واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سفر به جایگاه ابدی
روزها و هفتهها سپری شدند، فروردین و اردیبهشت رفتند و خرداد آمد؛ خرداد سال 1368. بیش از دو دهه بود که واژگان پانزده خرداد، قیام و امام خمینی درهم آمیخته بود. خرداد، خود به خود ماه امام شده بود. بعد از انقلاب، در پانزده خرداد هر سال مردم به یاد قیام خونین شهیدان خرداد 1342 راه پیمایی میکردند. آنسال هم در حالی که مردم خود را برای مراسم پانزده خرداد آماده میکردند، ناگهان خبری در شهر پیچید؛ خبری تلخ و نگران کننده. خبر دادند که امام به علت بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده است و از مردم خواسته شد تا برای سلامتی امام دعا کنند.کشور در سکوتی سنگین فرو رفت. دستها به سوی آسمان بلند شد. چشمها به اشک نشست و نام امام آهسته آهسته بر لبها جاری شد. اگر چه آشکارا نمیگفتند که حال امام خوب نیست و امید بهبودی نمیرود، اما مردم از نوع پخش خبر بیماری، به خطرناک بودن آن پی بردند و فهمیدند که شاید دیگر امام را از دست بدهند. چندین روز، مردم چشم به صفحه تلویزیونها دوخته و گوش به سخنان گوینده خبرها سپرده بودند. نگرانی در چهرهها موج میزد، صداها آهسته و محزون بود. دیگر کسی نمیخندید. مردم با شادی بیگانه شده بودند. قلبها بیقرار بود. میلیونها قلب به یاد امام با اضطراب میتپید. میلیونها قلب به خاطر قلب بیمار امام به درد آمده بود. میلیونها قلب میخواستند قفس سینهها را بشکافند و جانشین قلب بیمار امام شوند. امام با تمام دردی که داشت و با تمام رنجی که میکشید، آرام روی تخت بیمارستان خوابیده بود. او فقط یک نگرانی داشت، میترسید وقت نماز بگذرد، میترسید ضعف و ناتوانی مانعی میان او و خدایش باشد، میترسید بیهوش شود و نماز نخواند. برای رفتن آماده بود، او همیشه آماده ملاقات بود. از نوجوانی تا اکنون که به دوران پیری پا گذاشته بود، آماده سفر بود. خودش نوشته بود: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم...»
سرانجام، ساعت هفت صبح روز چهاردهم خردادماه، رادیو خبر سفر ابدی امام را به اطلاع مردم ایران رساند. ناگهان صدای گریه از سرزمین ایران به آسمان برخاست. امام شبانه بار سفر ابدی را بست و به آخرین هجرت خود رفت. او نماند تا پانزده خرداد دیگر را ببیند.روزی که او به دنیا آمده بود، مثل همه روزهای دیگر بود، خورشید از مشرق طلوع کرده بود، چشمهها جوشیده بودند و رودها، همچنان راه درهها را در پیش داشتند، اما روزی که او از دنیا رفت، مثل روزهای دیگر نبود. خورشید درون خود میسوخت، شعله میکشید و آتش از آن میجهید، چشمهها به اشک دانهها و ریشهها آغشته بودند و رودها با آوایی محزون و اندوهی گران، راه دریاها را در پیش داشتند تا در آغوش آنها آرام شوند.امام، یک روز زودتر از پانزده خرداد بار سفر بست و به جایگاه ابدی خود رفت. در هر حال، چهاردهم خرداد به تاریخ پیوست، همانطور که قبل از آن، پانزدهم خرداد روزی تاریخی شده بود.
نه تنها تهران بلکه هیچ شهر بزرگ دیگری در جهان، تشییع جنازهای به عظمت تشییع پیکر پاک امام خمینی را به یاد ندارد. روز مشایعت مردم از امام، با شکوهتر از روزی بود که یازده سال پیش از آن، به پیشوازش رفته بودند. گستردگی مشایعت از پیشواز، نشان میداد که مردم از امام خود راضی بودند، از او خسته نشدند و دلگیر نبودند بلکه بیشتر به او دل داده بودند. برای همین بود که سیل انسانهای سیاهپوش، در خیابانها جاری شد. مسیر این سیل اندوه، بهشت زهرای تهران بود. در آن جا، این سیل عظیم به گردابی دواّر و عمیق تبدیل میشد و برگرد مقبرهای چهار گوش چرخ میخورد و دور آن میگشت. آنجا نقطه عشق شده بود. آن روز، از خورشید آتش میبارید و از زمین خاک به آسمان برمیخاست. قطرههای اشک و دانههای عرق با غبار آسمان در هم آمیخته بود و بر خطوط چهرهها نشسته بود. چشمها، سرخ و اندوهگین بود. مردم در کوچهها، خیابانها و بیابانها میدویدند، پای برهنه و گاهی تنها با یک لنگه کفش، هر جا که نشان از تابوت بود، هرجا که نشان از قبر و پیکر بیجان امام بود، مردم به آن سو میرفتند. آنها تشنه بودند، خسته بودند، غبار غلیظی بر سر و شانههایشان نشسته بود، پاهایشان از گرمای آسفالت و ریگ بیابان تاول زده بود. دیگر نای فریاد نداشتند. فقط میدویدند، فقط ناله میکردند و فقط بر سر و روی خود میزدند. مشت مشت خاک به آسمان میپاشیدند. خورشید خاک آلود شده بود. آسمان خاکی بود، پیکرهای سیاهپوش و اندوهگین در خاک، پیچ و تاب میخورد. همه جا خاک بود؛ زمین، آسمان و خورشید غرق در خاک بود.
در روزی که همه چیز و همهجا را خاک گرفته بود، پیکر امام را به دل خاک سپردند. آنگاه، کم کم خاک آرام گرفت. دیگر بیتابی نکرد، به آسمان برنخاست و بر سر و روی سیاه پوشان ننشست. باد از نفس افتاد. خورشید در آتش خود سوخت، مثل زرورق مچاله شد و پشت کوههای غبار گرفته افتاد. شب آمد، اما شمعها روشن شدند، هزاران هزار شمع در دل شب برگرد آن نقطه، نور افشاندند، صدای گریه زن و مرد، در دل بیابان و شب میپیچید. آنها از امام خود دل نمیکندند و او را تنها نمیگذاشتند. هزاران شمع در دست هزاران سیاهپوش، میسوختند و شب را و بیابان را مثل گلهای قاصدک، رنگین میکردند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]