-داستان يك ماجراي واقعي ؛ فقط به خاطر ا
و*سعيد عبرتي
صداي زنگ همه آنها را به خود آورد، ثريا به طرف آيفون رفت و گوشي را برداشت.
- سلام! معلوم نبود آن طرف گوشي كه بود؟ و چه مي گفت كه ثريا ناگهان سخنش عوض شد- چطور، مگه ساعت چنده؟ چي از نصف شب گذشته، اما اصلاً متوجه نشديم، الان مي گم حاضر بشه، ببخشيد.
ثريا سرش رو برگردوند، الهام، خواهرت اومده دنبالت، انگار خيلي هم عصباني شده كه تو سر ساعت نرفتي خانه، زودباش حاضر شو.
الهام خودش رو جمع و جور كرد و گفت: خوبه شماها يك مادر داريد و يك پدر، من علاوه بر اينها يك خواهر دارم كه از هر دو تا شون سخت گير تره.
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان