من قرار میداد. هرگز نشد که قبل از من به سراغ بچهها برود. او همیشه وقتی وارد خانه میشد، اول احوال مرا میپرسید و سپس با دیگران صحبت میکرد.اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت میگذاشت و در یادگیری درسها کمکم میکرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم. بعد هم به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار کرد که قبول بشوم.او به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که میدید زیاد در خانه مینشینم، میگفت، «خانم! از جا بلند شوید و از فرصتها استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سر بزنید. زیاد در خانه نشستن، انسان را افسرده میکند.» صبحهای جمعه با بچهها به اطراف ولنجک میرفتیم و پیادهروی میکردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم.به نشاط من و بچهها خیلی توجه داشت. در آن دوران محیطهای تفریحی، خیلی برای خانوادههای مذهبی مناسب نبود. او ما را سوار ماشین میکرد و به اطراف تهران جاهای خلوت و خوشآب وهوا میبرد و یکی دو ساعتی قدم میزدیم، برای بچهها شیرینی و بستنی میخرید و با آنها بازی میکرد تا خستگی هفته از تنشان بیرون برود و برای درس هفته بعد آماده باشند.اگر در سفری امکان داشت که ما را ببرد، هرگز تردید نمیکرد. حتی در سفرهای کاری هم ما را میبرد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف کند، این کار را میکرد. مثلاً وقتی در مشهد قرار بود با علمای برجسته آنجا دیدار کند، چند روز را هم به خانواده اختصاص میداد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش میکردند، نمیرفت.در خانه صندوق قرضالحسنهای درست کرده و بچهها را تشویق کرده بود که در آن پولی بگذارند و بعد هم روی حساب و کتاب دقیقی وام بدهند. دفترچههای کوچکی را هم برای پرداخت اقساط درست کرده و به بچهها داده بود. علیرضا هم مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت و کسانی که میخواستند از آن استفاده کنند کارت عضویت داشتند و کتابهایی هم که به امانت داده میشدند، در دفتری ثبت میشدند.طوری با بچهها رفتار میکرد که همیشه احساس میکردند حرف خیلی مهمی زده یا کار خیلی مهمی کردهاند و به این ترتیب، اعتماد به نفس بچهها را تقویت میکرد تا بتوانند مستقل فکر کنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند. یک بار برای این که علیرضا را که هشتساله بود، تشویق کند، کتابی را به او داد و از او خواست نظرش را درباره کتاب بگوید، کتاب پر از فکاهیات بود. وقتی از علیرضا پرسید کتاب چطور بود، او با شهامت گفت، «کتاب را خواندم، خیلی چیزهای بیتربیتی در آن نوشته شده است!» او حتی به بچهها این شهامت را داده بود که در مواقعی که با نویسنده کتابی هم مواجه میشدند، نظرشان را محکم و مؤدبانه بیان کنند.او همیشه به بچهها توصیه میکرد که با اهل فن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا میخواست به دانشگاه برود با او صحبت و به او توصیه کرد که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی میکرد بچهها را طوری بار بیاورد که خودشان راهشان را انتخاب کنند. مراکز تفریحی بیرون از خانه معمولاً جو سالمی نداشتند، برای همین، او تا جایی که امکان داشت وسایل تفریح بچهها را در خانه فراهم میکرد، مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلیمتری خریده بود که بچهها در خانه فیلم تماشا کنند یا برای پسرها وسایل تجاری خریده بود. در زیرزمین خانه هم برایشان میز پینگپنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتور سیکلت و خلاصه هرچه را که در وسعش بود برای بچهها میخرید که خیلی نیازمند رفتن به مراکز تفریحی نباشند. جمعهها را هم که کلاً به آنها اختصاص میداد. وقتی هم که بچهها پای تلویزیون مینشستند با لحن مهربانی میگفت. «حیف نیست هوای به این خوبی و گل و سبزه باغچه را کنار بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟» بعد هم بچهها را تشویق میکرد که در باغبانی و چیدن علفهای هرز باغچه کمکش کنند. همه قصد او این بود که بچهها با طبیعت مأنوس باشند و به تلویزیون عادت نکنند.کارهای خانه را بین بچهها تقسیم کرده بود و در این میان کار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف میشستند و خانه را جارو و گردگیری میکردند، اما خرید بیرون را یا خودش انجام میداد یا پسرها.اغلب پولهایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکلهای دانشجویی میکرد، از درآمد خودش بود، در حالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچوقت برای چنین اموری، آنها را صرف نمیکرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پولها نزد.
گاهی اوقات وقتی به خانه میآمد و میدید که من افسرده هستم، به هر نحوی که بود کاری میکرد که من از آن حال در بیایم. مثلاً یادم هست زمانی که برای دخترمان جهیزیه تهیه میکردیم، پولی به من داد و گفت، «بلند شوید خانم! بروید و برای او جهیزیه تهیه کنید.» و به این ترتیب مرا از حالت افسردگی بیرون میآورد.منزل که میآمد همیشه بحثهای مفید بود و کتاب و مطالعه. اصلاً حساب این نبود که دور هم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند و یا شوخیهای بیمعنی بکنند. حتی حاضر نمیشد کوچکترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده میشد، بشنود. به محض اینکه کسی غیبت میکرد، اخم میکرد و میگفت، «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند.» با این که همه به او دشنام میدادند و علیه او حرف میزدند، هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد پشت سر آنها حرف بزند.ما مثل دو شریک بودیم. او برادری نداشت و همیشه به من میگفت، «تو پشتیبان من هستی. هر کاری را که میخواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمیتوانستم به ثمر برسانم.» هرجا میرفتیم با هم بودیم. حتی مسافرتها را تنها نمیرفت، چه وقتی که در آلمان بودیم چه در اینجا. هر جا میرفت میگفت، «تو هم باید باشی، تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی من هستی.» من هیچوقت مانع فعالیتهای او نشدم. در آلمان گاهی میشد که تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت، ولی هیچوقت نشد که من بگویم، «حق ما چه شد؟» همیشه از این که فعالیت میکند، خوشحال بودم و هر وقت هم میگفت که از حق شما گرفته میشود، میگفتم از خدا میخواهم که در این راهها بروید. دلم نمیخواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما را سرگرم کنید. خود او هم هیچوقت اهل این حرفها نبود.تقریباً از سن 23 سالگی که در قم بود، پای درس امام میرفت، البته درسهای دیگر را هم میرفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند، موقعی که میخواست از خانه بیرون برود، گفت، «شاید شب برنگردم.» گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمیتوانند کار کنند، نمیتوانم تحمل کنم.» آن شب امام را شبانه دستگیر کردند، از آن ساعت به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر میکرد. مرتب از ترکیه و نجف از طرف امام، به صورت مخفیانه برایش نامه میآمد. دوبار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، دائماً به جوانها میگفت، «ببینید امام چه میگویند، همان کار را بکنید. ما باید راهی را برویم که امام میروند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.»از طرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که مرکز اسلامی هامبورگ برود و مسجد آنجا را که بنیانگزارش مرحوم آیتالله بروجردی بود، تحویل بگیرد، چون آقای محققی که امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها کرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواک خیلی به ما فشار میآورد و میگفت که آقای بهشتی، عامل اصلی ترور منصور است، چون در منزل ما، جلسات زیادی تشکیل میشدند که اعضای آن برای پیشبرد نهضت فعالیت میکردند و ساواک هم همه این کارها را از چشم او میدید. آقای بهشتی که به هامبورگ رفتند، ما اینجا ماندیم تا او کارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بیفتیم. ساواک تا چهار ماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آیتالله خوانساری با هزار سختی و مشکل، هر طور بود ما را روانه کردند.در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آنجا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به «مرکز اسلامی هامبورگ» تبدیل کرد و از آن پس از همه ملیتها به آنجا میآمدند.بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر، آقای خامنهای چندین ساعت جلسه داشتند. قبل از انقلاب معمولاً کارهایشان و جلساتشان مخفی بود. جوانها شبهای چهارشنبه میآمدند و با عنوان تفسیر قرآن، گاهی جلساتشان تا 2 بعد از نیمه شب طول میکشید. در این جلسات به امام نامه مینوشتند یا نوار پر میکردند و میفرستاند. مینشستند و با جوانهای پرشور و متفکر مشورت میکردند چه کنند تا انقلاب، بهتر پیش برود، کسانی که در خط امام بودند تا آخر در خط امام ماندند. همیشه با هم بودند و با هم کار میکردند، اصلاً منزل ما جای اینجور جلسات بود. جای چیز دیگری نبود. مهمانی نبود که جمع شوند، بگویند و بخندند و سورچرانی کنند، من هیچوقت ندیدم که آقای بهشتی با کسی غیر از کاری که برای اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم همیشه از همه مسائل و برنامههای او خبر داشتم.آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله روی امام بود، همه هم این را خوب میدانستند و او را خوب میشناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمتهای ناروا بر سرش ریخت، خیلیها باورشان شد. هر وقت هم می گفتم، «آقا! بروید در رادیو و تلویزیون جواب تهمتها را بدهید.» میگفت، «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم، خدا خودش همه کارها را درست میکند.» بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلیها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلال بودی بطلبم. من که او را میشناسم، میدانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمیکرد، برای خدا کار میکرد و از هیجکس نه گلایهای داشت و نه انتظاری.همیشه دلش میخواست بین مردم و با مردم باشد. هیچوقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد. تا زمانی که از دنیا رفت، لحظهای از فکر بیچارهها و ضعفا غافل نبود. هر چه فکر میکنم میبینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم. نه تنها برای من و بچهها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که میخواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز او به دیدن حضرت امام رفت، موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است. علت را پرسیدم، گفت «امام گفتهاند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش.» هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سوال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، «شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.»مهمترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمیترسید و همیشه هم به ما میگفت، «از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید. من از مرگ نمیترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت.» او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست میگرفت و ما هر چه اصرار میکردیم که، «آقا! تیر میزنند.» میگفت، «بزنند، من نمیتوانم ببینم مردم کشته میشوند و من در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم.» او از سن 18سالگی و از زمان آیتالله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت میکرد و هرگز هم فکر نکرد که میترسم و از خانه بیرون نمیروم. او همه جا پیشتاز بود. منبع: شاهد یاران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
ز کوی یار میآید ... شهید بهشتی در قامت یک همسر در آئینه خاطرات همسرش مرحومه عزتالشریعه مدرس مطلق شهید بهشتی او بسیار مهربان بود. با من که همسرش بودم مثل یک ...
زکوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي از اين باد از مدد خواهي، چراغ دل بر افروزي نوروز مبارک ------------------ نوروز شعر بي غلطي است که پايان روياهاي ناتمام را تفسير مي کند ...
... که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند. ========================== زکوی یار می آید نسیم باد نوروزیاز این باد از مدد خواهی، چراغ دل بر افروزینوروز مبارک ...
... پیشاپیش مبارک... زکوی یار میآید نسیم باد ن. ... نو پیشاپیش مبارک... زکوی یار میآید نسیم باد نوروزیاز این باد ار مدد خواهی، چراغ دل بر افروزی نوروز مبارک(فرزاد) ...
مثل ماهی زنده مثل سبزه زیبا مثل سمنو شیرین مثل سنبل خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشید سال نو مبارک زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ...
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد از مدد خواهی، چراغ دل بر افروزی نوروز مبارک ... زکوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي از اين باد از مدد خواهي، چراغ دل بر افروزي ...
بهار، تمام حافظ را به یاد من میآورد. حافظ خودش بهار است و بهاری شده است. با دم مسیحایی یار و باد سحری، بهاری شده که میفرماید: زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی، از این ...
خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشید سال نو مبارک زکوی یار می آید نسیم ... 12 اصل مهم برای تربیت کودکان زیرا نام تا پایان عمر با انسان همراه است و ...
ز کوي يار مي آ يد نسيم باد نوروزي از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي . ... سال نو مبارک YEAH20-03-2009, 11:00 AMزکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد از ...
... احساس پارسیگو تعالیم بزرگی از طبیعت بهار میگرفتهاند و چراغ دل خود را از باد بهار و نسیم نوروزی برافروخته میداشتهاند: زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این ...
-