واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: تاباد چنين بادا!
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد، تا باد چنين بادا
آن گرگ بدان زشتي، با جهل و فرامُشتي
نك يوسف كنعان شد، تا باد چنين بادا
عيد آمد و عيد آمد، ياري كه رميد آمد
عيدانه فراوان شد، تا باد چنين بادا
خاموش كه سرمستم، بر بست كسي دستم
انديشه پريشان شد، تا باد چنين بادا
شمس الحق تبريزي، از بس كه درآميزي
تبريز خراسان شد، تا باد چنين بادا
"عيدانه فراوان شد". هرچند ضرباهنگ اين ابيات در ظاهر و باطنش نشان ميدهد كه جلالالدين محمّد بازگشت گمشده خويش را جشن گرفته و موسيقي اين شعر شاد و شيدايي انگار سرود جشنواره ملاقات دوباره مولوي و شمس مولوي است، امّا ما نيز ميتوانيم با ترانهي "عيدانه فراوان شد" بر لب به استقبال بهار پاييزي و زمستاني برويم. مگر نه اين است كه گاه در عالم واقع نيز عيدانه فراوان ميشود؟
و شما ميگوييد: "در عالم واقع؟ نه! بلكه در عالم خيال". بسيار خوب(!)، باز هم حرفي نيست. چه در عالم واقع و چه در عالم خيال، گاهي هم هست كه اگر نه چندين عيدانه، لااقل چندين عيد با هم و درهم ميآميزد. و شما ميگوييد: "عيدانه" گرانجاني ميكند؟ سرگراني ميكند؟ در عزاي گراني و گرانسنگي، عيدانهمان كجا بود؟ باري، بسيار خوب(!)، حتي در اين صورت نيز عيد ميتواند عزا را تسلّا دهد و نماز شادي را براي ساعتي به جماعتي اقامه كند. مولانا را هم غم، بسيار بوده است. چنان نبود كه همواره سر بر بالين رفاه و رحمت و راحت بگذارد. سعدي همزمانهي مولانا صادقانه سروده است:
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم؟
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم؟!
آري مولانا را نيز غم و اقسام غم، كم نبوده است. امّا براي ساعات شادياش، ساعات شادي روحاني و آبادي معنوياش، دعا كرده است. "تا باد چنين بادا" را آرزو كرده است. ما را نيز امروز غم مادّه و معنا هرچه باشد، اين مقدار هم هست كه ناگهان پايان پاييز و آغاز زمستان را در مُلتقاي چندين عيد سعيد يافتهايم. قربان، غدير، يلدا، كريسمس!... و نگفتيم كريسمست(!)، تا به غفلت و دنياپرستي و بيهوشيمان متهم كنند. ميلاد مسيح و مريم (سلام خدا و مردم بر هر دوشان باد)، حتي اگر در دهه مباركه ژانويّه هم باشد(!)، به هرحال مناسبتي است مغتنم و معنويّتي است شاديبخش. ميلاد مسيح فقط ميلاد عيسي عليهالسّلام نيست. وقتي مولود، مظهر كرامت و هديه ملكوت است، مادر نيز با او متولّد ميشود. تولّدي ديگر.
"يلدا" هم چندان محروم از چنين شأني نيست. يلدا را بسياري پنداشتهاند كه فقط شب احياي ملّي است(!)، امّا رگ و ريشه تاريخياش با مذهب و معنويت آميخته است. نياكان آريايي و اهورايي ايرانيان، از ايمان و اعتقادي نيرومند برخوردار بودهاند. براي آنان، مهر و ميتراي بامداد يلدا، خورشيد خدايي بوده است. كم نيستند پژوهشگران صاحب رأي، كه نشانههاي آيين و آداب ميترايي و آريايي را از قاره آسيا تا قاره اروپا رديابي كردهاند و گفتهاند: يلدا نيز ولادت است، ميلاد است، تولّد است. هر قومي را ميلادي و ملكوتي و مسيحي است. كلام قرآن هم گواه است: "هر قومي را پيام بري و هدايتگري بوده است". يلدا در نظرگاه اين گروه از پژوهشگران، آيين ولادتي است كه از آسيا و از ايران به اروپا رفته و اينك از آن سوي دوباره به اين سوي بازميگردد! ... يلدا، شب هماوردي نور و ظلمت است. و ظلمت با همه طول و تفصيلش در "پايان شب سيه" به تصرّف سپيده درميآيد و خداي روشنايي پيروز ميشود. يلدا، شب ولادت مهر در انتهاي انتظارِ سياهي و سياهنمايي است. و مهر در زبان پارسي، هم خورشيد است هم عشق. هم نوري است كه از بيرون ميتابد، هم نوري است كه از درون ميتراود.
تاريخِ تعصّب و تنگنظري و تاريكانديشي، ميان مفاهيم گوناگون ديني و آسماني و انساني، جدايي و نه فقط جدايي بلكه دشمني افكنده است. ستمگران و سلطهوران، حساب و كتابشان مجزّا و محفوظ(!)، امّا ملّتها بنا به طبيعت نخستينشان در خانواده يكتاپرستي با يكديگر خويشاوندي و همخوني دارند. غدير و قربان و يلدا و كريسمس، رنگ و رويي دارند شايد نامتجانس. ولي همانها معنا و ژرفايي دارند و داشتهاند كه نه تنها با هم نامتجانس نبوده و نيست، بلكه نمودها و نمادهاي متنوّع و متفاوت از حقيقتي واحد بوده و هست. تا چه كسي و با چه چشمي به اين تجلّيات متكثّر نگاه كند. و تا كدام زبان، كدام زمزم معرفت را بچشد و زمزمه كند:
ـ عباراتُنا شَتّي و حُسنُك واحدٌ
گزارش ما آدميان گوناگون است، امّا جمال ازلي و ابدي او يكي است. ماييم كه يك جمال را با هزاران نام و نشان و با هزاران تعبير و تفسير و با هزاران حكايت و روايت، گزارش كردهايم و گزارش ميكنيم. حتي آنان كه راه را اشتباه رفتهاند و يار را عوضي گرفتهاند. آري آنان هم جستجوگر همان جمال بودهاند كه از ازل تا به ابد، فانوس دريايي موجزدگان و كشتيشكستگان بوده است. از منظر مولانا و در محضر مولوي، هر دو عالم يك فروغ است. و همه فروغها نيز از يك روي ميتابد. در منظر و محضر حافظ هم واقعيّت همين است. خواجه شمسالدين محمد نيز زبان به زبان مولانا جلالالدين محمد نهاده است:
معشوقه بسامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
زان طلعت شاهانه، زان مشعلهي خانه
هر گوشه چو ميدان شد، تا باد چنين بادا
ارضي چو سمايي شد، مقصود سنايي شد
اين بود همه آن شد، تا باد چنين بادا
ـ گر ظلمتِ شب، يلداست، آتشكدهي فرداست
تاريكيِ تابان شد، تا باد چنين بادا!
يکشنبه 1 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 239]