تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زبان، درنده اى است كه اگر رها شود، گاز مى گيرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816288762




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

الاغ دانا و گرگ طمعكار‌


واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: الاغ دانا و گرگ طمعكار‌
روزي يـك مـرد روستايي كوله‌باري روي الاغش گذاشت و خودش ‌هم سوار شد تا به شهر برود. الاغ، پير و ناتوان بود و راه ‌هم دور و نـاهـمـوار . در صـحرا پاي الاغ به چاله‌اي ‌فرورفت و به زمين غلتيد. بعد از اينكه مرد روستايي به زور ‌الاغ را از زمين بلند كرد معلوم شد پاي الاغ شكسته و ديگر ‌نمي‌تواند راه برود. روستايي كوله‌بار را به دوش گرفت و ‌الاغ پاشكسته را در بيابان رها كرد و رفت. الاغ بدبخت در ‌صحرا مانده بود و با خود فكر مي‌كرد كه "يك عمر براي اين ‌بـــي‌انــصــاف‌هــا بــار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده‌ام مرا به ‌گـرگ بيابان مي‌سپارند و مــي‌رونــد." الاغ بــا حسرت به اطراف ‌نگاه مي‌كرد، ناگهان ديد كه راستي راستي از دور يـك ‌گـرگ را مـي‌بيند. گـرگ درنـده هـمين كه الاغ را در صــحــرا تــك و ‌تـنـهــا ديــد خوشحال شد و فــريــادي از شـادي كشيد و شروع كرد ‌به پيش آمدن تا الاغ را از هـم بـدرد و بخورد. الاغ فـــكــــــر كـــــرد ‌‌"اگـــــر مي‌توانستم راه بــــروم، دســــت و پــــايــــي مـــي‌كـــردم و كــــــوشــــشــــــي بــــه ‌كــــار مي‌بردم و شايد زورم به گرگ مي‌رسيد ولي حـالا هـم نـبايد ‌نــاامــيــد بــاشـم و تـسـليم گرگ شــوم. پـاي شــكــســتـه مـهـم نـيـسـت، تـا ‌وقتي مغز كـار مـــي‌كــنــد بــراي هــر گـرفتاري چاره‌اي پيدا مـي‌شود." ‌نقشه‌اي را در سرش كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ‌ايستاد، اما نمي‌توانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ بــه ‌او نــزديــك شـد، الاغ گـفت: "اي رئيس درنده‌ها، سلام." گرگ از ‌رفتار الاغ تعجب كرد و گفت: "سلام، چرا اينجا خوابيده ‌بودي؟" الاغ گــفــت: "نـخوابيده بودم، بلكه افتاده بودم، ‌بـيـمارم و تمام بدنم درد مي‌كند، حالا هـم نـــمــي‌تــوانــم از جــايـم تكان ‌بخورم. اين را مــي‌گـويـم كه بداني هيچ كاري از دستم بر ‌نمي‌آيد، نه فرار، نه دعوا و كاملا در اختيار تو ‌هستم؛ ولي پيش از مرگم يك خواهش از تـو دارم." گرگ پرسيد: ‌‌"خواهش؟! چه خواهشي؟" الاغ گفت: "ببين اي گرگ عزيز، درست ‌است كه مـن الاغم ولي الاغ هم تا جان دارد جانش شـيرين است، ‌همانطور كه جان آدم براي خـودش شيرين است، البته مرگ من ‌خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو مي بــاشــد، مـي‌بـيـنـي كـه در ‌اين بيابان ديگر هيچ‌كس نيست. من هم راضي‌ام، گـوشـت من هــم ‌نـوش جـانـت و حـلالـت بـاشـد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف ‌داشته باشي و تا وقتي هوش و حـواس مـن بــجـا هست و بي‌حال ‌نـشـده‌ام در خـــوردن مـــن عــــجــلـه نـكـنـي و بـيـخود و بـي‌جـهـت گناه كـشـتـن ‌مـرا بــه گــردن نـگـيـري، چـرا كــــه اكــنـــون دســـت و پــاي مــــن دارد ‌مــــي‌لـــرزد و بـــه ســـخــتــــي خــــــــــودم را نــــگـــــــه‌ داشـتــه‌ام و تـا چـنـد لـحـظـه ديـگــر ‌خـودم از دنـيا مـي‌روم. در عــوض مــن هـم يك خـوبي به تــو مــي‌كـنــم ‌و چـيـزي را كـه نمي‌داني و خبر نداري به تــو مـــي‌دهـــم كـــــه بـــــا آن ‌بــتـوانـي صــد تـا الاغ ديـــگــــــــر هــــــــم بــــــخـــــــــــري. "گــــــــــــــــرگ گـــــــفــــــــــت:"خــواهـشـت را ‌قــبــــــــول مــي‌كـنـم، ولـي آن چـــــيـــــــزي كــــــــه مــي‌گــويــي كجاست؟ الاغ را با پول ‌مي‌‌خرند نه با حرف." الاغ گفت: "صحيح است، من هم طلاي خالص ‌به تو مي‌دهم، خـوب گـوش كن، صاحب من يك شـخص ثروتمند است و ‌آنقدر طلا و جـواهـر دارد كـه نـپـرس و چـون من بـــرايـش خـيلي ‌عـزيز بودم براي من بــهـترين زندگي را درست كرده بود. آخور ‌مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله‌ام را با آجر و كاشي فرش ‌كرده بود، توبره‌ام را با ابريشم مــي‌بــافت و پالان مرا از مخمل ‌و ابـــريــشــم مــي‌دوخــت و بــه جــاي كــاه و جو هميشه نقل و نبات به ‌من مي‌داد. گـوشـت مـن هـم خـيـلـي شـيـرين است حالا مي‌خوري و مي ‌بيني. چـون خـيـلـي خـاطـرم عـزيـز بود هميشه نعل‌هاي دست و ‌پاي مرا هم از طلاي خالص مي‌ساخت و من امروز تنها و ‌بي‌اجازه به گردش آمده بـودم كـه حــالم به هم خـــورد. حـــالا كـــه ‌گــذشــت، ولـــي مـــن الاغ نـاز پرورد ه‌اي هستم و نعل‌هاي دست و ‌پاي من از طـلا اسـت و تـو كـه گـرگ خوبي هستي مي‌تواني اين ‌نعل‌ها را از دست و پايم بكني و بـا آن صـدتـا الاغ بخري. بيا ‌نگاه كن بــبـيـن چــه نــعــل‌هــاي گـران‌قـيـمتي دارم"! همانطور كه ‌ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي‌شوند گرگ هم به طمع ‌افتاد و رفت تا نعل الاغ را تماشا كند. اما همين كه به ‌پاهاي الاغ نزديك شـد الاغ وقـت را غـنيمت شـمـرد و بـا هـمـه قدرتي‌كه داشـت، لـگـد مـحكمي به پوزه گرگ زد و دندان‌هايش را در ‌دهانش ريخت و دستش را شكست. گرگ از ترس و درد فرياد ‌كشيد و گـفت: "عجب الاغـي هستي"! الاغ گفت: "تـعـجب نـــدارد. ‌مــــــي‌بــــيـــنــــي كـــــــــه هــــــــر ديــــــــوانــــــــه ‌اي در كـــــار خـــودش هــوشــيـار اسـت. تا تو ‌باشي وديــــــگــــــر هـــــــــــوس خــــــــــوردن گــــــــوشـــــت الاغ نـــــكــــنــــــــي"!گــــرگ شـــكــسـت‌ خورده نـــــالـــــه ‌كــــــنـــــان ‌و لـــــنـــگـان ‌لـنـگان از آنـجا فرار كـرد. در راه روباهي به او ‌بــرخـورد و بـا ديــدن دســت شـــكـــسـتـه و پـــــوزه خــــــونـــــيــــــن گـــــــــــــرگ از او پـــــــر ســــيـــــد : "اي سـرور عــــزيـــز، ايـــن چـــــــه حــــــالــــــي اســـــت و دســــــت و صــــــورتـــــت چـــــه ‌شــــده، ايـــن شــكــارچــي تـــيـــرانـداز عجب بـي‌رحـمـي بــــوده اســــت؟" گـــرگ گــفـت: ‌‌"شــكــارچـي تيراندازي در كـار نـبود، من اين بلا را خودم بر سـر ‌خــــودم آوردم." روبـــــــــــاه گــــفـــــت: "خــودت؟ چـطــور؟ مـــگــــر چــــه كــــار ‌كـردي؟" گـرگ گفت: "هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و ‌ايـنـطـور شـد، كـار من سلاخي و قصابي بود، زرگـري و آهنگري ‌بلد نبودم، ولي امروز رفتم نعلبندي كنم به اين روز ‌افتادم"! نتيجه‌اي كه از اين داستان مي‌گيريم ايــن اســت كــه ‌طـمع هميشه به ضرر فرد طـمـعـكار تمام مي‌شود. هر كس به سهم ‌خودش قانع نــباشد ممكن است وارد جاهايي شود كه سرش كلاه ‌برود. اگر اين آقا گــرگـه‌ داســتـــان مــا طـمــع نـمـي‌كـرد و بـه كـار ‌هميشگي‌اش كه شكار كردن بود قانع مي‌شد و هوس به دست آوردن ‌طلا و جـــواهــرات بــه سـرش نمي‌زد، به اين روز نمي‌افتاد. اما ‌امان از حرص و طمع كه هميشه در كمين است.‌

‌‌فاطمه حسني
 چهارشنبه 13 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آفرينش]
[مشاهده در: www.afarineshdaily.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 228]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن