تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815536828




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت وگو با اصغر الهي/ داستان نويس


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: زماني که داستان، ميان نويسنده و مخاطب فاصله مي اندازد، بحث سمت و سويي مي گيرد با محوريت آنچه نويسنده معتقد است داستانش چنان بوده و تو نيستي. الهي از «سالمرگي» مي گويد و اميدي که در فضاي رمان جاري مي بيند و «سالمرگي» از انسان هايي مضطرب و پريشان که به دنبال هويت از دست رفته شان هستند. بي وقفه سخن مي گويند تا شايد اين گذشته را ترميم کنند يا از عذابي موهوم رهايي يابند. الهي بر اين باور است که از واقعيت سخن مي گويد اما نه واقعيت ناگزير. ورطه يي که راه گريزي از آن باشد و معتقد است همواره اين راه را در آثارش نشان داده. شايد اين چاره گري انديشه يي است که از حرفه اش وام گرفته باشد. او سال هاست که به عنوان روانپزشک طبابت مي کند و در کنار اين کار مي نويسد و تفکرات روانکاوانه هميشه همراهش بوده است؛ کودک رمان «رويا و رويا» در دنيايي خارج از واقعيت به دنبال جبران شکست هاست، شخصيت داستان کوتاه تاريکان از مجموعه «ديگر سياووشي نمانده» غوطه ور در روياست و انسان هاي «سالمرگي» به دنبال يافتن هويتي جمعي. اصغر الهي در داستان هاي اولش به شدت آرمانخواه است و در «مجموعه قصه بازي» يا «مادرم بي بي جان» شيفتگي خود را براي ساختن دنيايي زيبا و ناب پنهان نمي کند. اما اين مردم محوري رفته رفته در آثار بعدي رنگ و بويي ديگر مي گيرد و از آن باور ايدئولوژيک دور مي شود. انسان هاي او در «سالمرگي» گويي توان خود را از دست داده اند. تنها چيزي که از آن دنياي خيالي براي آنها باقي مانده، سخن گفتن است و پيشگيري از زوال يافتن گذشته شان. گذشته يي مملو از رؤيا که پس از سال ها دريافته اند باد کاشته و آب بر غربال بيخته اند. از اين فضاي تيره تنها چيزي که مي ماند يأس است و دنيايي خالي از عدم اعتماد. حتي نويسنده براي ساختن شخصيت هاي خود نيز آنها را باور ندارد. هر کدام برپايه گفته هاي ديگري شکل مي گيرد و اينجاست که هويت آنها تکيه گاهي مي يابد سست و بي بن.
به مطب دکتر الهي که مي رسم مرا به اتاق خود راهنمايي مي کند. اولين صحنه صندلي اوست و تابلوي شعري که پشت سرش مي بينم؛ «چندان نوميد نيستم که زشت بنمايم. غول زيبايي ام.» ذهنيتي که در اولين برخورد با دکتر مي يابم اميد است و زندگي. شور ساختن اين نسل سوخته و درمانده. چيزي که هرگز در «سالمرگي» نيافتم...اين رمان را نشر چشمه به تاز گي به بازار فرستاده است.
شما در آثار دهه پنجاه نويسنده يي با ديدگاه هاي مردم باورانه بوديد. آثار شما در اين دوره مملو از گرايش هاي آرمان خواهانه بود. چه شد که در کتاب سالمرگي از آن فضا دور شديد؟
اول آنکه پرسشگر خيلي راحت و بي دغدغه مي تواند هر حرفي را بزند و بپرسد اما پاسخ دهنده بايد با تشويش و نگراني و با پرهيز پاسخ دهد. دوم آنکه شرايط اجتماعي با شرايط دهه پيشين فرق کرده است. من ملانصرالدين نيستم، از او در پنجاه سالگي پرسيدند؛ چند سال داريد؟ گفت؛ چهل سال. وقتي شصت سالش بود باز پرسيدند چند سالتان است؟ گفت؛ چهل سال. گفتند؛ تو 10 سال پيش هم همين را گفتي. ملانصرالدين گفت؛ حرف مرد يکي است. من اصغر الهي ام. حرف من يکي نيست. چراکه شرايط امروزين جهان با شرايط ديروزين يکي نيست. در جهان رخدادهاي زيادي اينجا و آنجا رخ داده و خواهد داد که در گمانه هاي ما نمي گنجد. از اين رو خيلي سادگي مي خواهد که من همان آدم سي، چهل سال پيشين باشم. من در واقعيت زندگي مي کنم نه در دنياي خيالي.
رمان سالمرگي 14 سال در انتظار چاپ بود. به اين معنا که شما سال ها پيش آن را به اتمام رسانده بوديد. دليل اين همه سال تأخير چه بود؟
دليل اول اين بود که من پس از نوشتن اين اثر دچار بيماري عروقي شدم. همين جا بگويم که در تمام مدتي که در آهوشي (کماي درازمدت) خود بودم، مي شنيدم اما توانا به کار، حتي ديدن نبودم. در چنين شرايطي براي آنکه بينديشم، فکر کنم و بگويم که زنده ام و نفس مي کشم، همسرم - بانوي خوب و شکيبايي - نسخه اول رمان را برايم مي خواند و من آن را با ايما و اشاره ويراستاري مي کردم. چنين شد که کار نوشتن آن به درازا کشيد. از ديد شما من مي بايد رمان «سالمرگي» را مي نوشتم. اما واقعيت جهانً زيست رمان اين نبود. من در پي ساختاري نو بودم که با جهان زيست رمان همخواني داشته باشد. خوشحالم که زنده ام و پس از سال هاي درازً چشم به راه بودن، کتاب به بازار آمد. خود شما مي دانيد که کتاب نوشتن پرسانه يي است و چاپ آن پرسماني ديگر. نوشتن، شکيبايي زياد مي طلبد و چاپ آن بيشتر. بايد از هزارتوي ناشر خوب جستن، چاپ کردن، مجوز گرفتن و... بگذرد.
شخصيت هاي سالمرگي عموماً از طريق اطلاعات ديگران پرداخت مي شوند. آيا اين از عدم قدرت آنها در تبيين خود ناشي مي شود يا از فقدان اعتمادي که قصد داشتيد بر فضاي رمان حاکم باشد؟
برداشت شما شتابزده مي نمايد. ساختار رمان چنين نيست. من از هنگام نوشتن داستان هاي کوتاه «ديگر سياووشي نمانده» کوشيده ام چيزي به نام «واگويي رواني» را شکل دهم. حتي در رمان «مادرم بي بي جان» نيز اين را مي بينيد. در همان سالمرگي، آدم هاي داستان در مهماني گرد آمده اند و با يکديگر درباره رخدادهايي حرف مي زنند که خود آنها هر کدام به نحوي در آن شريک بوده اند. از اين رو وادار مي شوند به واگويه کاري که کرده اند و مي کنند و داوري خود درباره آن رخداد. شما حرف هاي زيادي مي شنويد که شخصيت هاي رمان را مي سازند. واگويي رواني با جريان سيال ذهن اختلاف زيادي دارد. به همين دليل ناآشنا به نظر مي آيند.
اکثريت آدم هاي «سالمرگي» به گونه يي وسواس گونه به دنبال گذشته شان هستند. در اين گذشته چه چيز نهفته است که شخصيت ها مي خواهند به آن برسند؟
من زوال دوراني را در زوال خانواده يي نوشته ام و نمادها و اسطوره هاي گوناگوني را اينجا و آنجاي رمان آورده ام. خواننده بايد آن را بيابد، بجويد. بوي تند و تيز زوال و پوسيدگي را ببويد تا در راه ساختن فرداي روشن و زيبا بينديشد. خواننده با من بايد براي دانستن رمان شريک گردد.
انسان هاي رمان سالمرگي به نظر مي رسد گذشته يي مه آلود و مبهم دارند و عموماً روابط پدر- فرزندي تخريب شده يي براي آنها ساخته ايد. چه تعمدي از تصوير اين رابطه رو به زوال داشتيد؟
اين روابط تخريب شده بيشتر نشان دهنده دوراني از تاريخ است که رو به زوال است. زوال يابندگي را بايد به مثابه واقعيتي انکارناپذير پذيرفت تا پوست انداختن را ياد گرفت. واقعيت انکارناپذير با خيال، وهم، خوش خيالي و هفت رنگ پرنياني، سر سازگاري ندارد. پرده هاي خوش خيالي را مانند تيغ برنده يي تکه تکه مي کند و از ميان مي برد.
پيش از سالمرگي به رئاليسم اعتقاد داشتيد اما شخصيت هاي سالمرگي از آن رئاليسم مي گريزند. گويي تحمل درک آن را در يک آن ندارند يا اينکه اين جهان بيني ديگر جوابگوي نيازهاي آنها نيست. اين امر از چه چيزي نشأت مي گيرد؟
همه جان کلام همين جاست. واقعيت ديروزين دگرگون شده. درک آنها براي نسل ما مه آلود است و حتي براي نسل شخصيت هاي رو به زوال آن واقعيت. بايد واقعيت را شناخت، هرچند نااميد کننده باشد، از سراب و اميد کاذب اين واقعيت باوري است. بودشناسي عيني است.
رمان سالمرگي به شدت ديالوگ محور است. علاقه مفرط شخصيت هاي اين رمان به حرف زدن بي وقفه چيست؟
دلهره، دلشوره و اضطراب زوال يابندگي ذهن آدم هاي رمان را پر کرده است. در يک جمع، مهماني «که آيينه دق مي نمايد» مي خواهند خودشان را خالي کنند تا شايد از اين انديشناکي ذهني بگريزند.
استعاري ترين مفهوم رمان شما فرزندکشي است. در اين مورد مي خواستم نظر شما را بدانم.
تکرارشونده ترين استعاره يي است که در ذهن من و جهان زيست رمان که نويسنده آن را مي آفريند ديده مي شود. فرزندکشي به اشکال گوناگون در ذهن ما، زيبا و زشت، وجود دارد. ابراهيم و اسماعيل، رستم و سهراب و....
آيا انسان هاي سالمرگي شکست خورده اند؟ اگر پاسختان مثبت است دليل آن را بگوييد و اگرنه، توجيه اين همه تيرگي در فضاي رمان تان چيست؟
اين تيرگي و مه آلودگي نشانه پاي زوال يابندگي دوران تاريخي است. واقعيت هايي است که بوي شکست آن را مي بوييم. نوشتن در فضاي مه آلود و پردلهره که بر نويسنده تحميل شده و بر خواننده هم تحميل مي شود.
رمان شما قهرمان محوري ندارد. اين قهرمان گريزي را در چه چيزي مي بينيد؟
همان زوال يابندگي واقعيت دوراني است که نمي خواهيم از آن بگريزيم اما از ميان خواهند رفت. از ميان رفتن دوره هايي از تاريخ قهرمان نمي طلبد و يا ساختن دوره هايي... بلکه کار توده يي و قهرمانانه، کار جمعي است که جهان را دگرگون مي کند.
آيا سالمرگي مثل يک رکوئيم نيست؟ اگر پاسخ تان مثبت است، اين مرثيه را براي چه کسي يا چه کساني سروده ايد؟
نمي دانم. ما خو کرده ايم به گذشته، هرچند تلخ سخن بگوييم. بايد مرثيه يي بر گذشته نارواي نسلي باشد که همه ايده هاي خود را از دست داده و حالا از ميان رفته است. هم آدميان آن نسل و هم آرزوهاي آن نسل.
شما قصد داشتيد گذشته شخصيت ها را مبهم نشان دهيد اما در عين حال شخصيت هايتان هر چه دارند از گذشته شان است. آيا سالمرگي رماني در مورد فلاش بک نيست؟
شخصيت آدم ها دوراني است که در آن زندگي مي کنند. جدا جدا هر کدام سهمي اندک در آن دارند.
آقاي الهي؛ آيا شما احساس تنهايي مي کنيد؟
نه. شما هم اکنون با من سخن مي گوييد، انتقاد مي کنيد، با باورهاي من مي جنگيد. من پاسخ مي دهم و نمي توانم تنهايي را حس کنم. افراد زيادي هم هستند که با آنها رفت و آمد دارم. همين جدال شما، زيبايي با هم بودن، نشان مي دهد من در ميان ديگران مي زيم.
من با صد هزار کس تنها نيستم1، بي صد هزار کس هم تنها نيستم. من از جنس انسان هستم نه کوهي خاموش، زشت، خمانده و در فکر فرورفته.
کوه ها باهمند تنهايند
همچو ما باهمانً تنهايان2
من هم يکي از آدم هاي زمانه خود هستم که به انسان دوستي ناب دلبسته ام. مگر مي توان انسان دلبسته به ديگران را آدمي تنها دانست؟
چندان نوميد نيستم که زشت بنمايم. غول زيبايي ام.
پي نوشت ها؛
1- اشاره است به شعر رودکي؛ «با صدهزار مردم تنهايي/ بي صدهزار مردم تنهايي»
2- از اشعار احمد شاملو.
منبع: روزنامه اعتماد






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن