واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خاطرات مدرسه.. آقا مدیر (بسیار جالب)
هیچ وقت نشده بود هیچ معلمى به من توهینى كند یا خداى نكرده از طرف اولیاء مدرسه اسائه ى ادبى چیزى به من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم یا كسى به خودش اجازه بد هد به من بگوید بالا چشمم ابروست، یعنى همیشه طورى رفتار می كردم كه همه رعایتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم همیشه هیجده نوزده بیست بود، همین خودش بهترین دلیل بود براى این كه نور چشمى آقا ناظم و عزیز دردانه خانم معلم ها باشم .
آن روز قرار بود آقا مدیر با آن شكم گنده و عینك ته استكانی اش كه از پشت آن چشم هایش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار می گزید، با آن خط كش آهنى درازش كه همیشه دستش بود و عشقش این بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربیت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بیاید سر كلاس مان براى سركشى به وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- این تكیه كلام همیشگی آقا مدیر براى صدا كردن همه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیه کلامی که هیچ وقت از دهانش نمی افتاد و ورد زبانش بود- همیشه هم وقتى می آمد سر كلاس، می رفت می نشست پشت میز خانم معلم، دفتر كلاس را باز می كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا می كرد، می برد پاى تخته، ردیف می ایستاند، بعد شروع می كرد به سین جیم کردن و پرسیدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول یك سوال سخت می پرسید، اگر بلد بود که هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار به خانم معلم می انداخت، بعد خطاب به آن بچه ى بخت برگشته می گفت:
كف دستت را بگیر جلوت، بچه وروجك!
و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم می كوبید كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و می گفت :
برو بتمرگ فلان فلان شده.
و بعد بلند می پرسید:
حالا کدوم وروجکی جواب این سوال را می داند؟
و آن هایى كه می دانستند- كه یا من بودم یا یكى دو نفر دیگر- دست بلند می كردند. و او از یكى مان، بسته به بخت و اقبالش می پرسید، اگر غلط جواب داده بود، می گفت:
خفه! بیا اینجا دستت را بگیر جلوت. آن وقت به جاى یكى دو تا می زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، می گفت:
یکیش براى اینكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم به خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.
اگر هم درست جواب داده بودیم، صدایمان می كرد پاى تخته، یك دانه یواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش می زد به باسن مان و می گفت:
آفرین به تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!
و این ضربه براى ما بچه ها شیرین تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بودیم. چون اگر ده تا از این ضربه ها
می خوردیم، آن وقت آقا مدیر اسممان را یادداشت می كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا می كرد و می گفت همه بچه ها برایمان سه بار بى بیب هورا بكشند و تشویقمان كنند.
بعد سوال بعدى را از نفر بعدى می پرسید و همین طور می رفت جلو تا بالاخره همه ى بچه وروجك هاى كلاس را یكى یك ضربه
خط كش مهمان می كرد، حالا یا از سر خشم و غضب یا از سر رافت و ملاطفت.
شب قبلش من تا صبح بیدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را یك دور از اول تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدیر پرسید و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشیدم و زور زدم تا خودم را بیدار نگه داشتم و نه فقط
سیاهى ها بلكه حتی سفیدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گیج و منگم. صبح هم زودتر از همه ى بچه هاى دیگر، حتى قبل از این كه فراش مدرسه در را باز كند، پشت در مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هیجان زده بودم كه بیا و ببین.
بالاخره در حالى كه دلم مثل سیر و سركه می جوشید ساعت مقرر رسید و آقا مدیر آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولین سرى از
بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد به درس پرسیدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسید كه هیچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانه من جواب همه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند می كردم، آقا مدیر انگار تعمد داشت كه مرا نبیند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز می زدم "" آقا ما بگیم"" نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و می پرسید، هیچ كدام جواب درست نمی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمی گفتند و آنها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود می كردند. من از یك طرف دلم خنك می شد كه آنهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند می کنند و حق مرا می خورند، نقره داغ می شوند، از طرف دیگر آه از نهادم بلند می شد كه چرا سوال های را كه من به این خوبى جوابشان را بلدم و شب تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابیده ام و زحمت كشیده ام، آقا مدیر از من نمی پرسد و به جای من از این بچه بی سواد هاى فضل فروشی می پرسد كه هیچ چیز بارشان نیست و جز پهن توى كله شان چیزی پیدا نمی شود.
بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقا مدیر اسم مرا هم قاطى یكى از گروه ها صدا كرد:
برجعلی زهر مار زاده...
اشتباهش را تصحیح كردم:
زهرمار زاده نه آقا مدیر. برجعلى زهوارزاده.
آقا مدیر سخت عصبانى از این فضولى من، با غیظ گفت:
حالا هر كوفت و زهرمارى كه می خواهد باشد... خر همان خر است فقط پالانش عوض شده... گیرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هیزمش تر است.
من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدیر بارم كرده بود كنفت و خیط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ایستادم . نوبت من كه شد آقا مدیر گفت:
صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .
فكر كردم اشتباه شنیده ام. با تعجب پرسیدم :
چى بگویم آقا مدیر!؟
آقا مدیر با عصبانیت گفت:
سوال را از بچه ی آدم یك بار می پرسند. اگر بچه آدمی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اینجا، باید برى طویله.
در حالى كه بغض گلویم را گرفته بود و كارد می زدند خونم در نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدیر گفته بود، به یاد بیاورم و تكرار كنم:
لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....
صدای خنده بچه ها مثل بمب در كلاس تركید و همه از خنده منفجر شدند. من هم بیشتر از این نتوانستم ادامه بدهم و صمن بكم ایستادم زل زدم توی چشم آقا مدیر.
آقا مدیر گفت:
خوب این یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم به حالت مى سوزد یك فرصت دیگر بهت مى دهم. حالا به این سوال جواب بده ببینم چى بار كله ات هست، پهن یا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟
داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم. تا حالا نشنیده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر است كه مخترع داشته باشد.خواستم بگویم نعوذ بالله "" ذات حق تعالی"" ولی ترسیدم خوشش نیاید و عصبانى شود، بنابراین، فقط به گفتن این اكتفا كردم كه:
آقا مدیر ببخشید ها! ولى آب كه مخترع نداشته!
آقا مدیر با غیظ به من تشر زد:
تو دارى به من یاد می دهى كه آب مخترع داشته یا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، پس مثل تو از زیر بته سبز شده!؟
بعد باز ارفاق دیگری به من كرد و گفت:
این هم آخرین فرصت... بنال ببینم مكتشف رادیو کی بوده؟
ناله ام به هوا رفت:
رادیو كه مكتشف نداشته آقا مدیر. شاید منظورتان رادیوم است، كه آن را ماری كوری و عیالش پی یر كوری با هم كشف كردند.
كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر می دانم یا تو!؟ پسره ی مزلف! بیا جلو ببینم. تو بودی كه هر سوالى من
می كردم هی دستت را مثل علم یزید می بردی بالا!؟ تو ریقوی مردنی بودی كه فكر می كردی علامه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هیچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات به جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟
بعد رو كرد به طرف بچه ها و گفت:
وروجک ها بهش ثابت شد؟
همه ی بچه ها دسته جمعی و یك صدا گفتند:
بععععله !
بعد آقا مرید رو كرد به من و گفت:
حالا بیا جلو بز مجه!
من ترسان و لرزان در حالی كه از وحشت به خودم می لرزیدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدیر نعره كشید:
زودتر ...تن لش!!
بعد داد زد:
دستت را بگیر جلوت. یاالله پسره ی حیف نون.
جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدیر خیلی پر زور بود.در حالی که تند و تند، توی دلم آیه الكرسی می خواندم و به خودم فوت
می كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلویم و آن وقت چشمتان روز بد نبیند كه آقا مدیر با خط کش کذایی اش افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همینطور می زد و می گفت:
این مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، این مال سوال دوم... این مال سوال سوم....
همین طور می شمرد و می رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جیغ می زدم و زوزه می كشیدم و شیون می کردم. وآقا مدیر بابت این ها هم می زد.
این مال زبون درازیت... این مال بی ادبیت كه به من جسارت كردی گفتی كوری ... این هم مال كولی بازی و ننه من غریبم بازی كه در آوردی ، زار زار مثل دختر ها گریه كردی ... اینم مال این كه مرد و مردانه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنیده ای كه جور استاد به ز مهر پدر؟
خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، در حالی كه نفس نفس می زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خیس عرق شده بود، گفت:
برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. برای امروزت بس است. بقیه اش طلبت تا یك وقت دیگر. تا تو باشی وقتی چیزی را
نمی دانی بی خود دست بلند نکنی.
من، در حالی كه از درد مثل مار به خودم می پیچیدم و دنیا به چشمم تیره و تار شده بود رفتم سر جایم تمرگیدم.و به این ترتیب معنی تنبیه و تنبه را برای اولین بار به طور خیلی کامل و دقیق فهمیدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهین و بی احترامی قرار گرفتن را براى نخستین بار با تمام وجودم چشیدم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 883]