تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حسـد ورزى به یکـدیگـر بپـرهیزیـد، زیـرا ریشه کفـر، حسـد است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826374890




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان يك ماجراي واقعي ؛ فقط به خاطر ا


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: داستان يك ماجراي واقعي ؛ فقط به خاطر ا
و*سعيد عبرتي

صداي زنگ همه آنها را به خود آورد، ثريا به طرف آيفون رفت و گوشي را برداشت.

- سلام! معلوم نبود آن طرف گوشي كه بود؟ و چه مي گفت كه ثريا ناگهان سخنش عوض شد- چطور، مگه ساعت چنده؟ چي از نصف شب گذشته، اما اصلاً متوجه نشديم، الان مي گم حاضر بشه، ببخشيد.
ثريا سرش رو برگردوند، الهام، خواهرت اومده دنبالت، انگار خيلي هم عصباني شده كه تو سر ساعت نرفتي خانه، زودباش حاضر شو.
الهام خودش رو جمع و جور كرد و گفت: خوبه شماها يك مادر داريد و يك پدر، من علاوه بر اينها يك خواهر دارم كه از هر دو تا شون سخت گير تره.
با دوستانش خداحافظي كرد و از پله ها پايين رفت، خواهرش توي خودرو منتظرش بود، مثل هميشه با سلام و احوالپرسي شروع كرد و ادامه داد، الهام جان شما قرار بوده ساعت 9 خانه باشي، مامان مي گفت.
الهام نگاهي به خواهرش كرد و گفت: عزيز جان ثريا گفت كه حواسمان نبود، تازه اگر شما نمي آمديد قرار بود پدر ثريا همه ما رو برسونه خونه هامون.
الناز خواهر بزرگتر الهام پس از چند لحظه سكوت دوباره شروع كرد: خوب؛ چه كارها كرديد خانم خانوما، تعريف كن، خوش گذشت.
انگار كه يخ الهام شكسته باشد سر حرفش باز شد: جات خالي بود، اين بچه ها تا دلت بخواد اسباب خنده و شادي رو فراهم كرده بودند، مدتها بود دور هم نبوديم با هم زديم و شادي كرديم.
الناز كه انگار از پرسش اول هدفي داشت حرفش را ادامه داد و گفت: خوب عزيز جون كسي هم از اين شادي شما براي يادگاري فيلمي، چيزي گرفت؟
الهام همان طور كه گرم حرف زدن شده بود، گفت: مادر ثريا يك دوربين داشت كه از مراسم و هديه دادن بچه ها فيلم گرفت، يكي از دوستان ثريا هم با تلفن همراهش فيلم مي گرفت، گفت كه برامون تكثير مي كنه و بهمون مي رسونه.
الناز انگار كه منتظر چنين حرفي باشه گفت: مي شناختيش، الهام گفت: من كه نه، ولي انگار ثريا مي شناختش كه دعوتش كرده بود.
***
چند هفته اي از جشن تولد گذشته بود كه رفتار الهام فرق كرد، مادرش چند باري خواسته بود درد دلش را بگويد حتي با الناز مشورت كرده بود، الناز كه مشاور پرورشي يك مدرسه بود هم متوجه تغيير رفتارهاي خواهرش شده بود، اما الهام هيچ حرفي نمي زد، الناز مي دانست سر منشأ ماجرا به همان جشن تولد بر مي گردد، به مادرش هم گفته بود، اما نمي دانست كه ماجرا چيست؟
الهام صبح از خانه خارج مي شد تا به دبيرستان برود، اما عصرها ديرتر به خانه مي آمد هر روز هم بهانه اي مي آورد كه فلان كلاس را داشته يا معلم جبراني گذاشته است.
شبها هم اصلاً حوصله شام خوردن نداشت و بعضي از شبها هم اصلاً شام نمي خورد، دايم در اتاقش بود و آهسته با تلفن همراهش حرف مي زد.
مادرش به الناز گفت كه چند بار براي الهام عصرانه يا شام در اتاقش برده و ديده كه او چشمهايش از اشك خيس بوده است.
الناز حدس زد ماجراي عشقي در ميان باشه، الهام را يك روز زير نظر گرفت، اما او مستقيم به مدرسه اش مي رفت، در راه برگشت هم با يك دختر به پاركي رفتند، قدم زدند و به يك كافي شاپ رفتند و دوباره به خانه آمد.
الناز هم گيج شده بود، اصلاً اوضاع خانه به هم ريخته بود، چند روز قبل پدر چند تراول چكش را گم كرده بود، ديروز گردنبند طلاي مادر گم شده بود و امروز الناز مي ديد كه كارت اعتباري اش نيست.
بي درنگ به بانك رفت و خواست كه حسابش را مسدود كنند، اما خيلي زود رئيس بانك به او گفت كه از يكي از عابر بانكهاي نزديك خانه شان تمام موجودي او خارج شده است.
الناز ماجراها را كنار هم گذاشت و به الهام مظنون شد، اما چون تاكنون اين قبيل كارها در خانواده آنها سابقه نداشت حتي جرأت نكرد اين موضوع را با مادرش در ميان بگذارد.
***
يك هفته گذشته بود، سريال گم شدن وسايل خانه و پول و طلا ادامه داشت و الهام هم هر روز بيشتر در خودش فرو مي رفت. ديگر اصلاً در خانه نمي تواني الهام را ببيني يا مدرسه بود يا در اتاقش با هيچ كس هم حرفي نمي زد.
مادرش هر چه تلاش كرده بود ماجرا را از الهام جويا شود، جز تندي از او چيزي نديده بود، حتي يك بار تهديد كرده بود اگر زياد سر به سرش بگذارند خود را خواهد كشت. نه مهماني مي رفت و نه دوست داشت كسي از فاميل را ببيند.
الناز يك بار سراغ ثريا رفته بود، اما او هم اطلاعي نداشت و مي گفت متوجه تغيير رفتار الهام شده چند بار هم از او خواسته كه اگر ناراحتي از او دارد بگويد اما الهام هيچ حرفي نزده بود.
الناز هم كه شبها به اتاق الهام مي رفت جز سردي و پاسخهاي سر بالا چيزي عايدش نمي شد. ديشب هم الهام به او گفت چون نسبت به او حسادت دارد و دنبال اين است كه سر از كارش در بياورد و او را پيش پدر و مادرش ضايع كند. الناز هم كه حسابي به او برخورده بود اگر چه حرفي نزده بود كه الهام بيشتر ناراحت شود، اما نمي دانست بايد چطور با الهام رو به رو شود، و چگونه مشكل او را حل كند.
مشكلي كه حتي دوستانش هم خبر نداشتند، هيچ كس نمي دانست چه به روز الهام آمده، فقط هر روز بيشتر از روز قبل الهام را مثل خوره از درون مي خورد.
***
صبح بر خلاف هر روز الهام از خواب بيدار نشده بود، مادر چند بار صدا زده بود، اما جواب نمي داد الهام با وجود تمام مسائل پيش آمده، هر روز سر وقت از خواب بيدار مي شد و راهي دبيرستان مي شد.
الناز سر ميز با صداي بلند گفت: الهام جان دبيرستان دير شد خواهرم. من با ماشين نمي رسونمت ها، اگر خوابيدي كه من ببرمت رو من حساب نكن.
اما هيچ صدايي نيامد، مادر ديگر طاقت نياورد و پله ها را طي كرد تا به اتاق الهام رسيد، در قفل شده بود و هيچ صدايي از داخل اتاق نمي آمد، هر چه بيشتر مادر صدا مي زد و در را فشار مي داد، بيشتر عصبي مي شد، الناز هم خودش را به پشت در رساند حالا هر دو فرياد مي زدند: الهام... الهام... در رو باز كن. اما هيچ جوابي نمي آمد. پدر هم سرانجام از جايش بلند شد و پشت در رسيد، پدر با يك ضربه محكم قفل در را شكست الهام روي تخت افتاده بود و نامه اي در كنارش بود كه روي آن نوشته شده بود «به خدا من بي گناهم».
بدنش سرد شده بود و رنگ بر صورتش نبود، مادر فرياد بلندي كشيد و نقش بر زمين شد پدر يك يا اباالفضل گفت و به طرف تخت آمد، الهام را در آغوش كشيد و بي درنگ به سمت حياط خانه حركت كرد.
لحظاتي بعد الهام در ماشين پدر بود و او با آخرين سرعتي كه مي توانست به سمت بيمارستان در حركت بود. اورژانس بيمارستان اعلام كرد اگر چند دقيقه ديگر در انتقالش به بيمارستان تأخير مي شد احتمالاً كار تمام شده بود، اما آنها توانسته بودند او را از مرگ حتمي نجات بدهند.
الهام حدود يك هفته در بيمارستان بستري شد تا به حال عادي برگشته و بتواند دوباره به خانه باز گردد، اما باز هم هيچ حرفي نمي زد تا همچنان خانواده در اضطراب بمانند.
يك هفته ماندن در بيمارستان اگرچه براي خانواده الهام زحمت داشت، اما باعث شد پس از آن دست كم الهام حال و روز بهتري داشته باشد، او هر روز حال و هواي بهتري پيدا مي كرد و به نظر مي رسيد براي بازگشت دوباره به زندگي آماده تر شود.
***
بازگشت الهام به خانه اگرچه با سرور و شادي اعضاي خانه همراه بود، اما خيلي دوام نياورد به محض اينكه الهام وارد اتاقش شد، دوباره غبار غم بر صورتش نشست، هنوز چند ساعتي از حضور در خانه نگذشته بود كه دوباره در اتاقش را قفل كرد و همان طور شد كه بود.
پدر صبح روز بعد به كلانتري مراجعه كرد و با مشاور كلانتري در خصوص مسائل پيش آمده براي دخترش و اقدام به خودكشي او سخن گفت.
چند روز بعد، عصر كه مانند هر روز الهام به خانه بازگشت، تلفن خانه به صدا در آمد ومردي كه پشت خط بود از پدر خواست به همراه الهام به كلانتري بروند.
الهام گيج شده بود و اصلاً دلش نمي خواست به كلانتري برود، حتي در مقابل حرف پدر مقاومت مي كرد و مي گفت دليل ندارد به خاطر اقدامي كه چندي قبل انجام داده به كلانتري برود.
وقتي اصرار پدر به نهايت رسيد و الهام ديد چاره اي جز همراهي با پدر ندارد، رنگ از رخسارش پريد و چنان دست و پايش را گم كرد كه نزديك بود از پله ها سقوط كند.
اما سرانجام به همراه پدر به كلانتري رفت.
اتاق فرمانده كلانتري جايي بود كه چند لحظه بعد از ورود، الهام و پدرش در آنجا بودند، سرهنگي كه پشت ميز قرار داشت سخنش را با الهام شروع كرد و گفت: دخترم تو بايد همان روز اول ماجرا را با پدر و مادرت در ميان مي گذاشتي.
حالا نوبت پدر الهام بود كه گيج شود. با صدايي لرزان به فرمانده كلانتري گفت: قربان كدام ماجرا.
سرهنگ به پدر الهام گفت: دختر شما خيلي شانس آورد، كه گرفتار اهداف شيطاني اين باند نشده، شايد اگر چند روز ديرتر به كلانتري مراجعه مي كرديد سرنوشت شومي در انتظار دختر شما بود.
پدر الهام مبهوت سخنان رئيس كلانتري شده بود با صدايي گرفته تر ادامه داد: يعني چي جناب سرهنگ؟ و فرمانده كلانتري ادامه داد: پس از اعلام شكايت شما، الهام از سوي مأموران به صورت نامحسوس تحت نظر قرار گرفت و متوجه شديم دختري هر روز پس از پايان ساعت تحصيل به سراغ وي مي رود.
او ساعتي با الهام است و پس از آن الهام به طرف خانه مي رود، دختر را تعقيب كرديم و متوجه شديم وي از اعضاي يك باند فساد و فحشا است كه دختران جوان را مورد اخاذي قرار داده و سپس در دام خود گرفتار مي كنند.
ديروز «زري» همان دختري كه به خاطر تصاوير تهيه شده از يك مجلس مهماني، دختر شما را تحت فشار قرار داده بود دستگير شد و اعتراف كرد در يك مهماني دوستانه از دختر شما تصاويري تهيه كرده كه مطابق شؤون خانوادگي شما نبود، و سپس با تهديد بارها و بارها از او اخاذي كرده است، احتمالاً الهام براي پاسخ به خواسته هاي اين دختر اقدام به سرقت از منزل هم كرده است.
او سپس الهام را تحت فشار قرار مي دهد كه چنانچه به خواسته او مبني بر حضور در خانه اش عمل نكند تصاوير تهيه شده را منتشر مي كند.
الهام كه چاره اي نداشته و حاضر به تن دادن به خواسته هاي او هم نبوده دست به خودكشي مي زند كه موفق نشده و شما او را نجات مي دهيد، در مدتي كه در بيمارستان بوده، زري با او تماس نداشته، اما به محض رسيدن به خانه دوباره از طريق تلفن الهام را تهديد مي كند. اين بار نقشه فرار الهام را كشيده بود كه با دستگيري او و ساير همدستانش به ماجرا خاتمه داده شد.
وي رو به الهام مي گويد: دخترم اگر تو مقابل دوربين كسي كه هيچ شناختي از او نداشتي ظاهر نمي شدي يا وقتي كه با مشكل مواجه شدي خانواده ات را در جريان قرار مي دادي اين قدر دچار مشكل نمي شدي.
الهام توان بلند شدن از روي صندلي را نداشت، نمي دانست چه كند، از شدت شرم نمي توانست در چشم پدرش نگاه كند، هنوز چند لحظه نگذشته بود كه پدرش با صداي آرام گفت: دخترم اين تجربه شايد به قيمت جانت تمام مي شد، قدرش را بدان و در آينده به دوستانت هم منتقل كن. پاشو به خانه برويم.
در راهرو كلانتري الهام ديد كه زري با دستان بسته به همراه يك مأمور راهي دادگاه مي شود. بعدها و در جريان دادگاه متوجه شد زري قبلاً از ثريا هم اخاذي كرده و برخي ديگر از دختران را هم طعمه اميال شيطاني خود قرار داده و حتي برخي را به خانه هاي فساد كشانده و تيره بخت كرده بود.
 شنبه 9 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 198]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن