واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: روباه خواب آلود
عابديان يكي بود يكي نبود توي جنگلي سرسبز و زيبا روباهي زندگي مي كرد كه خيلي لاغر بود. هر كس اين روباه رو مي ديد با خودش مي گفت: روباه بيچاره حتما چيزي براي خوردن پيدا نمي كنه اما اين حرف درست نبود چون جنگل پر از شكار بود ولي روباه حال شكار كردن نداشت وبه جاي هر كاري دلش مي خواست بخوابه. هر وقت هم گرسنه مي شد، آهسته چشم هاي خواب آلودش رو اين طرف و اون طرف مي گردوند و شكار كوچكي پيدا مي كرد اون رو مي خورد و دوباره همون جا مي خوابيد. روزي از روزها روباه تشنه اش شد، اون قدر كه مجبور شد از جا بلند بشه و بره كنار چشمه آب بخوره. وقتي خوب سيراب شد همون جا كنار چشمه به خواب رفت. چيزي نگذشته بود كه توي خواب و بيداري صداي خش خشي به گوش روباه رسيد. با خودش گفت: چه كار كنم؟ چشمام رو باز كنم يا نكنم؟ شايد شكار خوبي باشه.
روباه غلتي زد و چشماشو باز كرد اما چشمتون روز بد نبينه، به جاي شكار، يك شكارچي رو ديد. روباه ديد دير شده و نمي تونه فرار كنه پس چشماشو بست و از جاش تكون نخورد شكارچي تا روباه رو ديد خوشحال شد و گفت: چه خوب! بهتر از اين نمي شه.
اما وقتي به روباه نزديك شد و خوب نگاهش كرد با خودش گفت: روباه بيچاره به طور حتم از گرسنگي مرده!
شكارچي راه افتاد كه بره اما برگشت و يكي از گوش هاي روباه رو براي يادگاري بريد و با خودش برد. چيزي نمونده بود كه روباه از درد فرياد بكشه اما نه چيزي گفت و نه تكوني خورد. وقتي شكارچي خوب دور شد، روباه از درد به خودش پيچيد و ناليد و گفت: عيبي نداره با يك گوش هم مي شه شنيد در عوض تكون نخوردم و زنده موندم.
دوباره همون جايي كه دراز كشيده بود به خواب رفت. چيزي نگذشت كه خش خش ديگري به گوش رسيد روباه با خودش گفت: شكار است يا شكارچي؟ فرار كنم يا سرجام بمونم؟
تا روباه تصميم بگيره كه چه كار كنه، شكارچي دوم از راه رسيد. روباه با خودش گفت: بهتره خودم رو به زحمت نندازم از جام تكون نخورم و چشم هام رو باز نكنم، به طور حتم اين يكي هم فكر مي كنه مرده ام و راهش رو مي گيره و مي ره.
شكارچي تا اونو ديد با خوشحالي جلو اومد اما وقتي به روباه نزديك شد و خوب نگاهش كرد با خودش گفت: اين روباه كه مرده يكي هم گوش اونو بريده و با خودش برده. خوبه من هم دمش رو با خودم ببرم.
شكارچي دوم هم دم روباه رو بريد و با خودش برد. باز هم چيزي نمونده بود كه روباه از درد فرياد بكشه اما اين بار هم نه تكون خورد و نه چيزي گفت. وقتي شكارچي رفت، روباه ناليد و گفت: يك گوش و يك دم كه چيزي نيست در عوض زنده موندم و از جام تكون نخوردم. چيزي نگذشت كه دو شكارچي ديگر از راه رسيدند.
اين بار روباه با خيال راحت خوابيد و با خودش گفت: هيچ كس به روباه يك گوش و بدون دم نگاه نمي كنه. اما اشتباه مي كرد چون اين دو شكارچي مي خواستن پوست اونو با خودشون ببرن. روباه ديد كه ديگه نه جاي موندنه و نه جاي خوابيدن. از جاش بلند شد و پا به فرار گذاشت. اما از بس خوابيده بود، ديگه نمي تونست خوب و تند بدوه و هر چند قدم يك بار به زمين مي افتاد. يكي از شكارچي ها به دنبال روباه دويد و خواست اونو با تفنگ بزنه اما دوستش گفت: ولش كن. مريضه و به درد ما نمي خوره.
روباه به هر زحمتي بود خودش رو به لونه رسوند. دراز كشيد كه بخوابه اما از ترس اين كه باز هم سر و كله شكارچي ها پيدا بشه خوابش نمي برد. جاي گوش و دمش هنوز مي سوخت و درد مي كرد.
روباه از درد ناليد و گفت: واي گوش عزيزم، اي دم قشنگ، برگردين سر جاتون، ديگه نمي خوابم و از شما مواظبت مي كنم.
اما نه تنها گوش و دم روباه برنگشتن، خواب هم از چشم هاي روباه بيرون رفت و ديگه برنگشت. روباه حالا ديگه فهميده بود كه تنبلي و سستي بدترين كاره ولي ديگه خيلي دير شده بود و فايده اي نداشت!
دوشنبه 2 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16428]