واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: روزهاى سياه زندگى عروس وداماد
[فرناز قلعه دار]
زن جوان كه نوزادى در آغوش داشت آرام و غمگين روى صندلى راهروى دادسرا نشسته بود و هر چند دقيقه يك بار هم به راه پله ها خيره مى ماند، اما وقتى فرد مورد نظرش را نمى يافت چشم به كفپوش زير پايش مى دوخت و سرى به نشانه تأسف تكان مى داد.
وقتى به طرفش رفته و درباره علت حضورش در دادسراى جنايى پرسيدم گفت: دوست دارم بچه را پدرش هم ببيند. آخر وقتى به دنيا آمد پدرش زندان بود. او تازه يك ماه است متولد شده. ديروز هم وقتى شنيدم شوهرم را به دادسرا مى آورند گفتم بچه را بياورم او را ببيند و كمى آرام بگيرد.
شوهرت به چه جرمى زندانى است
زن در حالى كه به نشانه خجالت سرش را پائين انداخته بود گفت: «به جرم قتل پدرم!»
تازه مى خواستم جزئيات را بپرسم كه ناگهان زن جوان هيجان زده و لبخند بر لب به طرف راه پله ها دويد و گفت: «بالاخره آمد. شوهرم را آوردند.»
صحنه عجيبى بود. مرد جوان كه دستبند به دست و زنجيرهاى آهنى برپا داشت با ديدن همسر و فرزندش انگار كه بال درآورده باشد بى اختيار دويد اما تنها يك قدم كافى بود تا نقش زمين شود.
زن با مشاهده اين صحنه سعى كرد به او كمك كند زودتر بلند شود. بعد بچه را در آغوش پدرش گذاشت و همان موقع هر دو به گريه افتادند.
مرد آنچنان دختر كوچكش را مى بوييد و مى بوسيد كه بى اختيار دل هر بيننده اى به درد مى آمد.
دقايقى بعد مرد زندانى را همراه ساير زندانى ها به طبقه ديگر دادسرا منتقل كردند.
زن جوان كه آرام تر به نظر مى رسيد بار ديگر به راهرو برگشت و روى يكى از صندلى ها نشست.
وقتى از زن جوان درباره ماجراى قتل پرسيدم گفت: «سيامك ـ شوهرم ـ برادر يكى از همكلاسى هايم بود. چند بارى در راه مدرسه مرا همراه خواهرش ديده بود. وقتى به خواستگارى ام آمد سال آخر دانشكده بود و در يك شركت خصوصى حسابدارى مى كرد. اما پدرم به او جواب رد داد و به آنها گفت: «من بچه هايم را با سختى بزرگ كرده ام و شرايط تحصيلشان را فراهم كردم تا كار كنند و كمك خرج زندگى ام باشند. حالا دخترم را دودستى تقديم شما كنم كه چه شود »
زن جوان كه چشمانش از يادآورى روزهاى تلخ گذشته به اشك نشسته بود ادامه داد: من زندگى سختى را گذرانده ام. از وقتى يادم مى آيد پدرم را پاى بساط ترياك ديدم. اگر هم ما درس خوانديم و مدرسه رفتيم فقط به خاطر حمايت هاى مادرمان بود. پدرمان يا خمار بود يا نشئه! وقتى هم خمار بود روزگارما سياه مى شد. بيچاره مادرم آنقدر كتك خورد و عذاب كشيد كه بالاخره دق كرد و مرد. هر موقع يادم مى آيد كه با چشمان گريان و بدن كبود باز هم به فكر مراقبت از ما بود دلم آتش مى گيرد. وقتى مادرم از دست رفت بدبختى ما چند برابر شد. مجبور شدم ترك تحصيل كنم و به نگهدارى و مراقبت از خواهر و برادر كوچكترم بپردازم. وقتى براى چندين بار، سيامك به خواستگارى ام آمد احساس كردم خدا دنيا را به من داده است. نه به خاطر اينكه عاشقش بودم فقط براى اينكه از آن خانه جهنمى پدرى و اذيت هايش رها مى شدم. با خودم مى گفتم اگر شوهر كنم خواهر و برادرم را نيز همراه خودم مى برم و كمك شان مى كنم تا زندگى خوبى داشته باشند. وقتى سيامك را براى ازدواج با خودم مصمم ديدم تمام سعى خودم را به كار بستم تا با او ازدواج كنم. چون مطمئن بودم كسى غير از او حاضر نمى شود با اين پدر معتاد و وضعيت نابسامان زندگى مان، به خواستگاريم بيايد.
با اين حال هرچه تلاش كردم باز هم پدرم راضى به ازدواج نشد. بالاخره دست به دامن پدربزرگم شده و با رضايت او ازدواج كرديم. البته سيامك خيلى كمكم كرد تا از دادگاه حكم ازدواج بگيرم.
وقتى به خانه شوهر رفتم اذيت هاى پدرم طور ديگرى ادامه يافت. اوايل پيغام مى فرستاد كه براى خواهر و برادرم پول بفرستم وگرنه تهديد مى كرد آنها را از خانه بيرون مى كند. وقتى به او گفتم مى خواهم بچه ها را نزد خودم ببرم بار ديگر پيغام فرستاد اگر ماهيانه مبلغى براى او پول نفرستم به محل كار شوهرم مى رود و آبروريزى به پا مى كند. از اين اتفاق خيلى واهمه داشتم چون سيامك فردى با آبرو و در محل كارش بسيار قابل اعتماد بود. اگر مى فهميدند پدرزنش معتاد و ولگرد است برايش خيلى بد مى شد.
در حالى كه ماه ها گذشته بود و من حتى يك روز خوش نديده بودم، سرزنش هاى خانواده سيامك كم كم شروع شد. آنها مرا عامل به هم خوردن آرامش زندگى فرزند خود و خانواده شان مى دانستند. با اين حال سيامك در مقابل همگى شان ايستاده بود. اين اواخر پدرم به خانه ما مى آمد و مى گفت اگر به او پول ندهيم خانه ما را آتش مى زند. وقتى گاهى اوقات سيامك از من مى پرسيد: «تو مطمئنى اين مرد پدر واقعى توست» خجالت مى كشيدم.اما چاره اى نبود. ما همگى بايد در آتش اعتياد، بيكارى و ناجوانمردى هاى پدر معتادمان مى سوختيم.
حدود يك سال از ازدواج ما گذشته بود و من ۶ ماهه باردار بودم كه سيامك يك شب خسته و ناراحت به خانه آمد. در حال خوردن شام بوديم كه زنگ در به صدا درآمد. پدرم بود. خمار و عصبانى. وقتى از من پول خواست و گفتم ندارم به ناسزاگويى پرداخت و با لگد، ضربه محكمى به شكمم زد كه اگر با دستم جلوش را نمى گرفتم بچه سقط مى شد. سيامك كه شاهد اين صحنه بود ناگهان اختيار و كنترلش را از دست داد و با پدرم درگير شد. در حالى كه از شدت درد به خودم مى پيچيدم ناگهان پدرم را ديدم كه از راه پله ها سقوط كرد. من نيز از شدت ناراحتى بيهوش شدم. در بيمارستان فهميدم پدرم جان باخته و شوهرم را به اتهام قتل دستگير كرده اند. سيامك خودش اعتراف كرده كه پدرم را هل داده اما نمى دانم دادگاه چه حكمى به او مى دهد. شايد پدرم خودش افتاده باشد چرا كه حالش خيلى بد بود و تعادل نداشت. در آخرين جلسه بازجويى پدربزرگم رضايت داد. خواهر و برادرم هم به سيامك رضايت دادند اما با اين وجود بشدت مى ترسم. تنها مانده ام. اگر سيامك را به زندان و حبس محكوم كنند نمى دانم تكليف من و فرزندم و خواهران و برادران كوچكم چه مى شود
چهارشنبه 20 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 80]