واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فصل اول
مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!
با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .
خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !
البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.
سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا.
قول می دمدیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.
گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:
چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :
-
لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...
باالاخرهامروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم : وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .
بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:
-
اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :
-
قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه !تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .
دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :
-
من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه .
با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.
چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :
-
خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .
اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.
مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.
-
تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !
زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !
بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .
-
چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟
نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :
-
قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم.
بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :
-
بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !
مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:
-
چه خبر شده آقا ؟
بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :
-
دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟
حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت ، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .
خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.
-
الو بفرمایید.
فریاد زدم:
-
مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.
مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :
-
می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟
-
مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟
با اعتماد به نفس زیادی جواب داد :
-
چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !
-
ممنونم ، فدات شم . اگر این مدت همدلی و همراهی تونبود حتما تا حالا دق کرده بودم .
-
نتیجه ی تلاش خودت بوده ، راستش رو بخوای گاهی اوقات دلم می خواست به خاطر زحمتی که کشیدی قبول بشی ولی گاهی وقتها فقط بخاطر علی دوست داشتم قبول نشی !
با لحنی قهر آلود جواب دادم :
-
تو که این قدر بد جنس نبودی مهشید !
-
حالا که همه چیز همان طور شد که خودت خواستی ، به قول ماما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
از روی درماندگی گفتم :
-
پس به قول مامان منم لااقل تو یکی که خوب می دونی نقل این حرفا نیست .و الله ، من دوست ندارم به این زودی شوهر کنم و شغلم بشه خانه داری.نمی دونم تو چطوری فکر می کنی ولی من یکی به این چیزا قانع نیستم که یه عمر مثل مامانم بشورم و بسابم و آشپزی کنم . دلم می خواد در کنار خانه داری یک شغل درست حسابی هم داشته باشم دوست دارم در اجتماع مطرح باشم ، از راکد موندن و کنج خونه نشستن متنفرم.
مهشید آهی کشید و گفت :
-
خوش به حالت لیلا ، گاهی اوقات بهت حسودیم میشه !
-
گمشو ، به چی من حسودیت میشه دیوونه !تو که هم خوشگلی و هم پولدار، چرا دیگه ناشکری می کنی ؟
-
برو بابا ، یه طوری می گی خوشگلی که هر کی ندونه فکر می کنه خودت زشت و بی ریختی !پس علی ما کشته مرده ی چی تو شده ؟ باور کن اگه من قد و هیکل و چشمای تو رو در کنار این خونواده ی صمیمی داشتم دیگه غصه نداشتم .
قیافه مهشید خیلی نازو قشنگ بود ولی قد کوتاه و هیکل تقریبا چاقی داشت،برای همین همیشه حسرت قد بلند و باریک منو می خورد.قربون خدا برم کاشکی لطفش رو کامل می کرد و یه ذره از خوشگلی و پولداری مهشیدوبه من میداد و کمی از قد بلند و در خوب منو هم به اون با خنده بهش گفتم:
-
پس یادم باشه وقتی رفتم تهران یه بقاب بخرم و بزنم به صورتم تا فقط چشمام دیده بشه و فک و بینی ام پنهون بمونه . در ضمن تو خیلی ناشکری مگه خانواده ی تو چشه؟
-
بگو چش نیست ، چهارتا بچه نیستیم که هستیم ! بابام فقط به فکر کارش نیست که هست ، خیلی بهمون توجه داره که نداره ، فقط بلده پول خرجمون کنه . ولی تو چی ؟ یکی یه دونه و البته خل و دیوونه ، با اون بابای عاقلو مهربونت و مامان نازنین و آرومت که تمام توجه و زندگی شون فقطمتوجه توی تحفه است.
-
خیلی خوب این قدر چرند نگو. خوشی زده زیر دلت وحسابی ترش کردی ! حالا بگو کی می آیی؟
آهی کشیدو گفت :
-
بعداز ظهر با مامان می آم ، به بابات بگو یه جعبه شیرینی درست و حسابی بگیره که می خوام رژیم رو بذارم کنار و چندتا از اون بزرگاش بخورم.
-
باشه حتما ، زئد بیا.
-
ولی لیلا دلم خیلی برای علی می سوزه ، فکر کنم تنها کسی که از شنیدن این خبر خوشحال نشه اونه !
با ناراحتی جواب دادم:
-
تو که شاهدی ، من از همون اول هم امیدوارش نکرده بودم فقط بهش گفته بودم که اگه دانشگاه سراسری قبول نشدم درباره پیشنهادش فکر می کنم ، حالا هم که می بینی قبول شدم . تازه به کارشناسی تنها هم قانع نیستم.
مهشید خنده موزیانه ای کرد :
لابد می دونستی قبولی این سنگو انداختی جلوپاش !
باید قبول میشدم مهشید! تو خودت خوب می دونی که من نمی تونم دانشگاه آزاد برم ، هزینه های آزاد کمر شکنه . تازه همین الانش هم خیلی واسه بابا ناراحتم ، هیچ می دونی چقدر باید خرجم کنه ؟
-
اوه....تو هم دیگه داری سخت می گیری ، خوبه مثل ما چهار تا نیستید. نترس بابات برات کم نمی ذاره و از پس تو یکی بر می آد. در ضمن تو زیادی نگرانی و مراعات می کنی و گرنه درآمد بابات کم نیست ، خیلی حرص نخور.
با خودم گفتم خدا کنه همین طوری که مهشید میگه باشه ولی به قول بی بی(مادر بابام) نفسش از جای گرم بلند در می آد.
بعد از اینکه با مهشید خداحافظی کردم سعی کردم توی این لحظات شاد به هیچ چیز بدی فکر نکنم . خیلی وقت بود که به خدا قول داده بودم به خاطر بی پولی ناشکری نکنم ولی دیگه بهش قول نداده بودم که از پول دارها خوشم بیاد!
به نظر من همه ی پولدارها یک عده آدم غد و متکبر و بی شخصیت هستند ! البته چندین بار به خودم گفته بودم که گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف چه بد بوست .
همه اون چیزهایی که در رویا آرزو داشتم در خانه ی خاله میدیدم ، یک حیاط بزرگ و قشنگ که پر از باغچه ی زیبا وپر گل و دیوارهای سنگ سفید بود ، در مقابل حیاط کوچک ما با حوض و باغچه نقلی و دیوارهای آجرنما. اتاقها و پذیرایی بزرگ و قشنگشان که با فرش های ، تابلوها و مبل و تخت های قشنگ تزیین شده بود! با دو اتق خواب جمع و جور و پذیرایی کوچک و ساده ی ما که با پتوهای سفید و پشتی های قالیچه ای و دو تخته فرش دستی کهنه و قدیمی با تابلوها و پرده های ارزان ساده قابل مقایسه نبود در ضمن وجود دو تا ماشین مدل بالا و قشنگ داخل حیاط آنها در برابر حیاط بی ماشن ما ، حقا هم که تفاوت زیاد بود!
با همه انها هنوز خاله و شوهرش عمو مفیدی و از همه مهمترپسر خاله ام منتظر بودند تا من لب تر کنم .
تا حالا هم چند بار به عناوین مختلف از من خاستگاری کرده بودند که هر بار جواب رد داده بودم ، سال ها پیش در سن نوجوانی گاهی از روی شیطنت در راه مدرسه پسرها را سرکار می گذاشتم ولی نه فراتر از اون چون هدف اصلی و مهم من فقط درس خواندن بود . نه اینکه از علی بدم بیاد ، نه ! علی پسر خیلی خوب و آقایی بود ، مهندسی برق را تمام کرده و دوران خدمتش را گذرانده و در شرکت برق مشغول کار بود و هیچ مشکلی نداشت . در واقع مشکل من بودم که به هیچ وجه نمی تونستم علی را به چشمی غیر از پسر خاله ببینم ، از طرفی هم آمادگی ازدواج نداشتم و اصلا دلم نمی خواست راجع بهش فکر کنم.
مامان نازو کم حرفم چیزی نمی گفت ، بابا هم که قربونش برم این قدر برای من ارزش قائل بود که تصمیم گیری را به عهده ی خودم گذاشه بود . البته از این بابت به اطمینان داشت و خوب می دانست که درس و آینده ام را فدای شوهر کردن نمی کنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]