واضح آرشیو وب فارسی:ایران ویج: دست چپم را نذر ابوالفضل کردم!
دست راستش به سینه بود. مثل کسی که به آدم بزرگواری عرض ارادت میکند. آن روز هم، همین حالت را داشت. رو کردم به او و گفتم: - آقا مهدی با کی داری حرف میزنی؟ - لبخندی زد و گفت: مِهدی نه، مَهدی. - گفتم: هر دوش یکیه، فرقی نمیکنه. سری تکان داد: - نه ، مِهدی با مَهدی خیلی فرق داره. - خندیدم: عجب، خوب آقا مَهدی، تا کی میخوای دست به سینه باشی؟ این عادت را ترک کن. - به رو برو اشارهای کرد: دامن افق، چقدر قشنگه. می دانستم دارد مسیر حرف هایمان را عوض میکند به همین جهت خندیدم. - داداش من! زود شاعر شدی! آقا مَهدی! اون هم در ۱۴ سالگی. راستش نمیخواستم بیش از این اذیتش کنم، پیش خودم گفتم شاید این عادتی برایش شده یا یک حالت خاصی در او پیدا میشود، البته توی خانه اصلاً چنین عادتی نداشت. مسیر حرفم را عوض کردم. - دلت برای خونه تنگ نشده؟ - چرا؟ خیلی هم تنگ شده، بخصوص برای مادر. - پس چرا نمیری سری به خونه بزنی. - میرم. بذار جنگ تموم بشه. - خب، اومدیم و جنگ به این زودیها تموم نشد. کمی فکر کرد و بعد سرش را خاراند. - یعنی تا همیشه این جنگ ادامه داره. - خوب، ممکنه داشته باشه. - من هم تا همیشه این جا میمونم. خندیدم؛ - عجب دل و جرأتی، خدا حفظت کنه، ولی این رسمش نیست. من برادر بزرگترت هستم. میدونم مادر چقدر دلتنگ توئه. باید بری پیشش. - میدونی محمد آقا! روزی که به جبهه اومدم تازه خودم رو شناختم و چیزهایی این جا دیدم و میبینم که فکر نمیکنم هیچ کجای دنیا پیدا بشه. - تو که توی خونه این عادت رو نداشتی. - من همیشه احساس میکنم آقا پیش رویم است. به همین جهت دست راستم رو برای احترام روی سینه دارم. دست چپم رو نذر ابوالفضل کردم و تا پای رفتن دارم، توی جبهه میمونم. دیگر چیزی نگفتم و از او جدا شدم و او را به حال خودش رها کردم. اخلاق و رفتار او در خانه و جبهه زمین تا آسمان فرق کرده بود. با این حال توی خونه بازیگوشی زیادی داشت. در کنارش جسارت و شجاعت فراوانی هم از خود نشان میداد. اصلاً خود من در خانه، از این ویژگی او تعجب میکردم. از روزی که به جبهه آمده بود، حالاتی در او نمایان شد که من هرگز قبلاً ندیده بودم. آقای خاکی نگاهی مظلومانه و اندوهگین به من انداخت و در حالی که توی چشمش اشک میجوشید گفت: راستش خیلی مردانه با دشمن جنگید، آن قدر که فشنگ و مهماتش تموم شد. برایش یه نارنجک پرتاب کردم و گفتم آقا مهدی بگیر و اونو طرف دشمن پرتاب کن. اون هم با همان کتف و شونه زخمیاش نارنجک رو به طرف دشمن پرتاب کرد اما ناگهان گلوله توپ زمین و آسمان را یکی کرد و دیگر مهدی را ندیدم. ما هم بر اثر بارش شدید گلولههای دشمن مجبور شدیم کمی عقب بکشیم. آقای خاکی دیگر طاقت نیاورد و گریهاش شدیدتر شد. بغضم ترکید و به گوشهای پناه بردم. یاد مادر افتادم که با شنیدن خبر شهادت مهدی چه خواهد کرد. بعد از دو سال جنازهاش را آوردند. با دیدن جنازهاش آن چنان دچار شگفت شده بودم که فقط زیر لب گفتم : الله اکبر، لا اله الا الله. دست راست مهدی روی سینهاش بود، دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود.
۲۱ آذر ۱۳۹۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران ویج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]