واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: راننده داستان نویس کوچک پسر زانوهایش را توی شکمش بغل کرد.صندلی گلی شد.دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد .راننده سری تکان داد « چی شده بابایی .» پسر عطسه کنان گفت « سردمه .» راننده به سیگار نیمه سوخته اش پکی محکم زد و خاموش کرد «الان پنچره را می کشم بالا ، اونموقع زود گرم می شی .» داشبرد را باز کرد . بالابری را در آورد .نوارهايش کف ماشین ريخت .خم شد آنها را توي داشبرد انداخت . دستش را به عقب بر گرداند ؛ « قربونت ، شیشه رو بالا بکش .» مرد جوان بالا بر را گرفت ؛ چند دقیقه بعد پرسید « جناب خرابه ؟ » راننده گفت « محکم بکوبونید می ره تو » مکث کوتاهی کرد و ناگهان فریاد زد « عوضی مگه راهنما رو نمی بینه » . از آیینه به عقب نگاه کرد؛«می بینی آقا ، پدر سگ داره می یاد تو شکم ما ، طلب کارم هست.» صدای راننده بلند تر شد « نگاه کن ؛ اینم یه گاو چرون دیگس » غرغر کنان ماشین را کنار جدول نگه داشت ، « خاک تون سرت با این پارک کردنت.» از ماشین پیاده شد . دانه های برف در هوا می رقصیدند . پتویی روی صندلیش را برداشت . فرو رفتگی صندلی بیشتر شد . سرفه پسر ماشین را پر کرد . راننده پتو را زیر پسر انداخت و گفت « الان پسرم یه لحظه صبر کن .» ؛ کاپشن خود را روی او انداخت . صورت داغ پسر را بوسید و در را محکم بست .« آقا ببخشیدا » جوان به ماشینهایی که بدون حرکتی پشت هم ردیف شده بودند زل زد و زیر لب غرلندی کرد. مرد میان سالی سرش را نزدیک شیشه کرد « میدان هروی میری ؟» راننده گفت :« بیا بالا .» راننده سرش را روی صورت پسر خم کرد « گرم شدی ؟» پسر ناله کنان گفت« نه ؛ کی میریم خونه ؟» « کم کم گرم می شی.» « کی میریم خونه ؟» « یه چرت بزنی رسیدیم .» « یعنی کی ؟ » « موقع فوتبال خونه ایم .» پسر نق نق کنان گفت « نه ، نه زود بریم خونه .» « باشه زودتر می ریم .» « تو دروغ می گی .» « نه دروغ نمی گم ، اونطوری نکن ؛ پاهاتو نکوبون .» راننده اخم کرد « قول دادم ؛ تو هم قول بده یه کمی بخوابی .» پسر زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و پلک هایش را محکم بهم چسباند. صدای خواننده ای سکوت ماشین را شکست .راننده گوشی را از تو جیبش در آورد و گفت :« سلام ، چطوری؟ » « می خواستی کجا باشم ؛ تو راهم » «سینش کمی خس خس می کنه .» «نشد ببرمش ؛ ولی قبل از اومدنم می رم داروخانه براش دارو می خرم .» « چی شده ؟ » صدای راننده بلند شد « بی خود کرده . کی راش داده ؟ » « چرا ؟ مگه نمی بینی چه بلاهایی سرم آورده .» « دیگه نمی خوام ببینمش . » «الو ، الو؛ صدات نمی یاد .» راننده چند بار شماره گرفت . صدایی از آن طرف گوشی نمی آمد . تلفن را جلوی شیشه ماشین انداخت و زیرلب گفت:« حرومزاده عوضی ...» پسرچشمهایش را باز کرد و داشت به راننده نگاه می کرد ،گفت « مامان نرگس اومده ؟» راننده فریاد زد « مگه نگفتم به خواب ؟» پسر صرفه می کرد ، گفت«خوابم نیومد ،آخه.» « ببین حالت چقدر بدتر شده .» « من مامانو می خام .» « مامان نیست .» « تو دروغ می گی .» « خانجون می گفت برات سوپی که دوس داری رو درس کرده .» اشکهای پسر صورت کرد و صافش را خیس کرد ؛« من سوپ دوس ندارم ، خانجونو دوس ندارم .» « ولی اون تور دوس داره ، منم تور دوس داره .» « دروغگو دوسم نداری ؟ » «دارم .» پسر دست راننده را پس زد و گفت «تو کتکم زدی ؟ » راننده صورت پسر را بوسید « دیگه نمی زنم ، قول می دم .» «اگه بگم مامانو می خامم نمی زنی ؟ » « گفتم نمی زنم .» « الان بریم پیش مامان .» « مامان نیست .» هق هق پسر ماشین را پر کرد « دروغ می گی مامانی اومده .» مرد چشم غره ای رفت وفریاد زد « خفه شو ، نمی خام صداتو بشنوم .» پسر کاپشن را روی صورتش کشید ، هق هقش بم شد . جوان رو به راننده کرد « آقا پیاده می شم .» بلند تر تکرار کرد« گفتم پیاده می شم .» راننده اخم کرد « کر که نیستم ؛ بعد چراغ نگه می دارم .» نگاهش را برگرداند « کرایتونم 400 تومن شد . » « مگه سر گردنس .» « کرایشه آقا جون .نمی خوای بدی کلشو نده .» جوان پول را سمت راننده پرت کرد و در را محکم کوباند . راننده فریاد زد « حیونه عوضی گاری بابات نیست .» صدای خواننده ای ماشین را پر کرد . راننده سرش را بر گرداند ؛ دستش را به سمت موبایل برد و با حالتی عصبی گفت « انداختیش بیرون ؟ » « غلط کرده پشیمونه .» « من داد نمی نزنم .» « بندازش بیرون نمی خوام محمد ببینتش .» « نگران محمد نباش اونم عادت کرده .» راننده سرش را از پنچره بیرون برد ،« پدر سگ آیینه رو شیکوندی .» « مادر من تو چرا داد می زنی ؟ » « نه ، هیچی نشد ه . » راننده کاپشن را کنار زد و دستی روی پیشانی داغ پسر کشید وگفت « خوابه . » « اون افریترو از خونه بندازش بیرون . » « چرا متوجه نیستی نمی خوام محمد دوباره اذیت بشه .» « پرسیدی توی این مدت کدوم گوری بوده ؟» راننده دستش را روی فرمان کوبید «به خدا ببینمش می کشمش .» « آره، آره بزرگ شدم .» « تا اینجام که حرفه شما رو گوش کردم اشتباه کردم .» راننده از جیب بلوز آبی رنگی که از چرکی به سیاهی می زد سیگاری در آورد و روشنش کرد « چرا همش داری حرف خودتو تکرار می کنی ؟ » «گفتم اون زنیکه رو از خونه بندازش بیرون . » « همون کاری که گفتم بکن .» راننده تند تند به سیگار پک زد و بدون اینکه جوابی بدهد ، تلفن را خاموش کرد و توی داشبرد انداخت .صرفه های بچه سکوت ماشین را شکست . سیگار نیمه سوخته را از پنچره به بیرون پرت کرد . کاپشن را تا زیر چانه پسر بالا کشید . مرد میان سال همانطور که به ماشین ها جلویی که متوقف شده بودند ، نگاه می کرد ؛ گفت « فضولی نباشه ها ؛احساس می کنم صرفه های بچتون بیشتر شده .» راننده جوابی نداد ، انگار که چیزی نشنیده باشد . مرد میان سال خود را جابه جا کرد « گفتید چرا پیش مادر بزرگش نمی زارید ؟ » چند ثانیه ای صبر کرد تا واکنشی ببیند ؛ راننده به قطرهای برف که شیشه ماشین را سفید کرده بود ، نگاه میکرد . مرد مسافر ادامه داد « حتما دکتر ببرید ش .» راننده با بی حوصلگی گفت« خیر سرم امروزم می خواستم ببرمش دکتر ولی تا همین الان مثل سگ از این سر شهر به اون سرش رفتم .» « اینطوری که بدتر می شه . » « از فردا دیگه نمیارمش .» « من نا خواسته شنیدم » مسافر مکثی کرد و پرسید « با همسرتون آشتی می کنید ، دیگه ؟» « می زارم پیش مادرم ، کم کم عادت می کنه .» «من که نمی دونم جریان چیه ولی حالا که پشیمان شده ...» راننده بی تفاوت حرفش را قطع کرد « وقتی طرفت آدم زندگی نباشه ، با این حرفا زندگی درس نمی شه .» «این بچه گناه داره .» « مادر هوسباز به درد می خوره ؟ » مسافر مکث طولانی کرد داشت به خیابان که باز شده بود نگاه می کرد « بنظر شما نمی شه آدمی تغییر کنه؟ » راننده به قطرهای آب شده برف زل زده بود و گفت « می خام بیدار شه خونه باشیم بخاطر همین قبل از میدون پیادتون می کنم .» منبع:وبلاگ داستان نویس کوچک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]