پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850823885
رودكي، شاعر زندگي
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: رودكي، شاعر زندگي
در شعر فارسي وضع به گونهاي بوده كه يك تنه بار انديشه و حتي فعاليتهاي علمي اين كشور را در برگرفته. شعر فارسي در عرض اين هزار و صد سال نه تنها توانسته است بار زوايائي از تاريخ ايران را بر دوش بگيرد، بلكه مسائل اجتماعي و رواني مردم كشور، همينطور حكمت و فلسفهاي كه در تفكر ايراني بوده است، همه را در خود مطرح ساخته. ما به آن معناي غربيها فلسفه نداشتهايم، حكمت داشتهايم، ولي آنچه كه به آن جهانبيني ايراني گفته ميشود و دريافتهاي ايراني از زندگي است، تمام اينها آمده و در شعر فشرده شده.
موضوع دومي كه بايد به آن اشاره كنيم، اين است كه چه چيزهايي پايه شخصيت ايراني و جهانبيني او را پرورش داده است و اين مسير خاص به آن بخشيده. مسائل زياد و پيچيدهاي در كار يك ملت و تكوين يك ملت هست، آن هم ملتي كه عمر چندين هزار ساله داشته. ولي آنچه پايههاي اصليتر و تقريباً با دوامتر را تشكيل ميدهند، يكي وضع اقليمي است كه به آن اشارهاي داشتيم. يعني نوع آب و هوا، مقدار باران و روشنايي، دوم موقعيت جغرافيايي است كه كشور در كجا واقع شده است، آيا يك سرزمين كنار است يا در وسط معركه، دريايي است يا كوهستاني يا جنگلي. يك كشور دريايي نوع ديگري تمدنش شكل ميگيرد در مقايسه با كشوري كه در كنار است، يا كشوري كه گرمسيري باشد نسبت به سردسيري.
آن وقت در پي اين دو شاخص، شاخص سومي وارد ميشود و آن جريان تاريخي يك كشور است. بدينمعني كه چه مسائلي برايش مطرح شده و چه عوارضي برآنها بار گرديده و چه واكنشي در برابر اين مسائل و عوامل نشان داده شده است، براي آنكه يك ملت بتواند خود را تطبيق دهد و بر سر پا نگه دارد. اين همان است كه شخصيت او را تشكيل ميدهد. فرهنگ يك كشور در واقع گوياي آن است كه ساكنان يك كشور در مقابل حوادث بيروني و جريانها چگونه چارهانديشي كردهاند و اوضاع و احوال را تطبيق دادهاند با امكانات خودشان. چون اگر جزاين باشد يك ملت از پا درميآيد. اصولاً زندگي انسان همين است، يعني دستگاه آفرينش استعدادي در او نهاده كه بتواند خود را با دنياي خارج تطبيق بدهد. آنچه به آن هوش گفته ميشود همين است، كه بتواند اين استعداد را به كار بيندازد. بنابراين، اين موضوع بار ميشود بر فرد و ملت هر دو، يعني اقليم و موقعيت جغرافيايي، اينها چگونگي خود را بر يك ملت ديكته ميكنند و آن ملت بايد بازتاب بدهد، جواب بدهد، و خود را تطبيق بدهد. بنابراين، خيلي مهم است كه ببينيم چطور شد كه لااقل طي سه هزار سال عمر تاريخ مكتوب ايران، اين ملت توانسته است خود را بر سر پا نگه دارد، با اين همه مشكلات دست و پنجه نرم كند. يكي از مشكلات همان بر سر راه قرار گرفتن بود كه از هر طرف او را در معرض فشار قرار ميداد.
اين موضوع كه ايراني چطور توانسته است خود را تا به امروز بكشاند، مستلزم بررسي دامنهداري است. حال اگر ما به تعدادي شاعر ميپردازيم كه در اين سرزمين پديد آمدهاند و حرفهايي زدهاند، براي آن است كه اينها سخنگوي مردم بودهاند و اين گوشهاي از كار است. مردم ديگر زبان نداشتهاند، اما سخنگوياني داشتهاند كه مثل ميزان الحراره يك كشور هواي يك زمان معيني را نشان بدهند. اينها فضاي زمان خودشان و حافظه تاريخي يك ملت را بازگو ميكنند. اينها توانستهاند حرفهايي بزنند كه بتواند قدري راهنما باشد كه ببينيم چه در آن دوران گذشته و چه از آن برجاي مانده است، در حالي كه چيزي از آن در درون ما هم رسوب كرده و ما هنوز با آن درگير هستيم. نيز ببينيم كه اينها چه جنبههاي مثبتي داشته و چه جنبههاي منفياي، چه چيزهايي را ميتوانيم نگه داريم و چه چيزهايي را بايد با آنها وداع كنيم.
ايران كشوري بوده كه شايد بيش از كشورهاي ديگر در معركه جهاني قرار داشته، هنوز هم همينطور است. مساله همسايگي خيلي مهم بوده براي كشور ما. ما اگر مثلاً يك نوع همسايگان ديگري ميداشتيم، جريان و مسير تاريخي ما تغيير ميكرد، زيرا وقتي در كنار كشورهاي ديوار به ديواري قرار داريم كه آنها احياناً اعمالي انجام ميدهند، فشارهايي وارد ميآورند، طبيعتاً در ما موثر ميشود. تصور كنيد كه اگر انگلستان، هند را نگرفته بود و زمان درازي با ايران همسايه نشده بود، وضع و حال ما به نوع ديگري ميشد، يا مثلاً با روسيه. همينطور از گذشته دور، همسايگي با اين منطقه آسياي ميانه كه ميرود به طرف شرق، به طرف تركستان و اين استپهاي آسيايي، اينها يك جريان اثرگذار بر ما وارد كرده. غرب، به نوع ديگر، خوب، اين مساله كه ايران چطور دوام كرده در مقابل اين حوادث، برميگردد به روحيه و قابليت انطباقي كه اين ملت داشته، مقاومتي كه داشته، مثلاً ما با تركيه تقريباً از لحاظ جغرافيايي وضع مشابهي داريم. هر دو بر سر راه شرق و غرب هستيم، اين فشارهايي كه از غرب به طرف شرق بوده، هم از ما ميگذشته و هم از تركيه. نگاه كنيد به آسياي صغير، از قديمترين زمان تا به امروز، يعني كشوري كه الان خاك تركيه خوانده ميشود. تركيّه اسم جديد است، در شرق مديترانه قرار دارد و از اين سو به آسيا و به جانب ما كشيده ميشود. ببينيد كه در آن چقدر تمدّن و حكومت عوض شده. از قديمترين اقوامي كه در اين خاك زندگي كردهاند، انواع و اقسام اسمها بر جاي مانده، ولي اثري از خود آنها نيست. در واقع تركيه گورگاه تمدّنهاست. يونانياني كه مهاجرت كرده بودند و در اينجا مقيم شدند، ليديّه كه ساكن بوده، گروههاي ديگري كه چندي ماندند و رفتند، البته اشغالهاي مختلفي هم صورت گرفته. اين سرزمين هرگز اسم ثابتي نداشته. يونانيان به آن نام «آنتاليا» دادند، بعد شد آسياي صغير، بعد شد عثماني كه هيچ يك حاكي از استمرار هويّتي و تمدّني نبود. منظور اين است كه تغيير قوميّت و تمدّن طوري بوده است كه نتوانسته به اين سرزمين ثبات تاريخي ببخشد.
امّا در كنارش ايران درست با همان موقعيّت به گونهاي بوده كه مردم توانستهاند مقاومت كنند كه او از قديمترين زماني كه شروع شده، لااقل از سه هزار سال پيش، از مادها به اين سو، توانسته يك اسم خاص بر خود داشته باشد كه آن ايران باشد. اين قوم ايراني، ولو با تغيير مذهب كه بعد از اسلام پيش آمد، تغيير ماهيّتي چنداني به خود نداد. ماهيّت منظورم آن است كه مردم آئين جديد را پذيرفتند، ولي اصرار ورزيدند كه ريشههاي اصلي خود را نگاه دارند. اكنون بر سر آن هستيم كه ببينيم اين شاعرها در مورد اين موضوع چه چيز به ما ميگويند. آنچه كه واقعيّت ذات ايراني است در سخنان اينان چه طور بازتاب يافته است. ايراني تمام نيروي خود را در دوران بعد از اسلام به كار برد تا بتواند حرف بزند مسألة حرف زدن برايش خيلي مهم بود، يعني فكر ميكردكه حفظ شخصيّت و ادامة وجود سياسي و قومي او در آن است كه بتواند زبان گشاده داشته باشد. او مسائل جهاني را در ارتباط با خود فشرد، و به صورت يك سلسله مفاهيم درآورد كه آنها را در شعر بيان كرد. براي اينكه شعر كلام موزون است، موسيقي دارد، آهنگ دارد، برانگيزنده است و هم لطف احساس به انسان ميدهد، هم تسلّيخاطر. به هر حال يك نياز خيلي اساسي را اقناع ميكند، بخصوص كه موسيقي رواج عمومي نداشته، شعر جاي موسيقي را ميگيرد. تا حدّي جاي هنرهاي ديگر هم كه رواج عمومي نداشتند، ميگيرد. بنابراين شعر در ايران جوابدهنده به نياز هنري انساني است.
دورة ساماني دورة فوق العاده مهمّي است. متأسفانه اكثر شعرهاي اين دوره از ميان رفته است؛ ولي اين هجومي كه به طرف شعر آورده شد- دهها شاعر – كه از بعضي از آنها تنها اسم، و يا چند بيت برجاي مانده – نشانة آن است كه يك دفعه كشور خود را باز كرده است و به روي سخن، زبانها گشاده شده و همه ميخواهند حرف بزنند. اين همه شعر توانست در مدّت كوتاهي كمتر از صد سال به وجود بيايد. امّا اين شعرها چه ميگويند؟ با همين مقدار كمي كه در دست مانده، نشان داده ميشود كه دورة ساماني دورة فوقالعاده مهمّي است، مثل هواي سپيدهدم كه پاك و صاف است و هنوز آلوده نشده به غلظتهاي زندگي، به دود و دمهايي كه بعد از اين پيش خواهد آمد. بنابراين ما با صافترين احساسات ايراني در اين دوره سر و كار داريم، و همين مقدار كه هست، خيلي مغتنم است كه بتوانيم نتيجهگيريهايي از آنها بكنيم.
موضوع ديگر اين است كه تقريباً بعد از اين، ادبيّات فارسي و شعر فارسي به گونهاي كه جريان پيدا ميكند، روي همان خطّي است كه دورة ساماني ترسيم كرده. البتّه مسائل و مضامين اصلي شعر فارسي بعد از اين قدري بسط داده ميشوند، غليظتر ميشوند، در هر دوره برحسب جريانهاي زمان، ولي هستة اوليّهشان در واقع همينهاست. در دورة ساماني روي چند موضوع اصلي حرف زده شده: يكي مسأله عشق است كه خيلي طبيعي است، همه جايي است و در همة تمدّنها اين موضوع مطرح بوده، در ايران يك كمي بيشتر بنا به علل اجتماعي. فكر نميكنم هيچ زباني در دنيا باشد كه اين قدر بر گرد موضوعات عاشقانه و تغزل پيچيده باشد چنان كه زبان فارسي. يك نوع عطش، يك نوع نياز عميق و يك نوع حالت گُمشدگي در جامعة ايراني بوده است كه از طريق عشق ميخواسته دنبال آن بگردد. منتها در دورة سامانيها عشق طبيعي و ساده است، يعني يك خواست خيلي سادة انساني است، بعداً ابعاد ديگري به خود ميگيرد و منعكس ميشود در آثار چند شاعر بزرگ كه خوشبختانه سرودههايشان بر جاي مانده.
موضوع بعدي آن است كه چطور بايد زندگي كرد؟ بهره گرفتن از عمر؛ زيرا انسان يك موجود كيفي است، عمر انسان كوتاه و معيّن است، بنابراين كوشش او بر اين ميشود كه به جاي اين كميّت كوتاه، چگونه كيفيت بنشاند و از جهت عرض آن را بارآور كند. اين مسأله باز ميگردد به انتخاب كه چطور ما انتخاب زندگي كنيم، ساعتها و روزها را چطور بگذرانيم. اصولاً در زندگي با چه چيزهايي روبرو باشيم كه با صرف كمترين زمان بيشترين بهره گرفته شود. يكي مسأله «اغتنام وقت» است كه در سراسر شعر فارسي جريان دارد. تبلور معروفترش در رباعيّات منسوب به خيّام آمده، ولي تنها خيّام نيست، از همين دورة ساماني شروع ميشود بر اينكه در زندگي چه بايد كرد و آنگاه در شاهنامه كاملاً انعكاس مييابد. از اغتنام وقت البتّه منظور عيّاشي نيست، منظور خوشگذرانيهاي پيشپا افتاده نيست، منظور يك نوع بهرهوري روحي از دادههاي جسماني و مادّي است. بهرهوري روحي يعني با يك فكر لطيف از زندگي بهره بردن، نوعي گذران عمر همراه با تأمّل كه در عين حال از خوشيهاي زندگي كنار نباشد. يكي از آنها موسيقي است. موسيقي پروبال ميدهد، به بالا ميكشد. خود رودكي چنگنواز بوده و در آن دورهها در خانوادههاي اعيانيتر و نخبهتر هيچ وقت رابطه با موسيقي قطع نشده و هميشه با آن سر و كار داشتهاند. يكي ديگر گل، سبزه، هواي خوش، استفاده از بهار. بهار موقعيّت فوقالعاده ممتازي داشته در ادب فارسي و همه جا حرفش در ميان است، به علت آنكه ما يك كشور چهار فصل هستيم. تمام حوزة ادبيات فارسي يعني سرزميني كه از آسياي ميانه شروع ميشود، از سمرقند و بخارا تا بيايد به كنار مديترانه و نيز كل اين سرزمين فعلي ايران، تماماً يك سرزمين چهار فصل است. جز يك قسمت قسمت جنوبي كه مقداري گرمتر است و فصول فرق ميكنند. بقيه قسمتها تقريباً منظم است. منظور اين است كه فصل بهار براي ادب فارسي خيلي معنيدار است.
آنگاه مسائل اندرزي مطرح ميشود. در همين ابيات كمي كه از ساماني باقي مانده، مسائل خيلي عمقي و اساسي پيش ميآيد: مثل جنگ و صلح، خوبي، جوانمردي، همت، خردورزي. همينطور روابط اجتماعي انساني كه چطور بايد اين روابط تنظيم شود و چگونه مردم با هم سروكار داشته باشند تا يك اجتماع موزونتر بتواند شكل گيرد. اينها موارد اصلي است كه بعد در سراسر ادبيات فارسي ادامه پيدا ميكند و ميرسد به سعدي كه نزد او خيلي موضوع بسط مييابد. تقريباً او يك مجموعة همه جانبه از همة اين انديشهها ميشود. بعد ميآيد به حافظ كه ابعاد تازهاي مورد توجه قرار ميگيرند. ما در تمام اين دورهها با مسائل اساسي كه محور ايراني را تشكيل ميداده سروكار داريم. اين مسائل اساسي براي آن است كه ايراني در مقابل عوامل بيروني، بتواند يك حالت دفاعي به خود بگيرد كه شخصيت خود را حفظ كند و هرچه بيشتر بتواند بهره بگيرد. ـ بهرة انساني ـ از زندگي . متأسفانه جريانهايي كه بعد از ساماني پيش ميآيد اين روند را دستخوش اختلال ميكند. آرامشي در دورة ساماني براي يك دورة صد ساله برقرار شده بود. در وضع ايران حالت تساهل بيشتر بود، تعصبها كمتر بود. ايراني تازه نفس بود و در پايهگذاري تمدن بعد از اسلام خود سبكبارتر بود. البته نوعي چاشني بدبيني در شعر اين دروه هم هست، براي اينكه زندگي به هر حال دورو داشته، هيچ وقت مشخص و منظم حركت نميكرده، هميشه يك حالت اميد وجود داشته در كنار يك حالت كم اميدي؛ حالت بدبينانه، براي اينكه عوارض خيلي زياد بوده، هيچ وقت محيط آنقدر آرام و امن نميشده كه انسان ايراني بتواند در يك خط، يعني در جهت خوشبينانه فكر كند. ولي با اين حال، دورة ساماني پاك و صافتر از دورههاي ديگر است.
بـه طـور كلي در جـامعـة ايـراني نـوعي حـالت دل زدگي ايجاد شده است به خاطر همين اوضاع و احوال ناامن. مرزها به روي بيگانگان باز شده و حفاظي در كار نيست. دورة عباسي است و خلافت بغداد انواع سرخوردگيها را با قتل عام خانوادة برمكي ايجاد كرده است. اينكه كوششهاي ايرانيان براي رهايي به ثمر نرسيده است، در جامعه اثرگذار شده است. اينها هم در شاهنامه منعكس است و هم در شعرهاي دورة ساماني. بنابراين نوعي چاشني تلخي در اين دوره هم احساس ميشود، ولي كوشش بر آن است كه پادزهرهائي براي آن يافته شود. هنوز خيلي عميق نشده است.
رودكي سمرقندي
رودكي (فوت: 329 ق) را بايد گفت كه مهمترين شاعر دورة ساماني است. آثار فراواني داشته كه نزديك به همة آنها از ميان رفته است، جز دو سه قصيده و چند قطعة پراكنده. رودكي علاوه بر شاعري، چنگ مينواخته، و شايد هم آواز خوش داشته:
رودكي چنگ بر گرفت و نواخت
باده پيش آر، كو سرود انداخت
شاعر بسيار برجسته، خوش احوال، خوشگذران و خوش زبان، و البته كور بوده معروف است كه اولين شاعر كور ايراني است. كورها استعدادشان در زمينههاي ديگر رشد ميكند. اين كه آيا رودكي كور مادرزاد بوده يا بعد نابينا شده جاي بحث داشته. منابع گذشته آن را روشن نكردهاند. در يكي از كتابهاي قديمي آمده كه كور مادرزاد بوده، «اكمه». «اكمه»، كلمة عربي يعني كور مادرزاد. ولي شعرهائي كه از او مانده، حاكي از آن است كه در دوراني از عمر بينايي داشته. در مواردي چنان طبيعت را خوب وصف كرده و مشاهده به كار برده كه نميشود گفت كه يك نابينا بتواند چنين كند. «آن شاعر تيره چشم روشنبين» كه دربارهاش گفته شده مربوط به دوراني از عمر اوست، نه هميشه. به هر حال او يكي از لطيفترين و ظريفترين ستايندههاي زندگي بوده است. همين مقدار اندك، هزار بيتي كه از او مانده، نشان ميدهد كه تا چه حد مرد زندهدل و توانائي بوده. از آنچه از سخنان خود او برميآيد، در يك دوران، خيلي خوب و راحت زندگي كرده. در برابر شعرهايش، پاداشهايي از جانب حكام و وزرا دريافت ميكرده و زندگي او در آسودگي ميگذشته؛ ولي آخرهاي عمر، باز به اقرار خود او، به فقر، پيري و درماندگي افتاده، مثل همة كساني كه آخر عمر سرنوشتشان تغيير ميكند. اما جاي تعجب است كه چگونه قدري از آن ثروت و نعمت گذشته براي دوران پيرياش باقي نمانده. لابد يك جريان فوقالعاده، جنگ يا تبدل روزگار اين ثروت را از دستش به در برده بوده.
در دورة ساماني با همة مزاياي نسبياي كه داشت، نوعي حالت تلخكامي در جامعه احساس ميشد، به علت ناامن بودن مرزها، مداخلة عوامل خارجي، به خصوص عباسيها، و دو فرهنگي بودن كشور. همين امر اثر گذارده بود در روحية ايراني، كه هم در شعرهاي اين دوره و هم در شاهنامه منعكس است. با اين حال كوششي هست كه گرايش ديگر كه شادي طلبي ايراني است، آن را خنثي كند. اين قطعة رودكي را ببينيم:
اين جهان پاك خواب كردار است
آن شناسد كه دلش بيدار است
دعوت به آگاهي است. «بيدار بودن دل»، يعني آشنائي با تاريخ، با سير روزگار، مانند آن است كه آدم خواب ميبيند. چقدر آسان همهچيز نابود ميشود: همة دلبستگيها، به مقامات، به ثروت، به قدرت، ... اين دنيا وارونه كار است:
نيكي او به جايگاه بد است
شادي او به جاي تيمار است
و ناخوشي را به دنبال خوشي ميآورد. در جامعههاي بيثبات اين حالت برجستهتر
ميشده.
چه نشيني بدين جهان هموار؟
كه هم كار او نه هموار است
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت كردار و خوب ديدار است
ظاهرش خواستني، ولي باطنش نازيباست. فريبكار است. با اين حال، نبايد فرصت شاد بودن را از دست داد. اشاره داشتيم كه ايراني همواره يك قوم پيچيده و تلخ و بدبين نبوده. اگر گاهي چنين شده، زمانه او را به اين راه انداخته. در ذات فرهنگ ايران، شادي همراه با تأمّل است. در برابر قطعة بالا اين قطعه نيز آمده:
رودكي چنگ بر گرفت و نواخت
باده انداز كو سرود انداخت
خود او ميخوانده و مينواخته:
آن عقيقين مياي كه هر كه بديد
از عقيق گداخته نشناخت
تشبيه شراب به رنگ عقيق، كه رنگ سرخ بوده:
هر دو يك گوهرند ليك به طبع
اين بيفسرد و آن دگر بگداخت
يعني يكي جامد شد، مثل عقيق و ديگري سيّال:
نابسوده، دو دست رنگين كرد
ناچشيده به تارك اندر تاخت
ميگويد هنوز دست به آن سوده نشده، دست شما رنگين ميشود، از بس اصيل است. «ناچشيده»، مست ميشوي، از بس نيرومند است. با اين وصف، لحظهاي از ماهيّت زندگي غافل نيستند، حكمت و اندرز از نظر دور نميماند. اگر فلسفه نبوده، حكمت بوده:
زمانه پندي آزادوار داد مرا
زمانه چون نگري، سر بسر همه پنداست
به روز نيك كسان گفت تا تو غم نخوري
بسا كسا كه به روز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خويش دار نگاه
كرا زبان نه به بند است، پاي دربند است
«به روز نيك كسان گفت غم مخور زنهار»، توصية مهمّي است، يعني هر كس با همة گرفتاري، ميتواند كساني را گرفتارتر از خود بيابد و تسلّي گيرد. با اندكي تعمّق و تأمّل ميشود غمها را سبكتر كرد.
«كه را زبان نه به بند است، پاي دربند است»، در جامعة بسته، استبدادي و متعصّب، ميبايست زبان خود را نگاه داشت. پندي است كه در سراسر تاريخ ايران جريان پيدا كرده. اين چند بيت ديگر را در سفارش به شادي ميخوانيم:
شاد زي با سياه چشمان شاد
كه جهان نيست جز فسانه و باد
جز زيبايي پناهگاهي نيست، به آن بياويز:
ز آمده شادمان ببايد بود
وز گذشته نكرد بايد ياد
به آنچه اكنون داري، راضي باش:
من و آن جعد موي غاليه بوي
من و آن ماه روي حور نژاد
برجستهترين شعر رودكي كه حكايت از زندگي او دارد، قصيدة معروف «مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود» است. ميشود گفت كه مهمترين شعري است كه در زبان فارسي راجع به سير زندگي بشر، از جواني به پيري سروده شده است. از اين قصيده كه بسيار مفصّل است، ميتوانيم فقط چند بيت بخوانيم. يك زندگينامة پربار، با همة عبرت در آن خلاصه شده است:
مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابَل چراغ تابان بود
سپيد سيم رده بود و دُرّ و مرجان بود
ستارة سحري بود و قطره باران بود
براي تشبيه از همة اشيا و اجزا كمك ميگيرد، از جواهر تا ستاره و باران، براي آنكه نشان دهد كه چه جلا و قدرتي در اين دندانها بوده. دندان بهترين نشانة سلامت و جواني است. آنگاه بيدرنگ ميآيد به اين اصل كه دنيا دگرگون شوندة مداوم است:
جهان هميشه چو چشمي است، گِرد و گَردان است
هميشه تا بود آيين گِرد گردان بود
و اين دگرگوني تابع تناوبي است:
همان كه درمان باشد به جاي درد شود
و باز درد، همان كز نخست درمان بود
تناوب ميان خوشي و ناخوشي است. گذشتگان ما عقيده داشتند كه از پس هر خوشي يك ناخوشي ميتواند بيايد، از بس زمانه را نامطمئن ميديدند. همواره در انتظار اين بودند كه فاجعهاي فرا رسد. از پي هر خوشي، نگران ناخوشي بعد بودند.
كهن كند به زماني همان كجا نو بود
و نو كند به زماني همان كه خلقان بود
خلقان، يعني كهنه. مانند بهار و خزان، يكي از پس ديگري. از گردش فصول، از گردش شب و روز، نتيجهگيري زندگي انساني ميكردند. همانگونه است سير زمانه، از آباداني به خرابي:
بسا شكسته بيابان كه باغ خرّم بود
و باغ خرّم گشت، آن كجا بيابان بود
آنگاه ميآيد به جواني خود كه چگونه به پيري بدل گشت. خطاب به معشوقي دارد كه اكنون در برابر است و يا هر زيباروي جواني:
همي چه داني اي ماه روي مشكين موي
كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود
ميگويد تو نميداني كه من چه بودم؛ اكنونم را ميبيني.
به زلف چوگان نازش همي كني تو بِدو
نديدي آنگه او را كه زلف چوگان بود
تو اكنون به زيبايي خود مينازي، به اين زلف تابدار. او را بدان زمان نديدي كه نه كمتر از زلف تو بود. شكنشكن بر دو سوي صورت ميافتاد. و آنگاه از نو روي خود و سياهي موي خود ياد ميكند:
شد آن زمانه كه رويش بهسان ديبا بود
شد آن زمانه كه مويش به سان قطران بود
نديدي او را در آن روز كه رويش به لطافت اطلس بود، و مويش چون قير.
چنان كه خوبي مهمان و دوست بود عزيز
بشد كه باز نيامد، عزيز مهمان بود
اين خوبي، اين روزگار خوش، مثل مهماني بود كه ميرود و برنميگردد. در گذشته اعتقاد داشتند كه مهمان عزيز ميرود و ديگر بازنميگردد. آنگاه به سرگذشت خود ميپردازد كه چگونه ميگذشت:
بسا نگار كه حيران بُدي بدو در چشم
به روي او در، چشمم هميشه حيران بود
چه بسيار زيباروي كه ربودة من بودند و چشم من نيز هميشه ناظر به آنان بود، يعني همواره در مصاحبت زيبايان بودم. حيران بودن، يعني شيفته بودن. زيبايي زياد شگفتي ميآورد.
شد آن زمانه كه او شاد بود و خرّم بود
نشاط او به فزون بود و بيم نقصان بود
يعني سرحال بودم، ولي نگران از اينكه اين شادي از دستم به در رود.
دلم خرانة پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامة ما مُهر و ، شعر عنوان بود
اكنون ميآيد به چيز ديگر، به دلدار دوم كه شعر باشد. ميگويد اينها كافي نبود، دلخوشيها به اين صورت. علاوه بر اينها يك گنج دروني هم داشتم، و آن دلِ آگاه و شعر بود. «دلم خزانة پر گنج بود»، دلم روشن بود به گنج سخن. «نشاننامة ما مُهر و شعر عنوان بود». نامه را سر به مُهر ميكردند كه مختصّ فرستنده و گيرنده باشد. ميگويد اين شعر مُهر مرا بر خود داشت.
هميشه شاد و ندانستمي كه غم چه بُوَد
دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود
دلم در ميان شادي جولان ميداد.
بسا دلا كه بسان حرير كرده به شعر
از آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بود
تعريف ميكند از سخن خود، از شعرش كه چه خوب ميتوانسته به دل مردم راه پيدا بكند. چون حرير ميكردم، دلهايي را كه مثل سنگ بود. شايد اشاره داشته باشد به همان داستان معروف «بوي جوي موليان آيد همي». آنگاه باز ميآيد به اين موضوع كه وقت خود را چگونه ميگذرانده.
هميشه چشمم زي زلفكان چابك بود
هميشه گوشم زي مردم سخندان بود
وقت من اين طور تقسيم ميشد: يك بهرة آن براي خودم كه لذت جسماني داشت، و بهرة ديگرش براي برخورداري معنوي. «زي زلفكان چابك بود»، يعني هميشه خوبرويي در برابرم نشسته بود. زلفكان چابك اصطلاح خاصي است، يعني زلفهايي كه در جنبشاند، با حركت سر يا باد، تكان تكان ميخورند. لغزنده، گردنده. «هميشه گوشم زي مردم سخندان بود»، يعني بهرة معنوي ميگرفتم. با آدمهاي فرهيخته سروكار داشتم. از زبان آنها شعر ميشنيدم. زندگي من اين گونه ميگذشت، در آن دوران جواني، دوراني كه سپري شد. آخر سرنتيجه ميگيرد:
تو رودكي را اي ماهرو كنون بيني
بدان زمانه نديدي كه اين چنينان بود
اكنون مرا پير و شكسته و درمانده ميبيني، آن زمان «اين چنينان بود»، يعني آنگونه بود كه به وصف در نميآيد، گفتني نيست.
بدان زمانه نديدي كه در جهان رفتي
سرود گويان گوئي هزار دستان بود
آن زمان، از شادي شعر از دهانم نميافتاد، مانند بلبل چهچه ميزدم.
قصيده مفصلتر از اين است. با همين چند نمونه خواستم طرز بيان و احساس و روال زندگي يك شاعرهزار و صد سال پيش را نشان داده باشم. اين شعر رودكي ميشود گفت كه سرگذشت تقريباً ايران است. آيا ميتوانيم بگوييم كه كشور ما يك چنين دوراني مثل رودكي را گذرانده؟ آنجا كه ميگويد:
تو رودكي را اي ماهرو كنون بيني
بدان زمانه نديدي كه اين چنينان بود؟
تا حدي سرگذشت بشريت هم هست.
اين چند بيت ديگر را هم در وصف بهار ببينيم و ختم كنيم. اين چند بيت رودكي يكي از نخستين نمونههايش است.
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طبيب
با صد هزار نزهت و آرايش عجيب
ببينيد با چه شوقي وصف ميكند اين بهار را. گويي نفس آن بر شما ميوزد.
شايد كه مرد پير بدين گه شود جوان
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
اين ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
وان رعد بين كه نالد چون عاشق كئيب
مشيب به معناي پيري، عاشق كئيب: عاشق غم زده، عاشق ماتم زده، محروم. رودكي، رودك را در ناحية سمرقند ديده بود و در دربار بخارا به سر ميبرده، يعني آب و هوا و اقليم در اين منطقه، با ايران فعلي خيلي به هم نزديك بودهاند.
بنابراين بهاري را كه منعكس ميكند، ما در كشور خود با آن آشنا هستيم. «يك چند روزگار جهان دردمند بود»، يعني زمستان بود. «به شد كه يافت بوي سمن باد را طبيب». بعضي از بويها را تقويت كننده و درمان بخش ميشناختند.
باران مشك بوي بباريد نو به نو
و ز برف بركشيده يكي حلة قصيب
اين برف چون پارچة ابريشمي لطيفي است، كشيده شده برزمين.
كنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود، شد لطيف
طبيعت دگرگون شد، زنده شد. آبهاي بهاري سرازير شدند.
لاله ميان كشت بخندد همي ز دور
چون پنجة عروس به حنا شده خضيب
لاله از دور چون پنجة حنا بستة عروس مينمايد.
اكنون ديگر نوبت عشقورزي است. سعدي نيز ميگفت: نوبت عاشقي است يك چندي!
ساقي گزين باده و ميخور به بانگ زير
كز كشت سار نالد و از باغ عندليب
مرغها به نوا آمدهاند، با نو شدن زندگي، شما هم باده خوريد. همه چيز حكايت از آن دارد كه زندگي برگذر است و بايد شاد بود. رودكي و شاعران همزمان او با چنان سادگي و طراوتي سخن گفتهاند كه ديگر در ادب فارسي مشابه پيدا نكرد. با آنكه شعر چنداني از آن دوره باقي نمانده، همان تعداد اندك ميتوان گفت كه نزديك به تمام مضامين عمده ادب فارسي را دربر ميگيرد. آن جهان بيني ايراني كه در شعر بازتاب يافته، روي همين چند مضمون ساماني حركت ميكند. در اين سپيده دم شعر فارسي، پختگياي كه در كلام آنهاست، بدان جهت است كه خود را اتصال دادهاند به سرچشمه، يعني به فرهنگ كهن ايران.
در انتهاي اين مبحث اين نكته را هم بايد يادآوري كرد كه در واقع عمر زبانهاي زندة دنيا كه داراي آثار ادبي مهم باشند، از ششصد ـ هفتصد سال بيشتر نميگذرد. در دنيا بيش از چند زبان نيستند كه با عمر بيشتر از هزار ساله، زبان جاري روز باشند. مثل چيني، ژاپني، زبان عربي،... چهار پنج زبان بيشتر نيست در دنيا. بقية زبانها تغيير يافته هستند، مثلاً يوناني، رومي، و ديگران. دو سه زبان را كه بگذاريم، بقية زبانهاي شاخص دنيا ادبياتي دارند كه عمري بيشتر از هفتصد سال ندارد. فيالمثل «دانته» شاعر ايتاليايي (1365ـ1321م.) كه معاصر با سعدي بود، ميشود حدود هفتصد سال. او قديمترين شاعر زبان ايتاليايي است. «فرانسواوي يون»، قديمترين شاعر فرانسوي با جامي معاصر بوده، پانصد سال. «چاسر»، قديمترين شاعر انگليسي تقريباً معاصر ميشود با حافظ، 600سال. «پوشكين» (1799ـ1837م.) در روسيه، معاصر ميشود با اوائل قاجار.
«گوتة» آلماني نيز با قاجار. شعر فارسي دري عمر هزار و صد ساله دارد، ميشود جزو قديمترين زبانهايي كه هنوز در كار هستند.
در حالي كه براي نسل امروزي هم قابل فهماند، يك چنين عمر درازي به خود گرفتهاند. و تازه اينهايي كه برشمردم، مثل دانته، مثل «ويون»1، فرانسوي، مثل «چاسر»2 انگليسي، براي آنكه براي مردم امروز خود قابل فهم باشند، بايد بازنويسي بشوند، در حالي كه زبان دوران ساماني براي ما كاملاً قابل دريافت است. اين زبان توانسته پا به پاي تاريخ ايران جلو آيد، خود را نگاه دارد. در هر زمان فهميده ميشود. سرش چه بوده؟ براي آنكه به طور مداوم رويش كار ميشده، قطع نشده. اين هزار و صد ساله پشت سر هم در آن شعر گفته ميشده، نثر نوشته ميشده، درست است كه زير و بم داشته، گاهي غليظتر ميشده، گاهي سنگينتر، گاهي سبكتر؛ ولي در هر حال ادامه مييافته. علت ديگر آنكه در تفكر ايراني، طي اين مدت دراز تغيير چنداني راه نيافته است. اينك چند نمونه:
چهار ركن خوشبختي
چهار چيز مر آزاده را ز غم بخرد:
تن درست و خوي نيك و نام نيك و خرد
هر آن كه ايزدش اين هر چهار روزي كرد
سزد كه شاد زيد جاودان و غم نخورد
وسوسة عاشقي
روي به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان طراز!
ايزد ما وسوسة عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
اشاره به ظاهرسازي و رنگآميزي است. رودكي نبود ببيند كه در دورههاي بعد، چقدر كار تزوير بالا گرفت!
با سياه چشمان
شاد زي با سياه چشمان شاد
كه جهان نيست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان ببايد بود
وز گذشته نكرد بايد ياد
من و آن جعد موي غاليه بوي
من و آن ماهروي حور نژاد
نيكبخت آن كسي كه داد و بخورد
شوربخت آنكه او نخورد و نداد
باد و ابر است اين جهان افسوس
باده پيش آر، هر چه باداباد
تفكر از نوع «خيامي». دعوت به شادي، در مصاحبت زيبارويان. زندگي را به «باد و ابر» تشبيه كرده، يعني چيزي از آن در دست نميماند، جز همين لحظه كه از آن بهره بگيري.
* از رودكي تا بهار
پينويسها:
1ـ CEOFRRY CHAUCER (1340 ـ 1400 م).
2ـ CEOFRRY CHAUCER (1340 ـ 1400 م).
دوشنبه 2 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-